دلتنگی های دختران بابا

هانیه غلامی / شیشۀ عطر روی زمین افتاد تا شمیم جوانمردی‌اش آسمان تاریک دل‌ها را نور بخشد. شیشۀ عطر نه، جانِ جهان دختر بود که شیرازه‌اش از هم گسست، برگ برگش روی زمین ‌ریخت تا فاصله بیندازد بین اندیشۀ سیاه تاریک دلان با دنیایی که دوست داشت برای عزیزکرده‌اش بسازد. دنیایی که در آن بانویی به اسارت نرود، سه ساله‌ای در سرمای خرابه‌ ای دلگیر جان ندهد. بابا رفت تا نگذارد حرمت حرم سیدالشهدا بار دیگر شکسته شود. بابا رفت تا پای دشمن به خاک سرزمین مادری باز نشود. بی ‌تردید شهدا عِندَ رَبّهم یُرزقون ‌اند. دختران از حقیقتِ راه پدران ‌شان می‌گویند و خرسند از این که فرصتی دارند برای واگویۀ بغض‌هایی که در روزمرگی‌های مردم گم شده است. اما برای دلتنگی‌شان هیچ چیز مرهم نمی‌شود؛ مگر نشنیده‌اید همیشه آن‌ها که می‌مانند بیشتر رنج می‌کشند. روزهای بدون او را چگونه بنویسند؟ عکس‌هایی که او دیگر در آن‌ها نخواهد بود، دست‌هایی که نخواهد فشرد و گیسوانی که شانه نخواهد زد. این جا دخترانی دلتنگِ اخمِ پدران‌شان هستند و اشک و لبخند را به هم آمیخته‌اند تا نگارۀ افتخار و اندوه را ترسیم کنند.«پلاک عزت» به گفت و گو نشسته است با سه فرزند شهید مدافع حرم که در سفری کوتاه مهمان دیار خورشیدند و آمده اند آرامش قلب‌هایشان را در پناه امام مهربانی ها بیابند. از دور که دیدم‌شان متوجه شدم؛ کنجکاوانه نگاهمان کردند هر چند از سِلفی گرفتن و شیطنت‌های نوجوانی هم غافل نبودند. نزدیک تر رفتم، می خواستم خودم را معرفی کنم اما یکی از دخترها مجال نداد و گفت: «می‌دانم شما خبرنگارید». پس آن نگاه‌ های کنجکاوانه کار خودش را کرده بود. کنارشان نشستم، کمی حرف زدیم و مرا به گعدۀ دوستانه ‌شان راه دادند و از اشک و لبخند های بر دل مانده بابا برایمان گفتند.   روایت اول: آرزو «پدرم شهید روح ا... رسولی است. نمی‌دانم واژۀ پدر چه رنگی دارد؛ شاید اصلا با رنگ قابل توصیف نباشد. دوست دارم پدرم را توصیف کنم اما خاطرۀ زیادی یادم نیست. اما تصورم از بابا یک مرد خیلی اجتماعی است، مامانم همیشه می‌گوید من شبیه بابا هستم؛ شبیه کوه آتش فشان، خیلی آرام ولی با انفجارهای قوی. در عکس‌هایی که دیده‌ام ظاهرشان جذاب است. لباس پوشیدن‌ شان خیلی امروزی بوده است.» توصیف شهادت شهید روح ا... این قدر سخت است که آرزو خیلی سریع می‌گوید و عبور می‌کند. پدرش در سوریه 8 روز در دست داعش اسیر شده است. این طور که آرزو نقل می‌کند، روح ا... رسولی واژه مادر را روی دستش خالکوبی کرده بوده و در اسارت همین بهانه ای شده است تا بارها و بارها ضربات چاقو بر دستش فرود بیاید و در نهایت بابای آرزو، به قول خودش حلال می شود که در واقع همان جدا شدن سر از بدن است. آرزو ادامه می دهد: «من هر چه از بابا دیدم در فیلم و عکس بوده است.» چشمانش برقی می‌ زند و ادامه می دهد: «در فیلمی از مراسم عروسی بابا را دیدم ساقدوش داماد بود، خیلی خوشتیپ شده بود. من از بابا یادگاری ندارم جز یک رد سوختگی، یادم هست یک روز داشت سیگار می کشید من بازی می کردم و اطرافش می دویدم؛ سیگار بابا خورد به دستم، خیلی گریه کردم، همین بهانه خوبی شد تا با هم بیرون برویم و او برایم کلی خوراکی بخرد. الان غصه ام شده است که چرا رد این سوختگی دارد کمرنگ می شود.» روز واقعه: «بالاخره حسرت پدر داشتن در دل هر دختری که پدرش را از دست داده است، می‌ماند. من یک خاطرۀ خیلی بد در ذهن دارم از لحظه ای که لباس‌هایش را آوردند، تمام لباس هایش خونی بود، این هیچ وقت از ذهنم خارج نمی شود. هر زمان به آن لحظه فکر می کنم سرم سنگین می شود. یادم هست آن روز من در را باز کردم، یک آقایی بود گفت: با مادربزرگت کار دارم. من می‌دیدم با مادر بزرگم صحبت کرد و کوله بابا در دست‌هایش بود. من آن لباس ها را دیدم، کلاهش را دیدم. آن لحظه من می توانستم بوی پدرم، عطر تنش را از آن لباس‌ها حس کنم. من فقط هفت سالم بود. می دانم آن لحظه حس کردم ولی الان به خاطر ندارم. وقتی وسایلش را آوردند عکس من در کیف پولش بود. آن روز مادر بزرگ غش کرد، من الان می فهمم چرا.»    سال های بدون بابا «من تا حالا خواب بابا را ندیدم و این اذیتم می‌کند. حسش می‌کنم ولی چون مزار پدر قم هست و ما تهران زندگی می‌کنیم، امکان این که زود به زود سر مزارشان برویم نیست. حسش می کنم ولی احساسم کم است. حقیقت این است که من نمی دانم بابا داشتن یعنی چی؟! اصلا این واژه آن طور که باید برایم قابل لمس نیست. وقتی می بینم کسی دست پدرش را گرفته است برایم سؤال می شود. یک بغض ...»  چشمان بارانی آرزو بر لبخند زیبایش چیره می شود و می بارد. سعی می کند  به خودش مسلط باشد و ادامه دهد: «برایم عقده شده است برای یک بار هم شده، در خواب هم که شده، حتی درست مثل همان لحظه که سیگارش به دستم خورد پدر داشتن را حس کنم. وقتی رفتم حرم امام رضا (ع) نشستم با آقا درد دل کردم. گفتم تو فقط از دل من خبر داری، اگر می شود در حد 5 ثانیه اصلا 2 ثانیه هم که شده بابا بیاید به خوابم. من هیچ خاطره ای ندارم، من نمی دانم پدر داشتن چه حسی دارد.» دلتنگی: «شاید خنده دار باشد ولی یک روز من مشاجرۀ پدری با دخترش را دیدم، پدر به صورت دخترش سیلی زد و 5 ثانیه بعد بغلش کرد. بیشترین دلتنگی را حس کردم با خودم گفتم کاش بابا بود و من هم از او سیلی می خوردم. سیلی می خوردم و باز هم آغوشش را داشتم. من دلم می خواست این را تجربه کنم.» فرصت آخر: حالا که هفت سال گذشته نگاهش کنم و بپرسم چرا رفتی؟  من ارزشمند بودن راهی را که پدرم رفته است، می‌دانم اما دوست دارم تمام این ها را از خودش بشنوم. شهید روح ا... رسولی در تاریخ سوم آذر1395 در سوریه به شهادت رسیده است.   روایت دوم: محدثه سادات  «من محدثه سادات، دانش آموز کلاس نهم، از استان البرز؛ شهر کرج. دختر شهید مدافع حرم سید شریف موسوی هستم. پدر من اصالتا افغانستانی بود. شغل آزاد داشت و عاشق اهل بیت بود. دو بار به سوریه رفت و هر بار ما گمان می‌‌کردیم که برای کار رفته است اما بار دوم بود که شهید شد. نحوۀ شهادتش را این طور برایمان گفته‌اند که ماشینی را که سوارش بوده‌اند، زده‌اند.  وقتی پدرم شهید شد، من 7 ساله بودم؛ رنگ بابا برای من آبی آسمانی است. روشن ترین تصویری که از او دارم این است که محل کارش یک کارخانۀ بزرگ شبیه باغ بود. من همیشه دوست داشتم همراهش به آن جا بروم اما قبول نمی کرد. تا این که یک روز قبول کرد و من را با خودش برد، خیلی به من خوش گذشت؛ اما یک اتفاق بد هم افتاد، بابا دستش رفت لای دستگاه و انگشت شستش قطع شد.» خاطرۀ قطع شدن انگشت سید شریف بغض را مهمان گلوی دخترش می‌کند، محدثه سادات چادرش را کمی جلو می‌کشد و ادامه می‌ دهد: «بچه بودم گریه کردم.» روز واقعه: «آن روزها رفت و آمد مامان به خانه مادر بزرگ بیشتر شده بود و من هم مشغول بازی با دوستانم بودم، بعدها فهمیدیم پدر بزرگ چند روزی بوده است از شهادت بابا اطلاع داشته و به ما نمی‌ گفته است. مامان فکر می‌کرد بابا اسیر شده است تا این که یک روز سر سفرۀ صبحانه نشسته بودیم. همۀ فامیل و همسایه با لباس و چادرهای سیاه به خانه‌ مان آمدند. آن لحظه برای من خیلی وحشتناک بود؛ تعجب کرده بودم. ناگهان مامان زد زیر گریه. من از گریه مامان گریه می‌کردم ولی گیج هم شده بودم. وقتی مراسم ختم برگزار شد به من می گفتند این مراسم برای دوست بابا گرفته شده است اما من فهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بابا شهید شده بود.» سال های بدون بابا: من معتقدم روح شهید همیشه زنده است و همیشه در کنار ماست. من هر وقت بیتابی می کردم و دلم می‌گرفت با او حرف می زدم، واقعا کنار خودم حسش می کنم، هر وقت با دلتنگی خوابیدم درخواب دیدم به من لبخند می زند. دلتنگی: من هر وقت تنهایی های مادرم را می‌بینم بیشتر دلتنگ بابا می شوم. هر وقت کسی به هر دلیلی با مادرم برخورد بدی دارد. تنهایی مامان که پررنگ‌تر می شود دلتنگی من هم بیشتر و بیشتر می شود. مادرم هم نیاز به توجه دارد، به کسی که با او حرف بزند. خیلی وقت ها نزدیکان مان هم فرصت هم صحبتی با مادرم را ندارند و من برای حرف هایی که در دل مامان می‌ماند گریه می کنم. این وقت‌ها می‌گویم کاش پدرم کنار مادرم بود. فرصت آخر: اگر امروز فرصت داشتم پدرم را ببینم می‌دانم نمی‌توانم حرف بزنم فقط بغلش می‌کنم و گریه می‌کنم و می دانم بابا هم من را بغل می کند و می خواهد تمام حرف هایم را بشنود. شهید سید شریف موسوی در چهارم تیر سال1395 در سوریه با نشان مدافعان حرم حضرت زینب(س) بر سینه به شهادت رسیده است.   روایت سوم: ملیکا  «من ملیکا دختر شهید مدافع حرم، مرتضی کریمی هستم. رنگ بابا قابل بیان نیست اما او با این که طرفدار پرسپولیس بود، عاشق رنگ آبی بود؛ رنگ خانه، فرش و مبل ها و پرده ها همه آبی بود. بابای من خیلی شوخ طبع بود، خیلی سریع ارتباط برقرار می‌کرد و کلا آدم اجتماعی بود. سعی می‌کرد پای همه دوستانش را به هیئت باز کند. یکی از این دوستان شهید مجید قربان‌ خانی است؛ می‌گویند مادر شهید قربان‌ خانی او را به بابا سپرده بود. وقتی نیروها در حلب درگیر شده بودند چند تا از دوستان پدرم مثل شهید مرادی، شهید قربان‌ خانی و چند نفر دیگر زخمی شده بودند . پدرم گفته بود باید این‌ها را سوار آمبولانس کنیم و با خودمان ببریم؛ این بچه ها را مادرهایشان به من سپرده‌اند. زخمی ها را سوار آمبولانس می‌ کنند تا به عقب منتقل کنند که آمبولانس را با موشک می زنند.» ملیکا که سعی می کند تارهای کوچک مویش را زیر شال صورتی پنهان کند آب دهانش را قورت می‌دهد و می گوید:« وقتی بابا شهید شد 4 ساله بودم ولی خاطرات زیادی از او به یاد دارم اما چیزی که برای خودم خیلی جالب است خوابی است که چند شب قبل از شهادت بابا دیده بودم. خواب دیدم بابا در یک هواپیما بود و دور خورشید می چرخید و ما از پایین برایش دست تکان می دادیم. او هم از پنجره به ما نگاه می کرد و دست تکان می داد.» روز واقعه: «وقتی فهمیدم بابا قرار است به سوریه برود در همان بچگی مدارکش را برداشتم و پنهان کردم. ولی خب پیدایش کرده بودند. روزی که رفت من خواب بودم؛ مامانم تعریف می‌کند: او صورتت را بوسید، روی سرت دست کشید و رفت. در واقع آخرین دیدار ما همان بوده است که من خواب بوده‌ام. وقتی خبر شهادت را آوردند ما منزل مادربزرگ بودیم. شاید باور نکنید ولی انگار در همین سن الانم بودم شوکه شده بودم. طول کشید تا به خودم آمدم. خیلی نبود پدر سخت است خیلی زیاد.» روزهای بدون بابا: «درست است که من چهار سال بیشتر نداشتم ولی خیلی چیزها یادم هست. خیلی شیرین زبان بودم و بابا خیلی دوستم داشت. یادم هست خیلی با من بازی می‌ کرد. البته او با همه بچه ها مهربان بود؛ وقتی می رفتیم مهمانی به جای این که بنشیند با بزرگ ترها حرف بزند پیش بچه ها بود و بازی می کرد. در این مدت پیش آمده است وقتی می بینم کسی دست پدرش را گرفته است؛حسرت بخورم. این طور وقت‌ها با بابا صحبت می کنم حتی گریه می‌کنم مثلا می گویم چرا رفتی، چرا نماندی برایم این کارها را بکنی. چرا بیشتر به خوابم نمی‌آیی؟ حتی شده است چند روز قهر کنم.» دلتنگی: «پارسال من بعد از مدرسه می‌خواستم سوار سرویس بشوم دیدم دوستم از مدرسه بیرون آمد، پدرش جلوی در مدرسه منتظرش بود بغلش کرد، دستش را گرفت و با هم رفتند. بعد از آن لحظه تا چند روز حال من بد بود و نمی توانستم گریه نکنم. مدام در ذهنم برایم تکرار می شد. روزهایی که بابا از سر کار می‌آمد، من و خواهرم را سوار موتور می کرد و به محل کارش می‌برد، دور می زدیم، برایم تکرار می شد؛ دلتنگی هست اما آن چه بیشتر از همه ناراحتم می کند وقتی است که می‌شنوم بعضی می‌گویند آن‌ها برای پول رفته‌اند. این حرف خیلی دلم را می‌سوزاند.» فرصت آخر: «می‌خواهم بگویم پدرهای ما برای دفاع از حرم عمه جان مان بی بی زینب رفته اند و من افتخار می کنم که پدرم در این مسیر شهید شده است اما دوست داشتم بیشتر کنارم بود و من می توانستم مزۀ پدر داشتن را بچشم، ببینم چه حس و حالی دارد. وقتی بچه‌های مدرسه از پدرشان تعریف می کنند در دل همه ما این عقده به وجود می‌آید؛ اصلا به آن‌ها حسودی می کنیم. اما اگر می توانستم یک بار دیگر او را ببینم بغلش می‌کردم، می‌بوسیدمش.» شهید مرتضی کریمی از پاسداران سپاه انقلاب اسلامی بیست و یکم دی1394 در حلب سوریه به شهادت رسید و پیکرش سال گذشته به وطن بازگشت.