غمنامه فرود (۴)

غمنامه فرود (4) مهدى افشار- پژوهشگر وقتى خشم شعله مى‌كشد، خرد پاى پس مى‌كشد و با شعله‌ور شدن خشم سپاه ایران كه مى‌رفتند كین خون سیاوش را بستانند، بر اثر نابخردى توس كه به كشته‌شدن دو خویش او -ریو و زرسپ- انجامید و بازگشت توس و گیو با سرافكندگى از برابر پیكان‌هاى بى‌هراس فرود، سپاه آماده شد تا خون فرزند سیاوش را بریزد كه نابخردى را مرزى نیست. چون گیو راهى را كه با اسب درنوردیده بود پیاده بازگشت، خون بیژن، فرزند او به جوش آمد و به فریاد بر پدر گفت: «اى پدر شیرافكن تیزچنگ كه پیل در برابر تو توان مبارزه ندارد، چرا باید یك جوان نوپا پشت تو را ببیند؟ در كدام كارزار تو به دشمن پشت كرده‌اى كه اكنون سرافكنده، پیاده بازگشته‌اى؟ چرا از یك نوجوان تورانى خسته و دست بسته‌‌اى؟». گیو در پاسخ فرزند به‌خشم‌آمده خویش گفت چون اسبش كشته شد، ننگ مى‌دانست پیاده بجنگد. بیژن با مشاهده پشت‌كردن پدر خویش در میدان نبرد سخت به خروش آمد و گیو از خشم، تازیانه‌اى بر سر بیژن زده، گفت با كسى كه او را رزم آموخته این‌گونه سخن نباید گفت و زبان در كام باید كشید. دل بیژن از این رفتار پدر به درد آمد و به دادار آفریننده سوگند یاد كرد كه زین از پشت اسب برنگیرد، مگر كین ریو و زرسپ را ستانده باشد و از نزد پدر یك‌سر به نزد گستهم رفت و گفت: «از میان اسبان تو كدام یك تواناتر و پرقدرت‌تر است، آن را به من بده تا آن ترك‌بچه را كه بر آن ستیغ جاى گرفته، از پاى درآورم و نشان دهم كه مرد نبرد كیست». گستهم به او توصیه كرد خویشتن‌دارى نشان داده، بر خشم خویش فایق آید، مگر ندیده است كه ریو و زرسپ چه‌گونه كشته شدند و چه‌گونه توس و گیو با سرافكندگى بازگشتند. گیو، پهلوانى كه پیل در برابرش تاب مقاومت ندارد، به ناگزیر در برابر آن جوان، با دلى پردرد بازگشت، نباید او همان كند كه پدرش كرده است، تنها كسى مى‌تواند آن ترك‌بچه را فروكشد كه بال كركس داشته باشد. بیژن آزرده گفت: «دلم را نشكن كه از درون نزدیك است درهم شكنم. سوگندى سخت خورده‌ام به ماه، به دادار جهان‌آفرین و به دیهیم شهریار ایران که از برابر این ترك‌بچه، اسب را بازنگردانم، مگر آنکه چون زرسپ زمانم سر‌آمده باشد». و چون گستهم بیژن را بر آن دید كه تا خون فرود نریزد، آرام نگیرد، گفت كه دو اسب باركش دارد كه مى‌توانند آن نشیب تند را به آسانى درنوردند و اگر یكى از آنها از پاى افتد، دیگر جفتى براى آن دیگرى نخواهد بود.
بدو گفت پس گستهم راه نیست/ خرد خود از این تیزى آگاه نیست/ جهان پرفراز و نشیب است و دشت/ گر ایدونك اینجا بیاید گذشت/ مرا بارگیر اینك جوشن كشد/ دو ماندست اگر زین یكى را كشد/ نیابم دگر نیز همتاى اوى/ به رنگ و تگ و زور و بالاى اوی
بیژن چون این سخن را از گستهم شنید، نومیدانه گفت كه به كین زرسپ پیاده به آن فرازجاى خواهد رفت و فرود را به زیر خواهد كشید. گستهم چون بیژن را آزرده دید، گفت كه آزردگى او را تاب نمى‌آورد، برود و هر یك را كه مى‌خواهد برگیرد و بر پشتش زین بگذارد و اگر آن اسب نیز كشته شود، چاره‌اى جز پذیرش تقدیر نیست. بیژن به چراگاه اسبان رفت و اسبى بلندقامت و درشت‌اندام برگزید، بر او برگستوان گذارد و چون راهى دژ كلات شد، دل گیو به درد آمد كه مى‌دانست سرنوشت ریو و زرسپ، انتظار بیژن را مى‌كشد. گیو در پى گستهم فرستاد و از او خواست زره سیاوش را به بیژن بدهد تا تیر فرود بر او اثر نكند و چه شگفت طنزى است گردش این فلك گردون كه براى كشتن فرزند سیاوش، زره سیاوش را به تن مى‌كنند. چون بیژن به سوى سپد كوه تاخت، فرود به تخوار گفت: «پهلوان دیگرى به‌سوى این فرازجاى شتاب گرفته، بنگر و ببین كیست و بر او چه كسى خواهد گریست».
بیاورد گستهم درع نبرد‌/ بپوشید بیژن به كردار گرد/ به‌سوى سپدكوه بنهاد روى/ چنان چون بود مردم جنگ‌جوى/ چنین گفت شاه جوان با تخوار/ كه آمد به نوى یكى نامدار/ نگه كن ببین تا ورا نام چیست/ بدین مرد جنگى كه خواهد گریست
تخوار نیك‌تر نگریست و گفت: «آنکه این‌گونه شتاب گرفته، بیژن، فرزند گیو است كه تاكنون در هیچ رزمى شكست نخورده و گیو جز او فرزندى ندارد و براى او عزیزترین است. زمانى كه كودكى بیش نبود، گیو براى یافتن برادرت خسرو به توران زمین رفت و او را به نیاى خود گودرز سپرد و بیژن در این مدت چون جنگاورى بى‌شكست پرورده شد، اگر او را هدف بگیرى و تیرى بر سینه او بنشانى، شاه ایران را آزرده خواهى كرد، پس اسبش را بر زمین بنشان. فراتر اینکه او زرهی را به تن دارد كه پیش از این گیو پوشیده بود، همان زرهی كه از آن پدرت سیاوش بوده است و تیر در آن راه نمى‌یابد، پس اسب را بزن. اگر اسب او سرنگون شود و پیاده به‌سوى تو شتاب گیرد، خود را در دژ‌افكن كه توان روبارویى با او را ندارى». فرود اسب را نشانه گرفت و تیر را بر سینه اسب نشاند و اسب آن چنان با سر، فرود آمد و جان بداد كه گویى هرگز با زندگى انسى نمى‌داشته. بیژن با چابكى بى‌همانندى قبل از آنکه تن به زیر تنه اسب تسلیم كند، از پیكر بى‌جان اسب جدا شد و خشمگین فریاد زد: «تاكنون ندیده‌اى كه مرد نبرد، بى‌اسب نیز به نبرد مى‌آید و چون من به آن فرازجاى گام بگذارم و تو در همان جا بمانى، دیگر در اندیشه نبرد با كسى نخواهى بود». فرود به اندرز تخوار رفتار نكرد، تیرى دیگر بیفكند تا بر سینه بیژن بنشاند. سپر، تیر را ناتوان گرداند و بر زره او راه نیافت و بیژن همچنان شتابان راه فراز در پیش گرفته بود. فرود، تیر سوم را نیز بینداخت و سپر دریده شد‌ اما به زره راه نیافت و بیژن خشمگینانه پیش دوید و نگاهى به آن فرازجاى افكند و شمشیر از نیام بركشید. فرود دانست آن شمشیرزن كسى نیست كه بتواند با او درآویزد و شتابان به‌سوى دژ تاخت و همه دژنشینان از شادى، هلهله سر دادند. بیژن دوان در پى فرود، تیغ به مشت شتافت و كوشید زخمى بر فرود زند، آن زخم برگستوان اسب را درید و اسب بر خاك شد‌ اما فرود خود را در دژ افكند و در دژ بر روى بیژن بسته شد. آنان كه در باره دژ بودند، بر سر بیژن سنگ افكندند و چون باریدن سنگ شدت گرفت، بیژن به فریاد گفت: «شرم نكردى از مردى خویش كه از پیاده‌اى این چنین بگریختى؟ چه‌گونه تو را مرد نبرد بنامم».
دوان بیژن آمد پس و پشت اوى/ یكى تیغ بود تیز در مشت اوى/ به برگستوان برزد و كرد چاك / گرانمایه اسب اندر آمد به خاك/ به در بند حصن اندر آمد فرود/ دلیران دژ، در ببستند زود/ خروشید بیژن كه اى نامدار/ ز مردى پیاده دلیر و سوار/ چنین بازگشتى شرمت نبود/ دریغ آن دل و نام جنگى فرود