اگر ننویسم مریض می‌شوم

 
 
 
 


خيلي وقت پيش به ياد دارم وقتي يکي از اهل فاميل سرشان درد مي‌گرفت چند گياهي دارويي را با هم قاطي مي‌کردند، با آب جوشيده دم مي‌شد و مي‌خوردند و سر دردشان خوب مي‌شد يعني مثل اينکه نياز داشتن از آن معجون بخورند تا خوب شوند اين روزها حال من هم همان‌جور شده است، احساس سردرد مي‌کنم البته من مي‌دانم سرم براي چه درد مي‌کند. اگر ننويسم مريض مي‌شوم من اگر هر صبح بوي روزنامه به مشامم نرسد سرم درد مي‌گيرد. من عادت کرده‌ام به روزنامه، به بويش که سال‌هاست روحم با آن عجين شده است. هر چند مادرم روزنامه‌هايم را آتش مي‌زند تا کم شوند و هر روز دعوايم مي‌کند تا کمتر روزنامه ببرم خانه اما در اين مورد خاص حرف مادرم را نمي‌خوانم، مادري که تمام آنچه دارم و ندارم از اوست. غم و غصه‌هاي روزمره، از تورم و گراني فقر و بيکاري و نداري مردمم گرفته تا رفتارها و عملکرد برخي مديران که سردردهايم را تشديد مي‌کنند فقط و فقط با خوانش روزنامه و نوشتن آرام مي‌کند، من حالم خراب مي‌شود اگر ننويسم، گريه‌ام مي‌گيرد، بغض مي‌کنم براي شب‌هايي که همه خوابند و من مي‌نويسم اگر اينها را از من بگيرند ديگر چيزي ندارم که از دست بدهم. من با بوي روزنامه زنده‌ام، هواي‌ خانه‌ام را تازه مي‌کنند اين کاغذها، دلم برايشان تنگ مي‌شود وقتي مچاله‌شان مي‌کنند. اين روزنامه‌ها را از من بگيرند من تنها مي‌شوم. من احساسي به اينها دارم، نمي‌دانم شايد مثل بچه‌هاي نداشته‌ام هستند، مگر مي‌شود آدم بچه‌اش را از او بگيرند و سکوت کند. مگر مي‌شود آدمي را که سال‌هاست عاشق روزنامه است محدود به پُر کردن چند فرم و نام و نام‌خانوادگي و... کرد؟ آدمي که عاشق است فرهاد را هميشه با خود زمزمه مي‌کند، فرهادي که براي شيرينش کوه را کند. من مريض مي‌شوم، فشار خونم بالا مي‌رود، چشم‌هايم سياهي مي‌روند و دست و پايم مي‌لرزد وقتي کسي بگويد روزنامه‌ها را بغل نکن، من عاشق اين کاغذهاي خط‌خطي‌ام، عاشقي که معشوقه‌اش را دوست دارد و هيچ‌گاه نمي‌گذارد کسي وجودش را از او بگيرد، من مريض مي‌شوم اگر ننويسم. من آنقدر روزنامه‌ها را دوست دارم که يک شب برايشان نامه نوشتم: «گنجشک‌ها در چشم‌هاي تو لانه مي‌کنند ...»