در اسارت، نامه‌ها خانواده بودند

احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» اسارت یعنی محرومیت. محرومیت از دیدن روی عزیزان و کسانی که قلب‌تان برایشان می‌تپد. سال‌ها اسارت ‏یعنی تکرار این محرومیت‌ها. خانواده در اسارت، نامه‌هایی بودند که هلال‌احمر می‌رساند دست اسرا. نامه‌هایی ‏که پل ارتباطی بودند میان دنیای اسارت و شهری که سال‌ها از آن دور بودند. سال‌های اول اسارت نامه‌ها ماهی ‏یک‌بار حال و هوای اردوگاه را عوض می‌کردند. سال‌های جنگ که کِش آمدند ماه‌‌ها طول می‌کشید تا خبرهای ‏خانه‌های تهران، شیراز، اصفهان و... برسد به اردوگاه دورافتاده‌ای در یکی از شهرهای عراق. نامه‌ها که ‏می‌رسیدند عکس‌های جدید دست‌به‌دست می‌شدند. عکس‌هایی پُر از زندگی‌هایی که خیلی دورتر از دیوارهای ‏بلند و سیم‌خاردارهای اردوگاه در جریان بود. وقتی پای مأموران صلیب‌سرخ می‌رسید به اردوگاه، روز خانواده‌ ‏بود. نامه‌ها می‌آمدند تا کسی را به غم پدر یا مادر از دست رفته بنشانند یا شیرینی عروس یا داماد شدن ‏خواهر یا برادری حال و هوای اردوگاه را برای دقایقی شاد کند. نامه‌ها که توزیع می‌شدند یکی بغض می‌کرد و ‏دیگری آب و شکر هم می‌زد برای درست کردن شربت. خبر شهادت و اسارت برادرها، پدرها و آشناها هم با ‏نامه‌ها می‌رسیدند. نامه‌های موسی تنها دلخوشی‌ام بود در سال‌های اسارت‌. نامه‌هایی پر از انرژی با خط خوش. ‏نامه‌هایی که سه‌سال آخر اسارت هشت‌ساله‌ام به دستم نرسید. یعنی از‌سال 66، از عملیات کربلای چهار. ‏بارها در نامه‌ها پیگیر احوالات موسی شدم اما بی‌جواب ماند. نیامدن نامه‌ها برایم معنی شهادت موسی بود. ‏قرعه آزادی که به نامم افتاد 350کیلومتر راه آمدم برای رسیدن به خانه. مسیری که همه از همه چیز گفتند ‏و پرسیدند جز موسی. جرأت پرسیدن از موسی را نداشتم از ترس جوابی که قرار بود کامم را تلخ کند. آدم‌ها ‏که دوره‌ام کردند برای استقبال چشمم موسی را جست‌وجو می‌کرد اما موسی همچنان غایب بود. یک روز از ‏خوابیدن زیر سقف خانه می‌گذشت که برادرزاده‌ام خبر از مفقودالاثر بودن موسی داد؛ خدایا موسی ما را هر ‏کجا هست، محافظت کن. بغض‌ها رها شدند. بغض‌ دیدن مادری که هشت‌سال احمدش  را و  سه‌سال موسی ‏را گم کرده بود. مادری که امید بسته بود به آمدن موسی مثل احمد. چشم‌انتظاری من و مادر هفت‌سال دیگر ‏دوام آورد تا پیدا شدن جسد موسی به دست تفحص‌گران. تلخی از دست دادن، واقعیتی بود که کام خیلی از ‏آزادگان را تلخ کرد. آزادگانی که پا در خانه گذاشتند و باخبر شدند پدر تا یک‌ماه پیش چشم‌انتظار آمدن‌شان ‏بوده. یا آنهایی که آمدند و برادر یا دوست و آشناهای قدیمی را ندیدند. تلخی‌هایی که شیرینی آزادی را ‏می‌دزدیدند. تلخی که دست از سر مادران و همسران آزادگان هم بر نداشت. زنانی و مادرانی که لبخند بعد از ‏سال‌ها میهمان چهره‌هایشان شد. شاد بودند از بوییدن و دیدن عزیزان‌شان هرچند غم آنهایی که از دست رفته ‏بودند توان را از زانوهای‌شان گرفته بود. مادرانی که بعد از آمدن آزاده‌شان در خلوتی زانو بغل می‌کردند و برای ‏رفته‌ها اشک می‌ریختند.‏