قیام ۱۵ خرداد قبل از هر چیز رشد انگیزه دینی مردم را نشان می‌داد

مناسب است گفت‌و‌شنود حاضر را از این نکته آغاز کنیم که اولین دیدارتان با حضرت امام خمینی، در چه مقطعی انجام شد و از آن چه خاطره‌ای دارید؟
با تشکر از شما و مسئولان محترم روزنامه «جوان»، بنده برای نخستین‌بار در سال ۱۳۴۱ بود که با حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) دیدار کردم. قبل از آنکه در اردیبهشت ۱۳۴۲، هیئت‌های مؤتلفه اسلامی در بیت حضرت امام شکل بگیرد، ما به حضورشان می‌رسیدیم. خاطره‌ای که برایم شیرین است، مربوط به دوره پس از آزادی ایشان است. آن روز به قم رفته بودم و همراه با جمعیت، از یک در به منزل ایشان وارد و از در دیگر خارج شدیم. ایشان داخل اتاق نشسته و دستشان را از پنجره بیرون آورده بودند. آن زمان ۲۰ سالم بود. وقتی رسیدم و دست حضرت امام را گرفتم که ببوسم، نگاهم را در چشم‌های ایشان انداختم. حضرت امام با آنکه خیلی مهربان بودند، اما خیلی ابهت داشتند. به سادگی کسی به چشمان ایشان نگاه نمی‌کرد، اما من همینطور مستقیم در چشم‌های ایشان نگاه کردم. حضرت امام چشم‌هایش را چرخاند و وقتی دید که یک جوان همینطور در چشم‌هایش نگاه می‌کند، لبخندی به من زدند. هنوز زیبایی و لذت آن لبخند، در تمام جان من هست. البته ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ هم که بعد از مدت‌ها، حضرت امام را از نزدیک در بهشت‌زهرا زیارت کردم، ایشان نگاهی به من کردند و ابروهایشان را بالا بردند و دوباره یک لبخند ناب زدند. واقعاً این دو لبخند حضرت امام تمامی وجود مرا فرا گرفت. شما در زمره شاهدان و فعالان قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بودید. مشاهدات خود را از این رویداد به اجمال برای ما بگویید.
خبر دستگیری حضرت امام، موج عظیمی را به راه انداخت و در صبح روز بعد (۱۵ خردادماه)، مردم به خیابان آمدند و درگیری‌ها آغاز شد و برخلاف تصور رایج تا ۱۸ خردادماه هم ادامه داشت! اسدالله علم در صورت جلسه دولت در عصر روز ۱۵ خرداد ۴۲ و ۱۸ خرداد همان سال که وزارت ارشاد آن را بعد از انقلاب منتشر کرد، صراحتاً می‌گوید: «اگر ما آن روز مردم را سرکوب نمی‌کردیم، از بین رفته بودیم.» جالب اینجاست که تمام کوچه‌ها و خیابان‌های اصلی شهر در طول این روز‌های قیام، در دست مأموران رژیم بود؛ رژیم سرباز‌ها را در کامیون‌ها آماده نگه داشته بود و از ترس اینکه به مردم بپیوندند، پایین نمی‌آورد! منزل ما در آن دوره، در محله سرچشمه تهران بود و یک خانه تا سر کوچه فاصله داشت. آن روز مأموران، منزل ما را هم به گلوله بستند، به طوری که تا مدت‌ها، آثار رگبار گلوله‌ها روی دیوار بالای منزل‌مان بود. منتها کسی که خانه را بعداً از پدرم خرید، تعمیرش کرد. با توجه به وضع موجود، شهید عراقی به دوستان گفت: در صورت حمله مأموران شاه، می‌توانید از خودتان دفاع کنید؛ بنابراین صبح ۱۸ خردادماه، شهید عراقی با سلاح کمری که داشت، در خیابان مولوی (۱۵ خرداد) به یک مأمور مهاجم شاه شلیک کرد. این خبر که به شاه رسید، از بعدازظهر همان روز دستور تیراندازی از کمر به بالای مبارزین صادر شد. چون در تیراندازی کمر به پایین، تیر عمدتاً به پا اصابت می‌کند، ولی در کمر به بالا معمولاً به هر جا که بخورد منجر به مرگ است. با عنایت به مخالفت امام‌خمینی با مبارزات مسلحانه، آیا شلیک به مأموران وجاهت شرعی داشت؟ آیا این کار از مصادیق مبارزات مسلحانه قلمداد می‌شد؟
خیر. این درگیری‌ها مبارزه مسلحانه قلمداد نمی‌شد، بلکه بر احساس حق شرعی و عقلی دفاع از خویش انجام می‌شد. مبارزه مسلحانه، ماهیت متفاوتی دارد. در واقع بعد از تجربه ۱۵ خرداد بود که جهاد مسلحانه مطرح شد. فرق جهاد مسلحانه با مبارزه یا جنگ مسلحانه این است که این یکی بر مبنای دینی و اسلامی شکل گرفته، ولی آن یکی فاقد مبنای دینی است. به همین خاطر هم کمونیست‌ها، چریک‌های فدایی‌خلق و مجاهدین خلق (منافقین) شعار می‌دادند: تنها راه رهایی جنگ مسلحانه است. همانطور که اشاره کردم در ۱۸ خرداد ۱۳۴۲ رژیم همه مردم معترضی را که به خیابان آمده بودند، به رگبار گلوله بست و می‌کشت. در این مقطع هیئت‌های مؤتلفه اسلامی که پشت پرده جریان را اداره می‌کرد، در جلسه‌ای با حضور شهید آیت‌الله مطهری و شهید آیت‌الله بهشتی، به این نتیجه رسید که درگیری به این شکل، فایده‌ای ندارد و منجر به کشته‌شدن مردم می‌شود؛ بنابراین قرار شد ما فعلاً این نوع درگیری را نداشته باشیم و صرفاً کار سیاسی و تبلیغی انجام دهیم؛ لذا مخفیانه و در یکی از چاپخانه‌ها تراکت چاپ کردیم و ۲۲ خردادماه به مناسبت هفتم شهدای ۱۵ خرداد، تعطیل و اعتصاب عمومی است، برای پخش این تراکت‌ها هم، دوستان طرح جالبی داده بودند. با توجه به اینکه آن روز‌ها بازار تهران تعطیل بود، بعضی از دوستان ته این تراکت‌های کوچک را از دریچه‌های پشت‌بام بازار و با کش بستند و صبح که مردم به بازار آمدند، آن‌ها را از دریچه‌ها و به یکباره رها و در سطح بازار پخش کردند. این خبر، بازتاب بسیاری داشت و رژیم را به وحشت انداخت. مأموران رژیم بسیار کوشیدند که جلوی پخش این تراکت‌ها را بگیرند، بنابراین از آن روز به بعد و به دستور شاه، در بالای پشت‌بام‌های بازار مأمور و سگ نگهبان گذاشتند. البته در آن روزها، شاه نیز متوجه شد که اینگونه سرکوب شدید، فایده‌ای هم ندارد. بعد از اینکه حضرت امام در فروردین ۱۳۴۳ از حبس و حصر آزاد شدند، به ایشان عرض شد: با وجود کشتار ۱۵ خرداد معلوم است که رژیم به هیچ وجه، گوش به تذکر و نصیحت علما و بیانیه‌های اعتراضی نمی‌دهد و راه اصلاح مسالمت‌آمیز را بسته است، یا اسلام باید از بین برود- که البته اصل تلاش امریکایی‌ها هم بر براندازی اسلام در ایران و تشکیل یک دولت لائیک متمرکز شده بود- یا اینکه شاه باید از بین برود، مسلماً شاه باید از بین برود، لذا در چنین شرایطی و خواه ناخواه، درگیری ایجاد می‌شود. پس نیاز به این است که یک شبکه و سازمان قوی جهاد مسلحانه اسلامی پدید آید. حضرت امام در ابتدا موافق این مسئله نبودند و می‌فرمودند: «این کار‌ها را دیگران انجام دهند»، اما بعد که مشاهده‌کردند دیگران یا کاری را انجام نمی‌دهند یا آن را غیرمنطبق بر موازین اسلامی انجام می‌دهند، به ما فرمودند: «انجام دهید، به شرط اینکه اسلحه از فرد یا جای ناشناسی نگیرید، یا اسلحه را خودتان بسازید، یا از منبع مطمئن بخرید....» لذا در پی این جلسه، بخش جهاد مسلحانه در هیئت‌های مؤتلفه اسلامی تشکیل شد. همان شبکه‌ای که شهید لاجوردی درخصوص آن می‌گوید: ما در سال ۱۳۵۷، ۵ هزار عضو داشتیم، چون ایشان در بخش جهاد مسلحانه هم بود، اما من در بخش سیاسی- فرهنگی بودم. همین بخش بود که کمیته استقبال از حضرت امام را که متشکل از ۵ هزار نیروی مجهز بود، ظرف ۱۰- ۱۱ روز (از ۳۰ دی تا ۱۲ بهمن‌ماه) از منزل شهید آیت‌الله مطهری و محل ستاد تشکیل داد. نگاه حضرت امام در مورد جهاد مسلحانه و دفاعی، نقطه عطفی شد. چون تا پیش از آن بعضی از علما معتقد بودند که شاه تنها پادشاه یک کشور شیعه است، بنابراین ما باید با او مدارا کنیم. حتی در نامه‌هایی که می‌نوشتند، او را «شاهنشاه اسلام پناه» می‌نامیدند. اما از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، شاه یزید و دارودسته‌اش هم شمر‌های زمان شدند و دیگر نزد بسیاری از مردم قطعی شد که: شاه باید برود! عده‌ای از معاندان با امام‌خمینی و نظام اسلامی، اکنون مدعی شده‌اند شاه باید با به شهادت رساندن رهبر انقلاب خود را برای همیشه از تبعات حضور و رهبری ایشان خلاص می‌کرد. به نظر شما آیا برای رژیم شاه، چنین امری امکانپذیر بود؟


شاه سه بار قصد داشت که حضرت امام را به شهادت برساند. یکبار در جریان دستگیری ۱۴ خرداد بود که مأموران رژیم حضرت امام را در شب ۱۵ خرداد در منزلشان در قم دستگیر کردند و به زندان عشرت‌آباد بردند. بسیار محتمل بود که رژیم در دوره همان زندان، دادگاهی قلابی تشکیل دهند و ایشان را به شهادت برساند. منتها قیام عظیم ملت در ۱۵ خرداد که از صبح تا شب جلو بازار تهران و بعد در شهر‌های قم، مشهد و شیراز با مأموران رژیم جنگیدند، خون دادند و ایستادگی کردند، موجب شکست رژیم شد. افراشته و سیدضیاء و چند تن دیگر از مشاوران هم شاه را از عواقب شهادت حضرت امام ترساندند. آن‌ها به شاه گفته بودند که «اگر شما آقای خمینی را بکشید، در میان ملت امامزاده می‌شود، همانطور که وقتی به فیضیه حمله کردید، مردم بیشتر تحریک شدند و شعار دادند: قم شده کربلا، فیضیه عاشورا، معلوم است که اگر او را بکشید وضعیت چطور می‌شود. دیگر چیزی از حکومت باقی نمی‌ماند....» لذا شاه که از وضعیت پیش آمده وحشت کرده بود، جرئت نکرد که حضرت امام را به شهادت برساند. بار دیگر مربوط به بعد از تبعید حضرت امام، به بورسای ترکیه است. رژیم قصد داشت حضرت امام را همچون سیدجمال‌الدین اسدآبادی، دور از ایران به شهادت برساند، اما جریان اعدام انقلابی حسنعلی منصور در اول بهمن ۱۳۴۳، توسط شهید محمد بخارایی و حزب مؤتلفه، شاه و امریکایی‌ها را کاملاً لرزاند. چون معلوم شد که شاه هم، جزو فهرست اجرای حکم الهی توسط هیئت‌های مؤتلفه بوده، چراکه آیت‌الله میلانی، حکم شاه و منصور را با هم صادر کرده بودند. مرجعیت امام‌خمینی در دوره قبل از ۱۵ خرداد تا چه حد محقق شده بود؟ چون در سالیان اخیر، عده‌ای مدعی شده‌اند که مراجع وقت، به خاطر بیم از کشته شدن رهبر انقلاب به تأیید مرجعیت ایشان دست زدند؟
وقتی در فروردین ۱۳۴۰، مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی از دنیا رفتند، حضرت امام از شخصیت‌هایی بودند که به طور طبیعی، در رده مراجع قرار می‌گرفتند، اما مرجعیت‌شان، چندان نمودی در جامعه نداشت، علت هم این بود که خودشان، هیچ رغبتی برای ورود به این عرصه نداشتند. امام در آن دوران، یکی از بزرگ‌ترین و شلوغ‌ترین دروس خارج را در حوزه قم داشتند. به همین علت هم در قم و بین حوزویان شناخته شده بودند، اما در جامعه شهرت به مرجعیت نداشتند. زمانی که صحبت از مرجع بعد از آیت‌الله بروجردی شد، یکی از کسانی که برای مرجعیت مطرح شدند، آقای «حاج آقا روح‌الله‌خمینی» بودند. پیش از مطرح شدن لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی و در همان سال ۱۳۴۰، روزنامه کیهان عکس کسانی که مراجع آینده خواهند بود را منتشر کرد که تصویر حضرت امام هم، در صدر آن‌ها به چشم می‌خورد. وقتی که جریان تصویب لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی پیش آمد، حضرت امام از دیگر مراجع هم دعوت کردند که نسبت به آن اعتراض کنند، ضمن آنکه بیانیه‌ای هم از سوی خود حضرت امام در مخالفت با آن صادر گردید و همین مسئله باعث شد که بیش از گذشته، نام و عکس ایشان به عنوان یکی از مراجع تقلید، در میان مردم مطرح شود. مخصوصاً که ملت در آن روزگار، از اقدامات شاه بیزار شده بودند و احزابی، چون جبهه ملی را هم قبول نداشتند. مضافاً اینکه گروه‌هایی همچون: «شیعیان» که به آیت‌الله بروجردی مرتبط بود، بقایای فدائیان اسلام و طرفداران آیت‌الله کاشانی هم به صحنه آمدند و در لوای رهبری حضرت امام، مشغول به فعالیت شدند. البته رژیم با دستگیری حضرت امام، تصور می‌کرد که روحانیت را از بین برده است، به همین خاطر حدود ۴۰ نفر از دیگر روحانیون، همچون آیت‌الله حاج آقاحسن قمی از مشهد و آیت‌الله حاج شیخ بهاء‌الدین محلاتی از شیراز را هم دستگیر کرد، ولی با وجود همه این اقدامات، نتوانست کاری از پیش برد و طبعاً وقتی حضرت امام از حبس و حصر آزاد شدند، مرجعیت‌شان گسترده و قطعی و در تمام ایران، عمومیت پیدا کرده بود. مرجعیت عام این است که ما در هر مقطعی تعدادی مرجع تقلید داریم، ولی از میان آنها، یک نفر مرجعیت عام و تسلط بیشتری به امور مذهبی دوره خود دارد. مثل مرحوم آیت‌الله بروجردی در زمان خویش و حضرت امام خمینی در دوران خود. اخذ گواهی از مراجع تقلید، برای تثبیت مرجعیت امام‌خمینی، چگونه انجام شد و از آن چه خاطراتی دارید؟
بعد از قیام ۱۵ خرداد، چون این بحث مطرح بود که ممکن است رژیم شاه حضرت امام را به شهادت برساند، این گواهی‌ها برای صحه گذاردن بر یک امر مسلم اخذ شد. خاطرم هست که جمعی از علما و فضلا، حقوقدان‌ها و دوستان فعال در هیئت‌های، مؤتلفه بحث کردند که اگر امام مرجع باشد، برطبق نص صریح قانون مصونیت پیدا می‌کند و رژیم نمی‌تواند ایشان را به شهادت برساند. به همین علت قرار شد که برای تأیید مرجعیت ایشان، امضا جمع کنیم و مراجع عظام وقت نیز مرجعیت ایشان را تأیید کردند. تعدادی از دوستان از جمله آقایان: بهادران، شفیعی و حائری‌زاده قرار شد که از مراجع وقت و علمای مبرز امضا بگیرند. البته برخی از علما و فضلای وقت هم، در این باره فعال بودند. بعد از آن هم این گواهی‌ها را به صورت یک دفترچه چاپ کردیم. علمایی که چنین گواهی‌هایی را صادر کردند، عبارتند از: آیت‌الله سیدمحمدهادی میلانی، آیت‌الله سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی، آیت‌الله آخوند ملاعلی همدانی، آیت‌الله سیدعلی بهبهانی، آیت‌الله حاج آقا روح‌الله کمالوند، آیت‌الله حاج آقا مرتضی حائری‌یزدی و عده‌ای دیگر.

آیا قیام ۱۵ خرداد، معلول رهبری و مرجعیت دینی و سیاسی امام خمینی بود یا نارضایتی عمومی مردم موجب شد که مردم از طریق شناختن یک رهبر شجاع و سازش‌ناپذیر، گرد ایشان جمع شوند. در مورد اول، امام و دین اصالت می‌یابند و در مورد دوم، صرفاً شرایط اجتماعی. ارزیابی شما در این‌باره چیست؟
با قاطعیت می‌توان گفت که حرکت ۱۵ خرداد، بیشتر معلول مرجعیت حضرت امام و دینداری رو به تزاید جامعه ایرانی بود. البته اعتراض سیاسی به دستگاه حاکم هم بود، نه اینکه نباشد، اما آن چیزی که اهمیت داشت، این بود که وقتی هنوز حضرت امام مرجعیت کامل را نیافته بود، ملت او را شناختند و در پی او روان شدند. در واقع وقتی حضرت امام با شجاعت به صحنه آمد و در مقابل دستگاه شاه ایستاد، به مردم گفت: اسلام در خطر است و نقشه امریکایی‌ها را برای آنان بازگو کرد، رهبری سیاسی جامعه را هم علاوه بر مرجعیت دینی به دست آورد. در آن زمان بود که مردم تابع آقای‌خمینی شدند و نام و عکس ایشان در همه جا پخش شد. اکثریت قریب به اتفاق مردم هم، به خاطر مرجعیت و حکم ولی‌فقیه به میدان آمده بودند. ممکن است که این عنوان در آن دوره مطرح نبوده باشد، ولی ماهیت ماجرا جز این نبود. علاوه بر این، بدنه جمعیتی که در تمام این قضایا به میدان آمد، تقریباً همه از یک قشر و آن هم مذهبیون جامعه بودند. آن‌ها همراه با این مرجعیت، به مخالفت با رژیم شاه پرداختند و برای سرنگونی‌اش تلاش کردند. مسئله نجات کشور از دست حکومت مزدور پهلوی و عناصری مثل شاه و خاندان کثیف و فاسد او بود. به همین خاطر هم وقتی صبح ۱۵ خرداد، مردم به خیابان‌ها آمدند، شعار دادند: «یا محمد دیشب کجا بودی، خمینی را یاری کنی....» اصلاً این شعار، شعار مذهبی است. در راهپیمایی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و مصادف با عاشورا هم شعار مردم این بود: «خمینی‌خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد دشمن جبار تو.» نفرت از شاه، قبل از اینکه حضرت امام در صحنه حضور پیدا کنند هم در میان مردم وجود داشت، ولی مردم به خاطر آن نفرت، به میدان نرفتند که جان بدهند، بلکه مردم به خاطر دین و دفاع از مرجعیت به صحنه آمدند و در راه اسلام جان دادند. در عین حال در بین این توده عظیم از مردم، درصد اندکی هم بودند که در مرجعیت سیاسی، اعتقادی به رهبری حضرت امام نداشتند و بیشتر به خاطر ایران و استقلال کشور فعالیت می‌کردند. آن‌ها هم تا جایی که برخلاف اسلام و مصالح نهضت حرکتی نمی‌کردند، محترم بودند.
یعنی با وجود آنکه امام‌خمینی را به عنوان رهبر و مرجع سیاسی خود نمی‌شناختند، با ایشان همراه شده بودند؟
البته حضرت امام را همه می‌شناختند، منتها برخی گروه‌های ملی‌گرا یا ناسیونالیست هم بودند که اصلاً گرایش دینی نداشتند. این جماعت وزن چندانی در نهضت نداشتند، اما عده‌ای از آن‌ها در این ماجرا با مردم همراهی نشان دادند. بعضی از آن‌ها هم بعد‌ها جذب امام و حتی از کارگزاران نظام جمهوری اسلامی شدند. در این باره، مثال‌های فراوانی وجود دارد که فعلاً از بیان آن صرف‌نظر می‌کنم. ظاهراً خبر کشتار ۱۵ خرداد، قدری دیر به حضرت امام رسیده بود. از رفتار ایشان پس از دریافت خبر کشتار مردم در ۱۵ خرداد، چه اطلاعاتی در دست دارید؟
ما در این مورد، جز اشاره‌ای که خود حضرت امام پس از آزادی از زندان داشتند، اطلاعات دیگری نداریم. رژیم پس از قیام ۱۵ خرداد و در مرداد ۱۳۴۲، حضرت امام را از زندان آزاد کرد و همراه با آیت‌الله محلاتی و آیت‌الله قمی به منزلی تحت محاصره نیرو‌های امنیتی، در منطقه داوودیه تهران فرستاد. ساعت دو بعدازظهر بود که ما از آزادی حضرت امام مطلع شدیم و همراه با شهید محمدصادق اسلامی و مرحوم آقای احمد قدیریان، به سمت آن منزل به راه افتادیم. وقتی رسیدیم، دیدیم جمعیت بسیاری برای دیدار ایشان آمده و منتظر ایستاده‌اند. افسر راهنمایی به جمعیت گفت: آقایان کم‌کم باران می‌گیرد، بهتر است بروید، خیس می‌شوید، اما یکی از میان جمعیت درآمد و گفت: «اگر سیل هم بیاید و بخواهد ما را با خود ببرد، تا حاج آقا روح‌الله را نبینیم، نمی‌رویم.» کم‌کم طوفان شد و درختان را شکاند و باران شدید بارید، اما ملت همچنان ایستاده بودند. بالاخره همراه با دوستان به داخل رفتیم، سلام کردیم و دست حضرت امام را بوسیدیم. ایشان هم نگاهی به ما کردند و لبخندی زدند. بیرون که آمدیم به دوستان گفتم: آقا می‌خندیدند چرا با این قضایایی که رخ داده، همه شما هنوز زنده‌اید. ارتباط شما با امام‌خمینی، در دوران حصر ایشان هم ادامه داشت؟ اگر اینطور است راه آن چه بود؟
بله. ما در آنجا هم با حضرت امام در ارتباط بودیم. یکی از رابطین ما با ایشان، مرحوم حاج تقی باربر بود. حاج تقی باربر، فردی بسیار متدین، انقلابی و اساساً آدم عجیبی بود. این فرد معمولاً برای حضرت امام در دوران حصر در منزل آقای نجاتی، یخ یا میوه می‌برد. همراه با آنها، پیغام‌های ما را هم در جیبش می‌گذاشت و داخل می‌رفت و کسی هم او را نمی‌گشت. در واقع مأموران باورشان نمی‌شد که این پیرمرد باربر از مرتبطان با مؤتلفه اسلامی است. روزی هم حضرت‌امام ابراز علاقه کردند که اطلاعیه‌های آقایان علما را در چند ماه گذشته ببینند. خدا رحمت کند آقای سیدرضا نیری را این بیانیه‌ها را در یک پلاستیک و ته دیگ گذاشت و رویش هم برنج ریخت و داخل خانه فرستاد، اما مأمورین با سیخ کباب، به داخل برنج‌ها ضربه زدند و متوجه کیسه شدند و کسی که غذا را داخل خانه برده بود هم فرار کرد. البته ساواک بعد از آنکه دید خیلی برای دیدار با حضرت امام مراجعه می‌شود، ایشان را به منزل آقای‌روغنی در قیطریه منتقل کرد. ملاقات‌ها در منزل آقای روغنی، خیلی سخت بود، ولی بالاخره هیچ راه بدون نفوذی در دنیا پیدا نمی‌شود؛ لذا با آنکه خیلی امکان دیدار با حضرت امام وجود نداشت، ما همچنان از طریق مرحوم حاج‌آقامصطفی خمینی و برخی دوستان، با ایشان در ارتباط بودیم. بعضی وقت‌ها هم این ارتباط‌ها توسط بعضی از مأمورین مراقب ایشان با پرداخت مبلغی نادیده گرفته می‌شد، بالاخره زندگی آن‌ها هم خرج داشت. (باخنده) بعد از تبعید امام‌خمینی به خارج از کشور، این ارتباط از طریق چه کسانی و چگونه ادامه یافت؟
وقتی رژیم حضرت امام را به بورسا ترکیه تبعید کرد، امکان ارتباط و ملاقات ایشان وجود نداشت، ولی وقتی حضرت امام به نجف رفتند، امکان دیدار با ایشان برای همه فراهم شد؛ بنابراین خیلی از دوستان، به دیدار حضرت امام می‌رفتند. ما هم ارتباطاتمان، بیشتر از طریق دوستان بود. حتی ساواک بعد از سال‌ها که اجازه نمی‌داد به مکه برویم، بالاخره و با مراقبت ویژه اجازه خروج داد. آنجا که بودیم، شب‌ها به صحن خانه کعبه می‌رفتم. دو تن از بچه‌های مؤتلفه، آقای یمینی شریف و مولوی دوست هم در این سفر همراهم بودند. این دو نفر را برای مراقبت مأمور ساواک قرار داده بودم. بعد آنکه مأمور خوابش می‌برد، ما هم می‌رفتیم و دعا می‌خواندیم و در صحن، با رابط مرحوم حاج‌آقا مصطفی‌خمینی صحبت می‌کردیم. چون آن زمان ارتباط ما با حضرت امام در نجف، به بن‌بست خورده بود و حاج‌آقا مصطفی، فرد دیگری را به ما معرفی کرده بودند. یکسری کاغذ و نامه هم از مرحوم آیت‌الله مهدوی‌کنی و دیگران همراه داشتیم که من آن‌ها را با روش تعقیب و مراقبت در جده، برای حضرت امام پست کردم. اتفاقاً روزی در قبرستان بقیع بودم که مرحوم حاج‌آقامصطفی خمینی، شهید محلاتی و شهید باهنر هم به آنجا آمده بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، ایشان دست در جیب‌شان کردند و یک دو زاری (دو ریالی)، به من عیدی دادند. به ایشان گفتم: آقا، آخر این دو زاری به چه درد من می‌خورد؟ حداقل مبلغی عیدی بدهید که وقتی برمی‌گردیم، بگوییم هدیه شماست. حاج‌آقامصطفی هم دست در جیب کرد و یک مشت دو زاری به ما هدیه داد. هرچند از سفر حج که برگشتم، کمتر از بیست‌وخورده‌ای روز بعد، به زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری رفتم. چون ساواک خیلی دنبال این بود که بداند من به حاج آقامصطفی چه گفته‌ام، ولی گزارش مأمور این بود که ایشان فقط سلام و علیک کرد و رفت.