مرغ بهشتی چند روزی میهمان زمین بود

کمتر از یک ماه پیش بود که خبر آمد پیکر تعدادی از شهدای مدافع حرم، تفحص و شناسایی شده است. در میان این جمع، نام شهید محمدامین کریمیان هم وجود داشت. چند سال پیش که هنوز از پیکر محمدامین خبری نبود، گفت‌وگویی با پدر و مادر شهید انجام داده بودیم. آن زمان آن‌ها در انتظار آمدن خبری از فرزندشان یا بازگشت تکه‌ای از پیکرش بودند. امروز که مجدداً با پدر شهید همکلام شدیم، می‌گفت هر چند او و مادر شهید از ابتدا راضی به رضای خدا بوده و هستند، اما آمدن پیکر فرزندشان باری از دوش آن‌ها برداشته که تحملش سخت بود.
گویا خود شما از رزمندگان دفاع مقدس هستید، در چند سالگی به جبهه رفتید؟
من متولد سال ۱۳۴۱ در بهنمیر از توابع بابلسر هستم. سال ۱۳۶۰ در حالی که ۱۹ سال داشتم به جبهه رفتم. ما در خانواده شش برادر بودیم که هر شش نفر به جبهه رفتیم. ماحصل این حضور یک شهید و چهار جانباز است. برادر بزرگترم علی سال ۶۵ شهید شد و غیر از من که توفیق جانبازی نداشتم، چهار برادر دیگرم به مقام جانبازی نائل شدند. در هشت سال دفاع مقدس، چون مرتب من و برادر‌ها به جبهه می‌رفتیم، اصلاً پیش نمی‌آمد که همگی در خانه جمع شویم. فقط زمانی که علی شهید شد، پنج برادر باقی مانده برای شرکت در مراسمش به خانه آمدیم و چند روزی همگی در کنار هم بودیم. به برادر شهیدتان علی بپردازیم. ایشان چه سالی به شهادت رسیدند؟
علی از من بزرگ‌تر بود. یک رزمنده به تمام معنا که بار‌ها به صورت بسیجی در جبهه‌ها حاضر شده بود. روحیات و خلقیات خاص خودش را داشت. بسیار به حضرت امام و نظام اسلامی معتقد بود. ایشان در شرکت نفت کار می‌کرد. یک مدتی هم مسئول سکوی نفتی در جزیره لاوان شده بود. حتماً می‌دانید که زمان جنگ به خاطر بمباران دشمن، خارک و لاوان دو مبدأ اصلی صادرات نفت ما بودند. زمستان سال ۶۵ دشمن اعلام می‌کند که قصد دارد سکوی نفتی کشورمان در حوالی لاوان را بمباران کنند. آن‌ها هشدار دادند که کارکنان آنجا را تخلیه کنند. اما برادرم که مسئول سکو و رئیس انجمن اسلامی آنجا بود اجازه نمی‌دهد کسی سکو را ترک کند. می‌گوید کشور ما در شرایط جنگ به صادرات نفت نیاز دارد و ما نباید اینجا را تخلیه کنیم. خودش هم می‌ماند و روز بمباران سکو، ایشان به همراه همکارش شهید صدیقی هر دو در اتاق کنترل به شهادت می‌رسند و، چون پیکرشان به درون خلیج فارس می‌افتد، مفقود می‌شوند. حالا سال‌هاست که پیکر برادرم مفقود است و ما صرفاً یک تشییع جنازه نمادین برای او برگزار کردیم و لباسش را در مزاری خالی دفن کردیم. پس شهید کریمیان در یک خانواده رزمنده بزرگ شده بود که خودش هم بعد‌ها به جمع مدافعان حرم پیوست؟


یک نکته‌ای را برای شما عرض کنم. همسر من (مادر شهید) دختر عمه‌ام است. ایشان پیش از آنکه با من ازدواج کند، با پسر خاله‌شان ازدواج کرده بودند. در واقع دختر عمه من با پسر آن یکی عمه‌ام ازدواج کرده بود. سال ۶۳ پسرخاله در جبهه‌های دفاع مقدس به شهادت رسید و من سال ۶۷ با همسر شهید که دختر عمه‌ام بود ازدواج کردم. واسطه ازدواج‌مان هم برادر شهیدم علی بود. سال‌های دفاع مقدس، چون مرتب به جبهه می‌رفتم و وضعیتم مشخص نبود، اصلاً به فکر ازدواج نبودم. اما وقتی قرار شد به عنوان کادر کاروان حجاج به سفر حج مشرف شوم، گفتند یکی از شرایط کادر همراه حجاج، تأهل است؛ لذا تصمیم گرفتم ازدواج کنم. پس دلیل ازدواجم هم رفتن به یک سفر معنوی بود. وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم، یکی از آشنا‌ها آمد و گفت: برادرت علی قبل از شهادتش به من گفته بود که خیلی دوست دارم ولی‌الله با دخترعمه‌مان که همسر شهید است ازدواج کند. همین موضوع باعث شد به خواستگاری دختر عمه برویم و با هم ازدواج کنیم. بنابر این محمد‌امین هم مادرش همسر شهید بود، هم پدرش برادر شهید و هم بهانه ازدواج ما سفر معنوی حج بود و هم یک شهید واسطه ازدواج ما شده بود. ماحصل این همه اتفاق میمون و مبارک می‌شود کسی مثل محمد‌امین که شهید مدافع حرم است. محمدامین چطور پسری برای شما بود؟ چه خصوصیات اخلاقی داشت؟
ما چهار فرزند داریم. محمدامین فرزند سوم ما بود. من و همسرم روی تربیت دینی بچه‌ها خیلی حساس هستیم. دوست داشتیم آن‌ها حافظ قرآن شوند؛ لذا وقتی که محمدامین هنوز مدرسه نرفته بود، یک خانمی می‌آمد به منزل ما و به شهید و دیگر فرزندان‌مان قرآن یاد می‌داد. آن زمان سی‌دی و این چیز‌ها نبود. ایشان با نوار کاست سه‌بار تکرار قرآن را برای بچه‌ها پخش می‌کرد و با آن‌ها قرآن کار می‌کرد. نهایتاً وقتی که شهید به مدرسه رفت، سه جزء قرآن را حفظ کرده بود. محمد‌امین از کودکی علاقه خاصی به قرآن و مداحی داشت. هفت سالش بود در مسجد جامع شهرمان مکبری می‌کرد. یادم است وقتی که برای اولین بار او را به اعتکاف بردم، تازه اول ابتدایی رفته بود. جلوی مسجد اجازه نمی‌دادند او داخل شود. می‌گفتند سنش برای اعتکاف کم است. آن‌قدر گریه کرد که اجازه دادند محمد‌امین هم همراه من در مراسم اعتکاف شرکت کند. بعد، چون مداحی و قرآن بلد بود، جوان‌هایی که در این مراسم معنوی شرکت کرده بودند او را روی دوش‌شان می‌گرفتند و محمدامین هم برای حضار در مسجد مداحی می‌کرد. یادم است در مصاحبه قبلی که با شما و مادر شهید داشتیم، از محمدامین به عنوان یک جوان نخبه شهید یاد شد.
محمد‌امین واقعاً بچه باهوشی بود. در تمام سال‌های تحصیلش یاد ندارم حتی یکبار هم نمره ۱۹ آورده باشد. تمام درس‌هایش را با نمره ۲۰ قبول می‌شد. غیر از هوش، بسیار منظم بود و برای رسیدن به اهدافش تلاش می‌کرد. ایشان هم در دانشگاه (رشته فلسفه) درس می‌خواند و هم در حوزه علمیه قم تحصیل می‌کرد. همزمان به یاد گیری زبان‌های عربی و انگلیسی می‌پرداخت و انگلیسی را تا حد تافل پیش برد. از ورزش و شرکت در کلاس‌های نقد فیلم گرفته تا دیگر فعالیت‌های اجتماعی، فرهنگی و... بسیار فعال بود. به اصطلاح یک جوان امروزی با تحصیلات و آگاهی‌های بسیار بالا و قابل قبولی بود. مسلماً این جوان نخبه آینده بسیار درخشانی داشت، چطور شد که تصمیم گرفت مدافع حرم شود؟
محمد‌امین کلاً گرایش به کار‌های انقلابی و جهادی داشت. قبل از آنکه به مدافع حرم شدنش بپردازم، خوب است نحوه طلبه شدنش را عرض کنم. یک روز ایشان آمد و گفت که تصمیم گرفته است به حوزه علمیه برود. من گفتم تو بهتر است به دانشگاه بروی. در حوزه بالاخره بچه‌های انقلابی کم نیستند، اگر به دانشگاه بروی مفیدتری. گفت نه تصمیم دارم حتماً به حوزه بروم و خیلی اصرار کرد. وقتی اصرارش را دیدم، همین طوری گفتم پس به شرطی اجازه می‌دهم که حتماً در قم تحصیلات حوزی را دنبال کنی. گفت: باشه قبول. رفت و در آزمونی که در قم برگزار شده بود بین ۱۱ هزار نفر، رتبه اول را به دست آورد؛ و در دانشگاه و حوزه مشغول درس خواندن شد و در هردوی این‌ها همیشه رتبه برتر بود. شهید درس خارج را در مؤسسه حضرت امام پیش مرحوم آیت‌الله مصباح یزدی می‌خواند. ورود به این مؤسسه کار راحتی نیست. ایشان وقتی به مؤسسه رفت آنجا هم ممتاز بود. این‌ها را عرض کردم که بگویم محمد‌امین اگر می‌خواست کاری را انجام بدهد به نحو احسن انجام می‌داد. اولین بار هم به همراه بچه‌های حزب‌الله لبنان به سوریه اعزام شد. چطور با بچه‌های حزب‌الله ارتباط گرفته بود؟
محمد‌امین به زبان انگلیسی و عربی صحبت می‌کرد. در فضای مجازی بسیار فعال بود و با افرادی در خارج از کشور ارتباط می‌گرفت و بحث می‌کرد. ایشان از جبهه مقاومت و شرایط آن به دلیل حضورش در فضای مجازی و مباحثی که داشت آشناتر از ما بود. باصطلاح یک قدم جلوتر بود. گویا پسرم پیش از آنکه به لبنان برود و از آنجا به سوریه اعزام شود، اینجا سعی کرده بود همراه بچه‌های فاطمیون اعزام شود که موافقیت نکرده بودند. بعد به بهانه تبلیغ به لبنان رفت و آنجا با بچه‌های حزب‌الله ارتباط گرفت و برای اولین بار به سوریه اعزام شد. حدود ۲۰ روز الی یک ماه آنجا بود که بعد فهمیدند، ایرانی است و ایشان را برگرداندند. منتها محمدامین در مدت حضورش در سوریه با بچه‌های سپاه قدس آشنا شد. یکی از برادرهایم پاسدار است. بچه‌های نیرو قدس گفته بودند فلان سردار با تو نسبتی دارد؟ پسرم گفته بود عمویم است. وقتی که محمدامین را به ایران برگرداندند، اینجا از طریق همان بچه‌های نیروی قدس و آشنایی که با آن‌ها پیدا کرده بود برای بار دوم و سوم به سوریه اعزام شد که در اعزام سوم به شهادت رسید. بعد از شهادت محمدامین پیکرش شش سال مفقود بود، چطور شهادتش برای شما محرز شد؟
سال ۹۵ که محمدامین شهید شد، پیکرش به دست تروریست‌های جبهه النصره افتاده بود. آن‌ها تصویر پیکر پسرم و فیلمی کوتاه از آن پخش کردند که برای ما مسجل شد محمدامین به شهادت رسیده است. سال‌های چشم انتظاری چطور گذشت؟
من در زمان جنگ تحمیلی ۱۵ الی ۱۶ ماه راننده آمبولانس بودم و پیکر شهدا را حمل می‌کردم. آن سال‌ها فکر می‌کردم به واسطه کاری که انجام می‌دهم به خوبی با مفهوم شهادت و مفقودی و این چیز‌ها آشنا هستم و حال خانواده شهدا را درک می‌کنم. اما بعد از شهادت و مفقودی پیکر محمدامین، همیشه از خدا می‌خواستم که من را ببخشد. چون تازه متوجه شدم در تمام این سال‌ها به واقع حال مادران و پدران شهدا را درک نکرده بودم. خصوصاً آن‌هایی که چشم انتظار بازگشت خبر یا پیکری از فرزندشان بودند. البته این را بدون ریا عرض می‌کنم که من و همسرم اعتقاد داریم قدم گذاشتن در مسیر جهاد، صبر و استقامت می‌خواهد و اگر ما می‌خواهیم نقشی در جبهه مقاومت داشته باشیم باید هزینه آن را هم بدهیم و راضی باشیم به رضای خدا. ولی به هرحال عواطف پدری و مادری و مسئله چشم انتظاری و بلاتکلیفی که وجود دارد، خیلی سخت است. خدا واقعاً به والدین شهدا و خصوصاً آن‌هایی که هنوز چشم انتظار آمدن خبری از فرزندشان هستند صبر بدهد. خبر بازگشت پیکر شهیدتان چه زمانی به شما داده شد؟
ماه پیش (مردادماه) چند روز قبل از تشییع پیکرش بود که یک روز صبح فرمانده سپاه شهرمان با من تماس گرفت و گفت که فرمانده سپاه کربلا، سردار مسلمی، می‌خواهند به خانه ما بیایند. آن روز‌ها یک مشکلی در شهر ما رخ داده بود که من فکر کردم ایشان به خاطر این مشکل به خانه ما می‌آیند. خلاصه آمدند و وقتی که گفتند بگویید همسرتان هم بیاد، تازه فهمیدم که خبر در خصوص محمدامین است. پس از شش سال چشم انتظاری، ایشان گفتند که پیکر شهید برگشته و الان در مشهد است. ما باید به آنجا برویم و پیکر شهید را در مشهد زیارت کنیم. گفتید پیکر برادرتان مفقود است و پسرتان هم که شش سال مفقود بود. برای محمد‌امین مزاری در نظر گرفته بودید؟
پسرم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود که او را در مزار خالی عمویش دفن کنیم. اما چون پیکر محمد امین هم سال‌ها نیامد، ما یک سنگ مزار، کنار سنگ مزار عمویش در گلزار شهدای بهنمیر گذاشتیم. سال‌ها مزار این عمو و برادرزاده با توجه به اینکه هر دو خالی بودند، کنار هم قرار داشتند. بعد از آمدن پیکر محمدامین، ما او را در مزار عمویش دفن کردیم و الان قرار است من یک سنگ روی این مزار بگذارم و نیمی از آن را به محمدامین و نیم دیگر را به برادرم علی اختصاص بدهم. در واقع این مزار متعلق به هر دوی‌شان است. سخن پایانی.
در صحبت‌هایم عرض کردم که پسرم پیش آیت‌الله مصباح یزدی درس می‌خواند. پیش از فوت آیت‌الله یکبار که به همراه همسرم به دیدار ایشان رفتیم، مرحوم مصباح یزدی گفتند شما چرا به اینجا آمده‌اید. ما باید احرام می‌بستیم و وضو گرفته خدمت شما می‌رسیدیم. بعد جمله قشنگی در خصوص پسرم گفتند به این مضمون که محمد‌امین یک مرغ بهشتی بود و چند روزی میهمان این دنیا بود. بعد از شنیدن این جملات از سوی شخصیتی، چون آیت‌الله مصباح یزدی، واقعاً به حال و مقام محمدامین غبطه خوردم که یک همچین عالمی در خصوص او این طور صحبت می‌کند. محمد‌امین صرفاً یک جوان نخبه نبود که فعالیت‌هایش برای خارج از خانه باشد. ایشان هر وقت به خانه می‌آمد از شستن پتو‌ها گرفته تا طی کشیدن راه پله، هر کاری ازدستش برمی‌آمد برای مادرش انجام می‌داد. به نظر من خدمت به والدین و اخلاصی که محمدامین در زندگی‌اش داشت او را به مقام شهادت رساند. او اگر می‌ماند با هوشی که داشت پیشرفت‌های زیادی می‌کرد. اما ترجیح داد به جای اینکه صرفاً فکر موفقیت‌های شخصی باشد، جانش را کف دستش بگیرد و برای حفظ ارزش‌ها و دفاع از حریم اهل بیت به سوریه برود و شهید شود.