یار مهربان کودکان پاکدشتی

یوسف حیدری
گزارش‌نویس
بچه‌ها یکی یکی از راه می‌رسند و در سایه دیوار مسجد می‌ایستند و چشم به انتهای جاده خاکی می‌دوزند و گاهی هم کتاب‌هایی را که در دست گرفته‌اند ورق می‌زنند. سعید بالای درخت می‌رود تا جاده را بهتر ببیند. همه منتظر یار مهربان هستند. سال‌هاست اهالی روستای جمال آباد صبح روز شنبه منتظرآمدنش هستند. فاطمه کتاب داستان را به رابعه نشان می‌دهد و می‌گوید داستان کتاب خیلی قشنگ بود، می‌خواهم بازهم کتاب داستان بردارم. بچه‌ها برای خودشان صف تشکیل می‌دهند و برای اینکه چه کسی زودتر از همه یارمهربان را ملاقات کند دعوا می‌گیرند. علی سعی می‌کند خودش را اول صف نگه دارد و اجازه نمی‌دهد کسی جلو برود. می‌گوید دفعه قبل نتوانسته بود کتاب‌هایی را که دوست دارد انتخاب کند.
گرد و خاک انتهای جاده خبر از  نزدیک شدن « یار مهربان» می‌دهد. بچه‌ها با خوشحالی بالا و پایین می‌پرند و صف بهم می‌ریزد. اتوبوس یار مهربان با رنگ‌های سبز و آبی از دور پیدا می‌شود و کتابدار با خوشحالی برای بچه‌ها بوق می‌زند و چراغ را روشن خاموش می‌کند. اتوبوس که جلوی مسجد ترمز می‌کند بچه‌ها می‌دوند. آقای کتابدار در را باز می‌کند و بچه‌ها به سرعت بالا می‌روند. حسین زودتر از همه خودش را به قفسه کتاب‌ها می‌رساند و آنها را یکی یکی برمی‌دارد و نگاه می‌کند.


«بچه‌ها همه این کتاب‌ها برای شماست. هر چقدر کتاب بخواهید هست، ‌عجله نکنید.» منوچهر بزرگر 15 سال است که سوار بر اتوبوس یار مهربان هر روز میهمان یکی از روستاهای پاکدشت است. اهالی روستا او را بخوبی می‌شناسند و رسم میهمان نوازی را بخوبی به جا می‌آورند. حالا اتوبوس یار مهربان وارد روستای جمال آباد شده و بچه‌ها هرکدام چند جلد کتاب دست گرفته و با شوق و ذوق آنها را ورق می‌زنند. مهناز سراغ کتاب‌های کنکور را می‌گیرد. منوچهر از پشت صندلی اتوبوس، بسته کتاب‌ها را به دستش می‌دهد و می‌گوید: «این هم سفارش شما، رفتم تهران و خریدم. امیدوارم مثل مریم رتبه‌ات تک رقمی ‌شود.»
رو به من می‌گوید: « در روستاهای پاکدشت از پارک و زمین بازی خبری نیست. تفریح این بچه‌ها همین کتاب‌هایی است که هفته‌ای یک روز با این اتوبوس برای‌شان می‌آوریم. ذوق و شوق این بچه‌ها وقتی ساعت‌ها منتظر آمدن ما هستند دیدنی است.» او سال هاست که مسئولیت کتابخانه سیار یار مهربان پاکدشت را برعهده دارد و بهترین لحظه‌های زندگی‌اش در روستاهای این شهرستان رقم خورده است: «اتوبوس یار مهربان سال 86 راه‌اندازی شد و آن روزها شهرداری، وزارت ارشاد و نهاد کتابخانه‌های عمومی متولی شدند. سال‌های بعد کتابخانه‌های سیار به نهاد کتابخانه‌های عمومی‌ کشور سپرده شد. من هم 15سال قبل مسئول کتابخانه سیار یارمهربان این شهرستان شدم و هنوز هم به شوق دیدن بچه‌ها هر روز به روستاهای محروم منطقه می‌روم. بعد از فارغ‌التحصیلی دبیری در مقطع کارشناسی ارشد در رشته کتابداری ادامه تحصیل دادم و از روزی که نهاد کتابخانه‌های عمومی متولی کتابخانه‌های سیار کشور شد مشغول کار شدم.
کارکردن در کتابخانه سیار عشق خاصی می‌خواهد. وقتی در سرما و گرما به روستایی می‌روی که بچه‌ها از ساعت‌ها قبل منتظر ایستاده‌اند، برای رفتن دوباره به این روستاها لحظه شماری می‌کنی. در این مدت چند بار کتابخانه سیار ما به‌عنوان یکی از 5 کتابخانه برتر سیار کشور انتخاب شد و من هم دو بار به‌عنوان مسئول نمونه کتابخانه سیار معرفی شدم. بعضی از این روستاها پارک یا وسیله بازی ندارند و تنها سرگرمی بچه‌های روستا همین کتاب‌هایی است که برای آنها می‌آوریم. تعدادی از روستاها را خودم رفتم و با شناسایی بچه‌ها آنها را هم عضو کتابخانه یار مهربان کردم، البته هدف فقط دادن کتاب نیست و برای بچه‌ها کلاس‌های آموزشی و سرگرمی هم برگزار می‌کنیم. باور کنید روز اول که مشغول این کار شدم حقوقم 60 هزار تومان بود و بیمه هم نداشتم. هر روز به دو روستا سر می‌زنیم و در مجموع هر هفته به 13 روستای پاکدشت می‌رویم. اتوبوس یار مهربان با 12 هزار جلد کتاب تجهیز شده که 2 هزار جلد آن برای کودکان است. بعد از 15 سالی که این اتوبوس جاده‌های روستایی پاکدشت را بالا و پایین کرده این روزها آماده رفتن به تعمیرگاه است و تعمیر اساسی نیاز دارد. تا چندی قبل یکی از راننده‌های شرکت واحد، رانندگی کتابخانه سیار را برعهده داشت و نمی‌توانست در توزیع کتاب و ثبت آنها کمک کند. بعد از بازنشستگی راننده امید قاسمی یکی از کتابداران خوب، همکارم شد و در کنار رانندگی اتوبوس در کارهای کتابخانه هم مشارکت می‌کند.»صدای بوق اتوبوس یار مهربان که به صدا در می‌آید بچه‌های کلاس پنجم با خوشحالی کتاب فارسی به دست وارد حیاط می‌شوند. بچه‌ها با خانم معلم وارد اتوبوس می‌شوند و مثل همیشه کلاس فارسی و قصه خوانی در اتوبوس برگزار می‌شود. این بار زهرا خلاصه کتابی را که هفته قبل خوانده برای بچه‌ها تعریف می‌کند.
مریم کردبچه معلم پایه پنجم ابتدایی مدرسه روستای ارمبویه چند سالی است کلاس فارسی را در اتوبوس یار مهربان برگزار می‌کند. می‌گوید: «سال 93 با کتابخانه سیار آشنا شدم. اتوبوس مقابل مدرسه ما توقف می‌کند تا برای روشن کردن کامپیوتر از برق مدرسه استفاده کند. وقتی استقبال بچه‌ها را دیدم تصمیم گرفتم کلاس فارسی و کتابخوانی را داخل اتوبوس برگزار کنم. شنبه‌ها کلاس توی اتوبوس برپا می‌شود و چند نفر از بچه‌ها خلاصه کتاب‌هایی را که هفته گذشته امانت گرفته‌اند برای بقیه تعریف می‌کنند. تأثیر کتابخوانی را بخوبی می‌توان متوجه شد. دایره لغات و اطلاعات عمومی بچه‌ها کاملاً محسوس افزایش پیدا می‌کند.»
فرانک 12 سال دارد و از 6 سالگی عضو کتابخانه سیار یار مهربان است. می‌گوید بچه‌های روستای شهرک انقلاب سه‌شنبه‌ها جلوی مسجد امام سجاد(ع) جمع می‌شوند و چشم به جاده می‌دوزند: «یک بار وقتی با دوستم برای خرید به مغازه روستا رفته بودیم کتابخانه سیار را دیدم. دوست داشتم داخل آن را هم ببینم. کتابدار مهربان چند جلد کتاب قصه به ما داد و هفته بعد با مادرم عضو کتابخانه شدیم. هر هفته وقتی اتوبوس یار مهربان به روستای ما می‌آید 5 کتاب رمان و علمی امانت می‌گیرم و تا هفته بعد همه آنها را می‌خوانم. خیلی کتاب می‌خوانم و آخرین آن هم کتاب «خیالت تخت من بچه شرم» نوشته پیت جانسون بود. روستای ما خشک‌ترین روستای کشور است. اینجا حتی برف و باران هم نمی‌آید و جایی هم برای تفریح نداریم و تنها تفریح ما کتاب است. مدرسه ما کتابخانه دارد ولی کتاب‌هایی که من دوست دارم ندارد و از آن بدتر اینکه فقط یک کتاب می‌توانیم امانت بگیریم.»
بچه‌ها با کتاب‌هایی که امانت می‌گیرند از اتوبوس پایین می‌آیند و راهی خانه‌هایشان می‌شوند. کتاب‌های زیادی روی میز و کف اتوبوس رها شده و کتابدار مشغول مرتب کردن آنها می‌شود. منوچهر کتاب‌ها را داخل قفسه می‌چیند و می‌گوید: «بچه‌ها آزاد هستند قفسه کتاب‌ها را زیر و رو کنند و کتابی را که دوست دارند انتخاب کنند. مرتب کردن این کتاب‌ها زمان زیادی نمی‌برد. برای همین دوست دارم بچه‌ها آزاد باشند. گاهی اوقات بچه‌ها سر یک کتاب باهم دعوا می‌کنند و مجبورم مداخله کنم و برای‌شان زمان مشخص کنم، البته فقط بچه‌ها عضو این کتابخانه نیستند و خیلی از اهالی این روستاها که اهل مطالعه هستند از کتابخانه سیار کتاب امانت می‌گیرند. 10 سال قبل در یکی از روستاها وقتی مشغول چیدن کتاب‌ها داخل قفسه بودم زن جوانی وارد اتوبوس شد و درحالی که خجالت می‌کشید گفت با همسرم مشکل دارم؛ پرخاشگر و شکاک است و نمی‌دانم چه رفتاری با او داشته باشم. شما کتاب روانشناسی که به من کمک کند دارید؟ یکی از کتاب‌های روانشناسی را که درباره کنترل خشم بود به او دادم. همین کتاب زندگی او را نجات داد. هرسال برای قدردانی از ما انار می‌آورد. چند هفته قبل هم دخترش را به خانه بخت فرستاد. باور کنید مردم این مناطق عاشق کتاب هستند و یک کتاب می‌تواند مسیر زندگی خیلی از این بچه‌ها را عوض کند.»