غمنامه فرود (۳)

غمنامه فرود (3) مهدی افشار- ‌پژوهشگر توس كه برای مقابله با تورانیان سپاه ایران را فرماندهی می‌كرد، سفارش كیخسرو را نادیده گرفته، راه كلات را برگزید كه جایگاه فرود و مادرش بود و بر اثر نابخردی توس، ریو، داماد توس با خدنگ فرود كشته شد و توس غمگین و خشمگین، فرزند خود، زرسپ را به سوی فرود فرستاد كه در فرازجای به تماشا ایستاده بود. زرسپ كلاه‌خود بر سر گذارده، به كین‌خواهی ریو خروشان بر پشت اسب نشسته به كردار آتش به سوی فرود تاختن گرفت. فرود چون آن سوار تیزتك را بدید به تخوار گفت: «اكنون یك نادان دیگر را روانه كرده‌اند، بنگر كه این سوار كیست، از جمله افراد خاندان‌های بزرگ است یا از جمله لشكریان فرودست». تخوار در پاسخ گفت: «چه روزگاری شده، امان از گردش این روزگار، آن كه این گونه می‌تازد، زرسپ، فرزند توس است، پهلوانی است كه به پیل جنگی نیز پشت نمی‌كند و اكنون دلی پر ز كینه دارد، زیرا یكی از خواهران ریو بانوی مشكوی اوست و بهتر است همچنان بماند تا آن‌قدر نزدیك شود تا چهره‌اش به روشنی در برابر نگاهت قرار گیرد. آنگاه تیری بیفكن كه سر زرسپ به خاك افتد و توس نادان بداند ما بیهوده در این فرازجای نایستاده‌ایم». فرود چون نزدیك‌شدن زرسپ را بدید، اسب خود را به جنبش آورده، تیری بر سینه زرسپ نشاند كه تنش به كوهه زین دوخته شد، با همان پرواز تیر فرود، روانش نیز به پرواز در آمد. 
از سپاه ایران خروشی برخاست و پهلوانان سپاه ایران كلاه از سر برگرفته، بر زمین زدند، دل توس پرخون و دیده‌اش پرآب شد و آن‌چنان به خشم آمد كه فراموش كرد او خود آن جوان روزگاران گذشته نیست. جوشن به تن كرد و چون كوهی كه بر كوه دیگری بنشیند، بر پشت اسب پیل‌وار خود بنشست و عنان را به سوی فرود بپیچاند. تخوار به فرود گفت: «بنگر كه به سوی كوه، كوهی دمان شتاب گرفت. آن سوار كه این‌گونه می‌تازد، توس است كه سپاه را فرماندهی می‌كند، پهلوانی است كه داماد و فرزند او را به خاك و خون كشیده‌ای و روانش را به پرواز آورده‌ای، بهتر است به دژ رفته، در بر روی اوی ببندی، اكنون كه فرزند و داماد او را به خاك افكندی، دیگر در اندیشه سور و بزم با او نباش». فرود از این سخن تخوار به خشم آمده، گفت: «وقتی رزم پیش آمده و وارد كارزار شده‌ای، دیگر چه توس و چه شیر و چه پیل ژیان، چه نهنگ جنگی و چه ببر بیان، فراتر اینكه در مبارزه، مرد میدان را دل دهند، نه آنكه بی‌دل گردانند». تخوار به شاهزاده گفت: «شاهان اندرزپذیرند و سخن را خوار ندارند و تو هم یك سوار بیش نیستی، بی‌یار و یاور و اگر از آهن باشی و بتوانی كوه خارا را از بن بركنی، ایرانیان سی‌هزارند و بر فراز كوهسار به رزم تو خواهند آمد و این دژ كه از سنگ و خاك ساخته شده، آن را ز جا خواهند كند و اگر به توس نیز آسیبی رسد، خسرو سخت آزرده خواهد شد، زیرا نخواهد توانست كین سیاوش را از تورانیان بگیرد. بهتر این است كه عنان بپیچیم و به دژ بازگردیم و بی‌سبب خویشتن را به رنج میفكنیم». اما فرود جوان بود و خیره‌سر، به جنگ بیش از ایمنی خویش گرایش داشت به‌خصوص كه عده‌ای از بانوان جوان بر بام دژ رفته، با هر تیری كه فرود یكی را بر خاك می‌افكند، هورا كشیده، شادی می‌كردند و فرود جوان، دلیرتر و بی‌باك‌تر می‌شد. سرانجام تخوار كه دانست فرود سودای خودنمایی دارد، به او گفت پس به جای آنكه توس را هدف بگیری، اسب او را بر خاك بغلتان كه نباید زمانِ پهلوانی چون توس با یك تیر به سر آید كه بزرگمردان هرگز پیاده مبارزه نمی‌كنند.
چنین گفت با شاهزاده تخوار/ كه شاهان سخن را ندارند خوار/ وگر توس را زین گزندی رسد/ به خسرو ز دردش نژندی رسد/ به كین پدرت اندر آی از شكست/ شكستی كه هرگز نشایدش بست/ فرود از تخوار این سخن‌ها شنید/ كمان را به زه كرد و اندر كشید/ خدنگی بر اسب سپبهد بزد/ چنان كز كمان سواران سزد
فرود، سخن تخوار را پذیرفت و تیری بر سینه اسب توس نشاند كه اسب در لحظه بی‌جان شد و توس پای بر زمین نهاده، پیاده به لشكرگاه بازگشت و زیبارویان دژ كلات، هلهله شادی سر دادند و فرود زبان به سرزنش گشود كه این پهلوان كه این‌چنین پای پس كشید و از یك سوار این‌گونه به ستوه آمد، در میدان نبرد چه می‌كند. سپهبد از میانه كوه بازگشت و پهلوانان ایرانی پیرامون او را گرفتند و سپاس‌مند یزدان پاك كه فرمانده‌شان تندرست بازگشته است. گیو با مشاهده توس به ستوه آمده، خشمگین گفت: «این جوان دیگر از حد گذرانده. درست است كه فرزند شهریار ایران است و گوشوار در گوش دارد، چرا باید لشكر ایران را خوار بشمرد، نباید رفتاری كنیم كه جهانی ما را به تمسخر گیرد. همه آماده‌ایم جان فدای سیاوش كنیم اما نمی‌توان این رفتار تلخ را فراموش كرد. زرسپ، آن پهلوان گرانمایه از دست برفت و تن ریو در خون غرقه شد. این خواری دیگر پذیرفتنی نیست؛ اگر فرزند جم است یا از پشت قباد، از نادانی و نابخردی این جنگ را آغازید». با این سخن جوشن به تن كرده، بر اسبی بلندقامت و تیزرفتار چون اژدهایی دژم بنشست و راه دژ را در پیش گرفت. فرود چون او را بدید، از سینه باد سردی بردمید به تخوار گفت: «شگفتا این سپاهیان با این همه تجربه و دیرینه‌سالی نبرد، نشیب از فراز بازنشناسند، همه دلاورند چون خورشید، اما با خرد بیگانه‌اند، تن بیخرد، تن بیروان است، می‌اندیشم در نبرد، پیروزی از آن آنان نخواهد بود، مگر آنكه خسرو خود به توران بر افراسیاب بتازد و تنها به یاری خسرو و پشتیبانی اوست كه می‌توان كین پدر از تورانیان ستاند». تخوار از آن فرازجای بنگریت و گفت: «آن اژدهای خشمگین كه مرغ را از هوا به تیغه شمشیر فروكشد، همان پهلوانی است كه بسیار پهلوانان تورانی را از پای درآورده و فرزندان خردشان را بی‌پدر گردانیده و بسیار كوه و دشت را درنوردیده و چه بسیار پدرانی كه از او بی‌پسر شده‌اند. او گیو است. همان كه بی‌كشتی از جیحون گذر كرد و پدرت را به سلامت به ایران رساند و محال است تیر تو از زره او بگذرد؛ چرا‌كه جوشن سیاوش به تن دارد و خدنگ تو بر آن جوشن كارگر نیفتد. پس هیون او را هدف بگیر كه او نیز بی‌اسب ننگ می‌داند جنگیدن را. و چون بی‌اسب بماند، بازگردد». فرود كمان را به زه كرد و تیری بر سینه اسب گیو نشاند. اسب بر زمین فروغتلید و گیو با چابكی از اسب بر زمین جسته و راه بازگشت در پیش گرفت. از بام سپیدكوه، خنده دلبركان به آسمان خاست و مغز گیو از این خنده تلخ آشفته گشت و چون گیو بازگشت، پهلوانان او را پیرامون گرفتند كه سپاس یزدان پاك را كه پهلوانشان را به آنان بازگردانده است.
نگه كرد ز افراز بالا تخوار/ به بی‌دانشی بر چمن رست خار/ بدو گفت كین اژدهای دژم/ كه مرغ از هوا اندر آرد به دم/ ورا گیو خوانند پیل است و بس/ كه در رزم دریای نیل است و بس/ بكش چرخ و پیكان سوی اسب ران/ مگر خسته گردد هیون گران/ بزد تیر بر سینه اسب گیو/ فرود آمد از باره برگشت نیو/ و چه تلخ است پایان این از فراز به نشیب تیر افكندن.