میهن‌دوستی

میهن‌دوستی مجید اسدی با توجه به مصائب عظیم و تأسف‌باری که برای همسایه شرقی ما، یعنی مردم افغانستان، پیش آوردند و متعاقب این وضع و بر اثر آن، عده‌ای از ساکنان این جغرافیا را به آفریقا می‌فرستند و عده‌ای دیگر را هم به اردوگاه‌های اروپا و آمریکا و باز با توجه به اینکه دهه‌هاست که در ایران نیز برخی جریان‌ها نه‌تنها روی خوشی به تقویت بنیان‌ها و بنیادهای میهن‌دوستی نشان نمی‌دهند، بلکه حتی این ساحت اساسی استقرار  بخش ما را‌ زیر ضرب می‌گیرند، لازم دانستم به‌عنوان وظیفه‌ای واجب و ملی، سطوری چند در این مسیر به نگارش درآورم تا ضمن انجام بخشی هرچند کوچک از وظایف حتمی تاریخی، هشداری لازم نیز داده باشم. در بدو امر قصد داشتم تا این نوشته تحت نام وطن‌پرستی نوشته شود؛ اما با توجه به اینکه هنوز در ذهن بیشتر ما ایرانیان، واژه‌ها همچنان سخت و انعطاف‌ناپذیرند و تغییر جهان نمی‌شناسند و به دلیل چسبندگی بر موضع و ساحت قبلی در آن خوش و سنگین نشسته، چه‌بسا این موضع و موقع را به موضع جدید نقل دهند که باعث خلط مبحث شود. به همین دلیل و به‌خاطر دوری از این تخلیط فضا، ترکیب میهن‌دوستی را به جای میهن‌پرستی به کار برده‌ام. هرچند میهن‌پرستی نه به معنای پرستش میهن که پرستاری از میهن است. اگر برگردیم به موضوع همسایه شرقی و این اتفاقات مهیب و خانمان‌سوز را ازمنظر آسیب‌شناسی در نظر آوریم، به‌وضوح و به‌صورت محسوس، سوای دلایل متنوع دیگر، می‌بینیم که میهن و میهن‌دوستی و اهمیت بی‌بدیل آن در ذهن مردمان این همسایه از جایگاه منطقی و درخور شأن آن مفهوم، برخوردار نبوده است‌. این مردم هیچ‌گاه نخواستند یا به ‌دلایل تاریخی نتوانستند یا نگذاشتند که بخواهند دین و قوم خود را در یک جغرافیای مشترک مینوی که مراد از آن همان میهن است که هزاران سال در آن زیسته‌اند، مستقر کنند و به پایه‌ای از اطمینان برسند که به مفهوم سیاسی کلمه، جغرافیای خود را در این منطقه، یعنی میهن مشترک که ملک مشاع و به‌طور مطلق برابر همه باشندگان این جغرافیاست، ارتقا دهند و خود به عنوان جامعه و در شأن جامعه به تأسیس دولت مبادرت کنند و به عنوان ملت، جغرافیای خود را که در این صورت تبدیل به میهن می‌شود، با احساسی عمیق و اراده‌ای زائل‌نشدنی در معیت خرد ملی، انصاف و اخلاقی والا پاسداری کنند. در نبود همه این ارزش‌های حیاتی و انسانی است که رئیس‌جمهور ایالات متحده در پاسخ منتقدان خود، به‌دلیل کیفیت به‌ظاهر عقب‌نشینی از افغانستان که بی‌شباهت به فرار هم نیست، می‌گوید: ما در افغانستان‌ وظیفه ملت‌سازی نداشته‌ایم. جمله‌ای که مفهوم آن جز انکار تمامی حقوق یک جغرافیا، آن هم با اعتمادبه‌نفس و بدون هیچ نگرانی نیست!
 میهن کجاست؟
هر میهنی از دوگانه میهن طبیعی و تأسیسی تشکیل می‌شود. روشن است که ما انسان‌ها در انتخاب میهن طبیعی خود هیچ‌گونه اختیاری نداریم. اما در زمان زیست خود در تحولات این میهن تأسیسی می‌توانیم فعال و مؤثر باشیم؛ چه نقش فردی و چه نقشی که گاهی تاریخ برای انجام وظایفی مهم، شانه‌های ما را انتخاب می‌کند. به هر روی، روزگاری در سرزمینی زاده شده‌ایم و پا بر خاک آن گذاشتیم. در زیباترین مرحله زندگی یعنی کودکی، در آغوش پدر و مادر، به آفتاب آسمان این میهن طبیعی و شب‌ها به ستارگان بی‌شمارش خیره شدیم. در مقابل نسیم روح‌بخش آن اوقات گذراندیم. از طبیعت سخاوتمند یا تهی‌دست آن در حد مقدور بهره بردیم و از نظر روانی با آن مأنوس شدیم. با کوه‌ها و دشت‌های آن رابطه برقرار کردیم و خاطرات بسیاری را در هر گام‌مان بر سینه دشت‌ها و قله کوه‌های آن به امانت گذاشتیم و اگر بپذیریم که انسان همان خاطره است، ما جزئی از این جغرافیا شده‌ایم و این جغرافیا نیز امانت‌دار وجود ما در زمان زیست و جسم و خاطرات ما بعد از زیست است. ولی با همه اینها، هنوز این جغرافیا، میهن به‌مثابه آن میهنی که در ذهن داریم نیست و در مقابل آن، قامتی با ساز و اندام ندارد. این نمی‌شود مگر اینکه باشندگان میهن طبیعی در درازای سده‌ها و عصرها، تاریخ تولیدی خود را به مفهوم فلسفی کلمه و به اعتباری یعنی تمام کنش‌های فرهنگی و غیرفرهنگی، مادی و معنوی خود را شامل تمام معارف بشری حاصل کرده در درازای سده‌ها، از قبیل اسطوره، عرفان، دین، فلسفه، دانش و... را که برای زیستن انسان لازم است، در آن قرار دهند تا بتوانند بر آن مستقر شده و همگام با تاریخ حرکت کنند. در چنین موقعیتی این مکان تبدیل به جغرافیا‌ می‌شود؛ جغرافیایی تحت مالکیت مشاع و مطلقا برابر انسان‌هایی که در طول تاریخ در و بر آن زیسته‌اند. بنابراین، میهن جزء خود آدمی و تاریخ زیسته او است.
هستی تاریخی این هستومند امتدادیافته از آغاز تا زمان حال است که فردیت زمان حال او را به شخصیت تحول‌یافته تاریخی تحویل می‌دهد و این تحویل و تحول چه به وسیله زبان مشترک (زبان گفتاری یا نوشتاری)، چه با زبان‌های رفتار، اخلاق، عرف، لباس، معماری، زبان خاطرات ملی و... که واسط‌العقد جان‌های همه آنهاست، صورت می‌پذیرد. به همین دلیل است که میهن تنها خاک نیست و باز به همین دلیل است که همه کسانی که با میهن مردم به‌ویژه میهن معنوی مردم در‌افتاده‌اند، به خاک مردم همان میهن درغلتیده‌اند. با این تعریف، میهن تأسیسی است که حامی بی‌بدیل میهن طبیعی است. پس نباید لحظه‌ای، ذره‌ای از ارزش‌های تاریخی کشور غفلت شود. در‌این‌خصوص، شواهد و مدارک بی‌شماری در دست است و یک نمونه بی‌نظیر آن، ایستادگی ایران عزیز در طول تاریخ خود تا امروز و در تمام قرون و اعصار متمادی با توفیدن همه توفان‌های مخوف و مهیب و به ظاهر تا همیشه پایان‌ناپذیر است. همچنین باید گفت، در همین مسیر است که فاشیست‌ها نهایت سوءاستفاده را از ملت و نژاد، برای پیشبرد اهداف اهریمنی خود به‌کار بردند و باز به همین موضوع ارتباط دارد که «کارلو روسلل»، متفکر در تبعید ایتالیایی و معروف به شهید ضدفاشیست در اثر عمده‌اش «سوسیالیسم لیبرال» در 1929 می‌نویسد: «نحوه برخورد سوسیالیست‌های ایتالیایی در «بی‌اعتنایی به والاترین ارزش حیات ملی» یک اشتباه سیاسی جدی بوده است. زیرا به احزاب دیگر کمک می‌کند تا موفقیتشان را بر اساس اسطوره (ملی) بنا کنند. به دید «روسللی» سوسیالیست‌ها از درک این نکته عاجز ماندند که احساس ملی (البته این احساس از میهن‌دوستی نشئت می‌گیرد و باید در محدوده خرد تولید شود) یک سازه مجرد نظری نیست‌ بلکه یک هیجان انسانی اصیل و حقیقی است(ا) و باز آنجایی که مسیح در آخرین دیدارش از اورشلیم شکوه می‌کند که: «اورشلیم! تو که رسولان را کشتی‌ و آنها را که به جانب تو فرستاده می‌شوند سنگسار می‌کنی چه بارها که فرزندانت را جمع کرده باشم، آنگونه که ماکیانی جوجه‌هایش را زیر بال‌هایش جمع می‌کند، در‌حالی‌که تو چنین نکرده باشی (2) از همین منظر باید دیده شود. و برای همین است که مسیح گریست وقتی این سرزمین شرور فرزندش را پس فرستاد. اینکه غم غربت در انسان احساسی بلااستثنا و‌ (مگر نزد بیماران) همگانی است از چه می‌گوید؟ اینکه می‌گویند تبعیدکنندگان نه پدر دارند نه مادر نه دوست و نه معشوق و نه خاطره، ناظر به کدام موضوع است؟. ... ولی اینکه فلاسفه و روشنگران عصر روشنفکری کسانی چون «روسو»، «ولتر»، ... و فلاسفه‌ای چون «هگل» و شاعرانی چون «گوته» میهن را تک‌ساحتی و یک‌لایه، تنها در مسیر کسب منافع البته غیر‌قابل‌انکار فردی و اجتماعی دیده‌اند، دچار اشتباه فاحشی شده‌اند. و باز اگر کسانی چون «ژیل پل مارا»-آن انقلابی نام‌آور فرانسوی- که گفت: ما نمی‌توانیم از آنان (تهی‌دستان) چیزی را که ندارند پس بگیریم (3) و یا اگر در مانیفست حزب کمونیست آمده است که: «کارگران میهن ندارند» اگرچه این مطلب بتواند برای همبستگی جهانی کارگران بااهمیت باشد ولی در اساس باید گفت که تهی‌دستان و کارگران با همه اینکه در روابط بی‌اخلاق سرمایه‌داری هر چیزی را از دست داده‌اند اما میهن را همچنان در دل دارند اگر در دست ندارند و همین کارگران‌اند که به رغم میل باطنی و بالاجبار، در جنگ جهانی اول، پیشانی کارگران کشور‌های دیگر را در نوک مگسک تفنگ خود می‌آورند. هرچند «باربارا تاکمن»ها آن را به ناآگاهی ترجمه کنند. حتی آن میهنی که زندان تهی‌دستی و محل آسیب‌دیدگی کارگران است این بی‌حقوق‌شدگان در حد «هموساکر»‌ و البته انسان‌های شریف از همان میهن که شایستگی آنها را زیر پا گذاشت، دفاع می‌کنند! «روسو» که به‌عنوان اعتراض به عدم صدور مجوز کتابش، طی نامه‌ای از شهروندی «ژنو» استعفا می‌دهد، هرچند خود به ارزش مینوی میهن اشراف دارد چنانکه به لهستانیان تذکر می‌دهد که اگر نمی‌توانید مقاومت کنید، لااقل هضم نشوید  ولی با این‌همه، میهن‌دوستی را در تألیف منافع فردی و اجتماعی می‌بیند اما‌ سرانجام با دلی پر از حسرت برای میهن از خود جداشده‌اش چنین می‌نویسد: «اگر نه‌چندان فیروزبخت یا خیلی دیر به سر عقل آمده، اکنون که چشم باز می‌کنم و خود را می‌بینم که از سر عسرت ناگزیر شده‌ام در اقلیمی دیگر، سفری نااستوار و ناکام را به پایان برم، به یاوه و دریغ‌‌خوار، آن راحت و آرامی که جوانی ضایع شده‌ام از من ربود... . برای همین است که می‌گویند ارزش کشور را هیچ کس بهتر از آن که از دستش داده، یعنی کسی مثل روسو نمی‌تواند درک کند... .
اما میهن شریف چگونه جایی باید باشد؟
ارنست رنان مطلب زیبایی می‌گوید که: «وجود یک ملت مصداق «نوعی همه‌پرسی روزانه است» و این مطلبی است که تا حدود زیادی قابل‌قبول و درک است. یعنی جامعه‌پذیری انسان‌ها بیشتر از طریق رضایت حاصل می‌شود و نتیجه اینکه جغرافیایی بدون فرهنگ سیاسی معطوف به آزادی و اشتراکات فرهنگی نمی‌تواند وجود داشته باشد. میهن با این‌همه تن و روح آمیختگی با انسان، باید مکانی باشد و امکاناتی در اختیار قرار دهد، تا فاصله همیشگی وجودی انسانی، یعنی فاصله بین انسانی که هست و انسانی که باید بشود را، این انسان به‌عنوان شهروند، بتواند با آزادی، بپیماید. یعنی میهن جایی است که شکوفایی تمامی استعدادهای متنوعی را که از انسان‌ها در کشور، انسان انسانی‌تری می‌سازد، فراهم کند و از مؤلفه‌های اساسی این انسان‌تربودن، خود انسان‌دوستی است. برای همین است که برخلاف میهن‌دوستی افراطی و تبعات آن در حوزه سیاست به‌ویژه ملی‌گرایی افراطی، میهن حقیقی جایگاه ظهور انسان‌هایی خیرخواه و خردمند، فسادناپذیر چون دریا، در مسیر خدمت به میهن است که این خود نوع مهمی از دیگردوستی است که می‌تواند منافع صرفا شخصی را به نفع منافع مشاع و مطلقا برابر همگانی در کشور به حاشیه براند. برخلاف میهن‌دوستی افراطی و غیراخلاقی، این میهن‌دوستی همچون سیاست داخلی یک کشور که سیاست خارجی آن را در ورای مرزهای سیاسی و فرهنگی می‌گستراند، برای انسان‌های جغرافیای سایر نیز جز سعادت نمی‌خواهد. که این انسان‌ها در موقع و موضع شهروند به مفهوم سیاسی کلمه و فراتر از حقوق مادی یعنی بهره‌مند از حقوق معنوی هم هستند و تنها کسانی هستند که با گذر از معبر میهن‌دوستی و گذشتن از آزمایش‌های سخت که به بروز و ظهور ارزش‌های قابل‌قبول ملی و فراملی در آنها انجامیده است، با سینه و ذهنی از عشق به آزادی و عدالت متمایل به انصاف تا حد نزدیکی به برابری، ضمن حفظ میهن و احترام به آن، می‌توانند شهروند جهانی باشند و آنگاه است که چون نیما شایسته آن‌اند که بگویند «دنیا خانه ماست» بنابراین بجاست اگر بگوییم میهن‌دوستی شرط حتمی و لازم کسب شهروندی جهانی است. ولی با این‌همه این مردان و زنان باهوش، زمانی که اسکندر را در صحنه ببینند، در انتخاب بین سئنه (4) و آریوبرزن، بی‌درنگ آریوبرزن را بر می‌گزینند و وقتی صدام را در میانه میدان ببینند، بین قلم و شمشیر، شمشیر موروثی را برمی‌گزینند، تا قلم و خرد بتوانند در سایه آسایش و آرامش میهن، به تولید تاریخ یعنی هستی ملی و انسانی خود بپردازند.


منابع:
1-مائوریتسو ویرولی، برای عشق به میهن، مهدی نصرالله‌زاده، انتشارات نشر تهران، بیدگل، چاپ اول 1400 صص200202
2-انجیل لوقا 13:34 و 19:42
3-بابک احمدی، درآمدی بر مانیفست حزب کمونیست، نشر مرکز، 1399 ص191
4-سئنه saena دانشمند ایرانی زمان مادها که در همگمتانه (نه هگمتانه) دارای دبستان و مکتب بوده است و گویا درس سیاست و عدالت هم می‌داده است که سین به معنی شاهین ترازو و یکی از معانی پرنده اساطیری سیمرغ همان سین مرغ یعنی، مرغ عدالت