رستم در هماون

رستم در هماون مهدی افشار ‌پژوهشگر ‌پس از آنکه سپاه ایران به فرماندهی توس از سپاه توران شکست خورد و از میدان نبرد نیمه‌شبان پای پس کشیده، در بلندای کوه هماون پناه گرفت تا از نابودی کامل جان به در برد، سپاه توران و چین و هند و سقلان، اندک سپاه ایران را در حصار گرفت و پیران که می‌دانست در صورت حمله به آنان همین اندک ایرانیانی که به جای مانده‌اند تا مرز جان سپردن ایستادگی کرده، زخمی سنگین بر مهاجمان وارد خواهند آورد؛ تصمیم گرفت محاصره را آن‌قدر ادامه دهد تا آنان از گرسنگی خود فرود آمده، تسلیم شوند. در این روزهای انتظار، توس سواری را نزد خسرو فرستاد به یاری‌خواهی و خسرو ابتدا شتابان فریبرز را با سی‌هزار سپاهی روانه کرد، سپس رستم نیروهای زابلی را گرد آورده، در پی فریبرز راهی هماون شد. کاموس کشانی بر تاختن بر ایرانیان پای می‌فشرد که آگاهی رسید سپاهی به یاری ایرانیان به هماون راه یافته است و پیران از طریق خبررسانان دانست که رستم در میان یاری‌دهندگان نیست، شادمانه گفت بر آنان خواهند تاخت و بیمی از این سپاه به دل راه نخواهند داد و کاموس، لاف‌زنان گفت اگر رستم نیز در این سپاه می‌بود، از او بیمی نمی‌داشت که اگر پولاد باشد، او را با گرز گران خود درهم خواهد کوبید؛ آنگاه تورانیان و یارانشان بر آن شدند دگر روز با درخشیدن آفتاب بر سپاه ایران و همه پناه‌بردگان به هماون بتازند و کار را یکسره کنند. شباهنگام که گردون از خورشید و ماه تهی شد، از سوی هر دو سپاه نیروهای گشتی به جنبش آمدند و ایرانیان از همان فراز‌جای، دشت را پرخاک‌و‌غبار دیدند و دانستند رستم با سپاه خود که فریبرز نویدش را داده بود، به هماون نزدیک می‌شود. گودرز با دیدن درفش بنفش‌رنگ رستم که بر آن نقش اژدها نشسته بود، شادمانه به دیدار رستم شتافت و چون با او چهره به چهره شد، آن‌چنان زار گریست که رُخش در پس و پشت اشک پنهان گشت. رستم به دلجویی از اسب پیاده شده، گودرز را در آغوش گرفت، هر دو به زاری بگریستند. گودرز از فرزندان و نوادگان خود بگفت که همه در این نبرد، جان سپرده بودند و افزود: «تخت و تاج ایران از تو روشنی می‌گیرد و تو از مادر، پدر و گنج و گوهر برای ایرانیان بهتر و برتری و در نبود تو، ما همان ماهی بر خاک افتاده هستیم و اکنون با دیدن چهره مردانه‌ات آن‌همه سوگ و اندوه فراموش خواهد شد». رستم به گودرز گفت: «اندوه دگر بس است که گیتی سراسر فریب و نیرنگ است، گاه بر ما روی کند و گاه پشت و تقدیر چنان است که یکی را بستر می‌دهد و دیگری را میدان کارزار و جز پذیرش آن چاره نیست». از دیگر سوی توس و گیو دانستند که رستم به هماون رسیده است، شادمانه به سویش شتافتند، آنان نیز چون کودکانِ مادر بازیافته خروش برآوردند. دل رستم از رنج و دردی که آنان دیده بودند، به درد آمد و آتش کین او نسبت به دشمن در دلش پرفروغ‌تر گردید و به آنان نوید داد که رزمی سترگ در پیش است و در این رزم، سهم یکی تاج است و سهم دیگری گوری تنگ. 
آن‌گاه رستم سراپرده زد و در پس او سپاه نیمروز جای گرفت، رستم فرمان داد تا چراغی بیفروختند و فرماندهان ایرانی پیرامون رستم بنشستند و از آنچه بر آنان گذشته بود حکایت‌ها کردند، از کاموس و شنگل و خاقان چین و از منشور و کین‌جویی‌های آنان بسیار گفتند و توس افزود که کاموس دشمن‌ترینِ دشمنان، چون درخت تناوری است که همه شاخه‌هایش گرز و شمشیر است و اگر از آسمان سنگ ببارد، بیمی به دل راه ندهد و از پیل جنگی نمی‌گریزد و یزدان پاک را سپاس گفتند که اکنون رستم را در کنار خود دارند. رستم از پهلوانان ایران دلجویی کرد و تا دیرگاه آنان را نزد خود نگاه داشت و سپس با نوید نبردی سهمگین با دشمن، آنان را به خوابگاه‌هایشان فرستاد. دگر روز بامدادان که از فراز کوه خورشید فروزیدن و روشنای روز بر سیاهی شب تاختن گرفت، آوای تبیره از هر دو سپاه طنین‌افکن شد. هومان، برادر پیران ویسه به پیشاپیش سپاه آمد تا چرایی پر‌آوا شدن تبیره‌ها را دریابد و دانست سپاهی دیگر به یاری ایرانیان آمده و از پرده‌سرایی که پیرامونش خیمه‌ها برپا بود، دانست رستم خود را به توس رسانده است، با اندوه به نزد برادر آمده، به پیران گفت: «روز بر ما تاریک گشت، چون شب دوشین بانگ و خروش در سپاه ایران بسیار بیش از همیشه بود، بامدادان به تماشا رفتم و دیدم پرده‌سرایی از دیبای سبز برپا داشته شده و درفشی اژدها نقش بر فراز آن پرده‌سرای در جنبش است؛ می‌پندارم رستم به یاری ایرانیان شتافته باشد». پیران در پاسخ گفت: «اگر رستم به هماون رسیده باشد، روزگار دشواری در پیش‌روی‌ ماست و اگر او پای به میدان گذارد، نه کاموس زنده بماند و نه خاقان چین و نه شنگل و نه می‌توان به توران دیگر امیدی بست». پیران بیم‌زده به نزد کاموس رفت که سپاهی سترگ به یاری ایرانیان آمده و بیم آن می‌رود که رستم در میان آن یاری‌دهندگان باشد. کاموس در پاسخ گفت: «ای پهلوان، دل بد مدار، از رستم بیمی به دل راه مده که من آن نبرده مردی هستم که چون نهنگ، درفش مرا ببیند، در ژرفای دریاها پنهان شود و وقتی من با سپاه خویش به میدان نبرد گام نهم، خواهی دید که جویبارها از خون جاری گردانم». پیران از شنیدن این سخن شادمان شد و با به‌یاد‌آوردن سخنان کاموس دل خویش را آرام گرداند. آن‌گاه به نزد خاقان چین رفت و روی زمین ببوسید و گفت او را سپاس دارد که رنج راه را بر خود هموار گردانیده، سپاهی سترگ به یاری او روانه کرده و امروز بر آن است بر ایرانیان بتازد و چون سپاه چین با فرماندهی کاموس در قلب سپاه جای گیرد، دیگر بیمی از ایرانیان نیست. خاقان چون این سخن بشنید، فرمان داد بر کرنای‌ها بدمند و بر تبیره‌ها بکوبند و خود بر عماری بر پشت پیل بنشست و در قلب سپاه جای گرفت و از جنبش و پویش سپاه توران و چین، دیگر در آسمان روشنایی نماند. چون خاقان چین در قلب سپاه جای گرفت، کاموس در یال راست و پیران در یال چپ در کنار برادرش، هومان و کلباد بایستاد. رستم با دیدن خاقان در قلب سپاه، به پهلوانان سپاه ایران گفت: «ببینیم امروز بخشش آسمان چگونه خواهد بود و ببینیم از این بزرگان سپاه دشمن، زمان چه کسی به سر خواهد آمد. من تمامی این راه را دو منزل یکی کرده‌ام و رخش بسیار خسته است، نمی‌خواهم بر او بیش از این فشار آورم، یک امروز را شما بجنگید که سپهر گردون یاری‌بخش شما خواهد بود». آن‌گاه توس سپاه را چون چشم خروس بیاراست و گودرز را در میمنه و فریبرز را در میسره قرار داده، خود در قلب سپاه جای گرفت. از انبوهی سپاهیان و نیزه‌های آنان گویی جهان چون نیستان شده بود. پیلتن در فراز جایی به تماشا ایستاد و مشاهده کرد آنکه سودای نبرد با ایرانیان را دارد، تنها سپاه توران نیست بلکه سپاه کشانی، شگنی، سقلابی، هندی، چغانی و سندی و وهری و رومی همه با آنان هستند و از درفش‌های‌ ایشان، جهان، سرخ و زرد و سیاه گشته و رستم در آن فراز‌جای در شگفت شد که این‌همه سپاهی از چه روی بر ایرانیان تاختن گرفته‌اند. توس به پشت‌گرمی حضور رستم، فرمان تازش داد و یک نیمه‌روز دو سپاه درهم آویختند، آن‌چنان‌که از تیرهایی که در پرواز بودند، آسمان تیره‌و‌تار شد و آفتاب از این همه درشت‌خویی خیره ماند؛ خروش دو سپاه از بهرام و کیوان نیز فراتر رفت. کاموس سپاه خود را گفت میدان نبرد را بر ایرانیان تنگ گردانند و پس از یک نیمروز نبرد، هر دو پای پس کشیدند و میان دو سپاه، گستره‌ای باز بماند. در این هنگام پهلوانی از تورانیان به نام اشکبوس به آن گستره اسب دوانده، مبارز طلبید. رهام نیز بر او شتاب گرفت و یک ترکش تیر را بر اشکبوس روانه گرداند ولی تیرها بر خفتان پولادین اشکبوس چون وزش باد بود. آن‌گاه رهام گرز گران برگرفت‌ اما گرز نیز کاری از پیش نبرد و سرانجام ناتوان از مبارزه با اشکبوس بر او پشت کرد. توس از پشت‌کردن رهام سخت پریشان و آشفته شد، خواست که خود بر اشکبوس بتازد، رستم خشمگین گفت: «رهام مرد رزم نیست، او در بزم بیشتر چهره می‌شود، تو در قلب سپاه بمان، من پیاده به جنگ آن پهلوان ترک می‌روم». رستم کمانِ به زه کرده را به بازو افکند و چند تیر نیز به بند کمر زد و فریاد برآورد: «ای مرد رزم‌آزموده، چرا باز‌می‌گردی که من هماورد تو هستم». اشکبوس چون رستم را بی‌اسب بدید، بخندید و خیره در او نگریست، از رفتن بازماند و به رستم گفت: «اسمت چیست و چه کسی برای تن بی‌سر تو خواهد گریست؟». تهمتن در پاسخ گفت: «مادرم، نام مرا مرگ تو یاد کرده است». اشکبوس به او گفت: «بدون اسب، خیلی زود خود را به کشتن خواهی داد». رستم به خنده گفت: «تا‌به‌حال نبرد پیادگان را ندیده‌ای؟ مگر در سرزمین شما شیر و ببر و پلنگ سواره به نبرد می‌روند؟ اکنون به تو می‌آموزم چگونه پیاده می‌توان جنگید‌ اما افسوس که این آموختن، دیگر تو را به کار نیاید». اشکبوس به او گفت: «می‌پندارم تو برای شوخی و خنده، پای به میدان گذاشته‌ای، چون سلاحی در دست تو نمی‌بینم».
 رستم تیر‌و‌کمان را به او نشان داد و گفت این سلاح اوست و چون دید به اسب خویش می‌نازد، تیری در کمان گذارده، اسب را بر زمین نشاند و به خنده به او گفت: «اکنون در کنار جفت خود بمان». اشکبوس بیم‌زده از این‌همه چابکی، کمان را به زه کرد و رستم را تیرباران گرفت. رستم به او گفت: «خود را رنجه مدار و دو بازوی خویش را خسته مکن». آنگاه تیری را که پیکان آن الماس‌گون بود و چهار پر عقاب به آن شتاب می‌داد، از کمر برگرفت و تیر را بمالید، دست راست را خم کرد، دست چپ را راست گرداند، به ناگاه خروشی از خم چرخ چاچی برخاست و سپس انگشت دست راستش به نرمه گوشش رسید و تیر را رها کرد، تیر سینه اشکبوس را بشکافت و مهره پشت او را بدرید و آن زمان بود که سپهر بر دست رستم بوسه زد. کمان را بمالید رستم به چنگ‌/ به شست اندر‌آورد تیر خدنگ‌/ برو راست خم کرد و چپ کرد راست‌/ خروش از خم چرخ چاچی بخاست‌/ چو بوسید پیکان سر‌انگشت او‌/ گذر کرد بر مهره پشت او‌/ بزد بر بر و سینه اشکبوس‌/ سپهر آن زمان دست او داد بوس‌/ قضا گفت گیر و قدر گفت ده‌/ فلک گفت احسنت و مه گفت زه‌/ کشانی هم اندر زمان جان بداد‌/ چنان شد که گفتی ز مادر نزاد.