تخت پروكروستس

يك- در اسطوره‌هاي يوناني، روايتي است از مرد غول‌پيكري به نام پروكروستس كه در كنار جاده‌‌اي زند‌گي مي‌كرد. اين جاده به شهر آتن مي‌رسيد. گاهي هم گفته‌اند كه او دزدي بوده با آوازه پيچيده در همه آفاق. گويند مردمان چون به هواي رفتن آتن از آن جاده مي‌گذشتند، پروكروستس آنان را يگان يگان به خانه خود فرامي‌خواند. او، در خانه تختي داشت و مي‌انگاشت آناني سزاوار رفتن به آتن‌اند كه قامت‌شان بايد برابر با تخت او باشد. ميزان دادگري و داوري او همان تخت او بود. راهگذران را چون به تخت خود مي‌خواباند. سه چيز ممكن بود. اگر قامت رهگذر با تخت او برابر مي‌بود، مرد رها مي‌شد و سزاوار آن بود كه به شهر آتن برود؛ اگر قامت رهگذر درازتر از تخت او مي‌بود و پاهايش از تخت بيرون مي‌زد، آن‌گاه پروكروستس پاهاي او را با اره و تبر قطع مي‌كرد تا قامتش برابر با تخت شود. در حالت سوم، اگر قامت رهگذر كوتاه مي‌بود آن‌گاه رهگذر را از سر و پاي كش مي‌كرد و كش مي‌كرد تا قامت او با تخت برابر شود. در نتيجه، كمر و كمرگاه رهگذر از هم جدا مي‌شد و مي‌مرد. پروكروستس، مي‌خواست تا همگان در قانون عدالت او همسان باشند. چنين بود كه همه‌روزه چندين و چندين تن روي تخت عدالت او جان مي‌دادند. رهگذران را پيوسته اين‌گونه با شكنجه مي‌كشت؛ اما هيچ‌گاه نمي‌خواست بينديشد كه تخت او نه تخت عدالت؛ بلكه تخت مرگ است.
دو- در ايران امروز، برخي از شاگردان مكتب پروكروستس، بر سر هر مسيري كه به قدرت ختم مي‌شود، ايستاده و مردماني را كه قصد رفتن به پوليس (شهر يا جايي كه در آن سياست و رقابت براي قدرت جاري است) دارند را به سراي ايدئولوژيك خود برده و اهليت و «خود»يت آنان را با ميزان «تخت پروكروستس» خويش سنجيده و چون نتوانند آنان را هيبت تخت يا تنديس‌هاي ذهني (دوكسايي) خود درآورند، آنان را مي‌ميرانند. اين پيروان وفادار ايراني پروكروستس، همواره عزم آن دارند تا جامعه و مردمان و كنشگران سياسي را شبيه آن نقش كنند كه در لوح نقاشي خويش از صورت و سيرت آنان كشيده‌اند. 
اينان، از آن رو كه انسان تراز را قياس از خود مي‌گيرند، حقيقت و واقعيت را در تصوير و تصديق مي‌جويند، همسري با انبيا برمي‌دارند، اوليا را همچو خود مي‌پندارند، همواره در محل آيند و روند منظرها و نظرها ايستاده‌اند تا با تفكيك و تميز سره از ناسره و خودي از ناخودي، پروژه «خالص‌زايي‌/ناخالص‌زدايي» خويش را متحقق نمايند. اينان نيز، همچون استاد و مراد و مرشد خويش، هيچ‌گاه نمي‌خواهند بينديشند كه تخت (ميزان) آنان تخت مرگ است و با هر گام كه در اين مسير برمي‌دارند، روح جامعه يا جامعه‌بودگي جامعه را بيشتر مي‌ميرانند. جامعه، به‌مثابه يك كليت و تماميت همگن و هم‌سنخ غيرممكن است. جامعه نه يك ظرفش‌ شله‌قلمكار (كه در آن مواد در هم مستحيل شده‌اند) كه يك ظرف سالاد (همنشيني تفاوت‌ها) است، لذا هرگونه تلاش براي يكدست و خالص‌سازي آن، جز به نيستي آن ره نمي‌برد، اما اينان هرگز به اين «ميراندن» نمي‌انديشند، همچون آيشمن كه به آن جنايات كه مي‌كرد، نمي‌انديشيد. زماني كه هانا آرنت قرار شد به درخواست مجله امريكايي از دادگاه آيشمن گزارشي تهيه كند، نخست فكر مي‌كرد كه با نابغه‌اي شرور روبه‌رو خواهد شد كه تمام استعدادش را در خدمت شرارت گذاشته، اما شگفت آنكه با مردي عادي و معمولي، حتي ساده‌لوح روبه‌رو شد. براي آرنت دشوار بود بفهمد چگونه مردكي چنين عادي چنان جنايات دهشت‌باري را مرتكب شده است. فيلسوف، پاسخ اين پرسش را يافت: «آيشمن تصميم گرفته بود به كاري كه مي‌كند فكر نكند.» از نظر آرنت، يكي از درس‌هاي اين دادگاه اين بود كه روي‌گردانيدن از فكر كردن مي‌تواند زيان‌بارتر از تمام شرور غريزي باشد كه در طبع آدمي است. آرنت، اين پديده را «ابتذال شر» (مبتذل ‌بودن شر بر كسي كه آن را انجام مي‌دهد، ارجاع دارد) مي‌نامد. مشكل زماني افزون‌تر و دهشتناك‌تر مي‌شود كه اين پروكروستس‌هاي حتي نمي‌خواهند به اين بينديشند كه زمان‌شان سپري شده و تخت‌شان بشكسته است و راه‌هاي ورود به شهر (سياست و قدرت) به تعداد آحاد جامعه متكثر شده و هر فرد، با بهره‌اي آزادانه از اخوان ثالث، قادر است با درسي كه جادوگر زمانه‌اش آموخت، خويشتن را از چشم پروكروستس‌ها پنهان دارد و وارد شهر شود.