آليس پاي آتش

يون فوسه نمايشنامه‌نويس نروژي، برنده جايزه نوبل ادبيات ۲۰۲۳شد. كتاب آليس پاي آتش نوشته يون فوسه با ترجمه حسام امامي در نشر چشمه چاپ شده است. آليس پاي آتش داستان زني است كه بيست‌و‌چند سال پيش شوهرش در شبي سرد و توفاني به درياچه رفته و ديگر برنگشته و حالا در خلوت و رخوت خود شبِ گم شدن همسرش و زندگي مشترك‌شان را زنده مي‌كند و كم‌كم به گذشته‌هاي دورتري كشيده مي‌شود كه اجداد همسرش در همان خانه و كنار همان درياچه بي‌رحم روزگار مي‌گذراندند. اين طرح داستاني ساده با جريان سيال ذهن پيش مي‌رود اما روايت درست وسط يك جمله از ذهن زن به ذهن مردِ مفقود مي‌رود. «حتما زمهرير است و آن فيورد، با آبش، با موج‌هايش، شايد تابستان يك صفايي داشته باشد، پارو زدن توي فيورد وقتي فيورد به رنگ آبي پُرتلألو است، وقتي آبي آبي مي‌درخشد، آن موقع شايد وسوسه‌كننده باشد، وقتي خورشيد روي فيورد مي‌تابد و آب آرام است همه‌چيز آبي در آبي است ولي الان، پاييزِ ظلمات كه فيورد خاكستري است و سياه و بي‌رنگ و سرد است و موج‌ها بلند و تند، اگر از زمستانش نگوييم كه روي نشيمن‌هاي قايق برف است و يخ و اگر بخواهي قايق را از مهارهايش آزاد كني بايد به طناب‌ها لگد بزني كه از هم باز و از دست يخ آزاد شوند و وقتي تخته‌يخ‌هاي برف‌پوش روي فيورد شناورند، چي؟ جذابيتِ فيورد به خاطر چيست؟ با خودش مي‌گويد نه، متوجه نمي‌شود، با خودش مي‌گويد اگر رك بگوييم، اصلا حالي‌اش نمي‌شود، برايش عين يك معماست و كاش فقط گه‌گداري مي‌رفت فيورد، براي ماهي‌گيري شايد، براي تور چيدني چيزي، ولي نه، هرروز خدا پاروزنان مي‌رود فيورد، بعضي وقت‌ها روزي دوبار، توي تاريكي، زير باران، توي آبِ ناآرام، هر ماه سال، يعني نمي‌خواهد پيش او باشد؟ با خودش مي‌گويد براي همين است كه هميشه مي‌خواهد برود توي فيورد؟ ديگر واقعا چه دليلي مي‌تواند داشته باشد؟ تازگي‌ها هم تغييري نكرده؟ حالا ديگر به‌ندرت شاد است، تقريبا هيچ‌وقت شاد نيست، خيلي هم خجالتي است، واقعا هست، نمي‌خواهد كسي را ببيند و اگر كسي هم بيايد رويش را مي‌كند آن طرف و اگر پا بدهد كه مجبور شود با كسي حرف بزند همين‌طوري مي‌ايستد و نمي‌داند با دست‌هايش چه‌ كار كند، نمي‌داند چه بگويد، مي‌ايستد و از خجالت حالش بد مي‌شود، با خودش مي‌گويد همه مي‌فهمند، با خودش مي‌گويد برايش چه فرقي دارد حالا؟ هميشه يك‌كمي اين شكلي بوده، يك‌كمي كم‌رو، انگار يك‌كمي فكر مي‌كند هميشه براي بقيه آدم‌ها پاك مايه دردسر است، انگار فقط با بودنش بقيه را ناراحت كند، مايه تصديع خاطر، مانعي سرِ راه چيزي كه فلاني يا بهماني مي‌خواهد، انگار متوجه نيست و هي دارد بدتر مي‌شود، قبلا دست‌كم مي‌توانست دوروبر بقيه باشد ولي حالا ديگر نه، حالا همين كه كسي غير از سيگنه آفتابي شود، مي‌زند بيرون كه تنها باشد.»