سید هادی؛ عزت بخش مردمان مهرآباد

هانیه غلامی / عکسی از شهید روی دیوار کنار در منزل‌ ‌شان نصب شده و در نیمه باز است. این جا مهرآباد مشهد است. یکی از مناطقی که اگر با چرتکۀ مادیات و اهل زمین بسنجیم از مناطق پایین شهر مشهد است. اهل این خانه شاید برای بسیاری از ما ناشناس باشند اما برای مردم منطقه نشانه ای از عزت و افتخارند و شهید سید هادی سلطان زاده هم چون نگینی در حلقه مهر مردمان مهرآباد می درخشد. گروه «پلاک عزت» این بار مهمان خانواده شهید سلطان زاده شده است تا از شهیدی بگوید که در گمنامی، خوشنام است.   روایت اول؛ پدر شهید آقا سید حسن با کلاهی سبز رنگ که نشان از سیادتش دارد، راست قامت، همچون سرو و خویشتندار به رسم مردان روزگار دیده و موی سپید کرده، هر چند سخن گفتن از عزیزی که از دست داده است، همچون کار بدنی سنگین از او انرژی می گیرد، عرق بر پیشانی اش می‌ نشاند و گاهی نفسش را در سینه حبس می کند اما برایمان از سر پر شور فرزندش می‌گوید: «برای پدر و مادر احترام زیادی قائل بود، من بیشتر روز سر کار بودم، اما با مادرش انس عجیبی داشت با آن که ازدواج کرده بود، هر روز به منزل ما می‌آمد و احوال مان را می‌پرسید. آدمی مذهبی بود. دو تا هیئت مذهبی راه انداخته بود و خیلی زحمت می‌کشید. ورزشکار بود، هم ورزش رزمی کار می کرد هم خودش باشگاه بیلیارد داشت.   درآمدش خوب بود. من چند باری گفتم برای خودت خانه‌ای، ماشینی بخر. خودش مستأجر بود اما همه درآمدش را در راه امام حسین (ع) خرج می‌کرد. من حقیقتا از خیلی کارهایش اطلاع نداشتم بعد از شهادتش فهمیدم به حدود 50 خانواده کمک می کرده است. چهلم شهید بود، یکی از افرادی که حضور داشت گفت آقا غصه چه را می خوری، او جای خودش را آن طرف درست کرده است. یک قلمش را که من می دانم و سید هادی سوگند داده بود به کسی چیزی نگویم این است؛ من یک وانت دارم 3-4 سال بود، بسته هایی از اقلامی را که خانواده‌های نیازمند احتیاج دارند، آماده می‌کرد و ما ساعت یک شب به بعد راهی می‌شدیم. می‌رفت هر بسته را در خانه‌ای می‌گذاشت، در می‌زد و بعد از در فاصله می‌گرفت تا دیده نشود. وقتی مطمئن می‌شد اهل خانه در را باز کردند و بسته را برداشتند؛ به سراغ خانه بعدی می‌رفت، آن‌ها حتی نمی‌دانستند چه کسی کمک ‌شان می‌کند. جنگ سوریه که شروع شد، سید هادی هر روز به مادرش اصرار می‌کرد، دست و پای مادرش را می‌بوسید تا اجازه دهد به سوریه برود. نه به زمین بود نه به آسمان، از من که اجازه گرفت؛ گفتم: «من اجازه می دهم خدا شما را مرد خلق کرده است باید بروید سوریه، آن زمان کسی نبود از عمه شما (حضرت زینب «س») حمایت کند؛ الان که شما هستید، پنج تا برادرید، باید بروید از عمه ‌تان دفاع کنید.» سید حسن این واژه‌ها را باصلابت و اطمینان خاطر ادا می‌کند هر چند عرق نشسته بر صورت و جبینش خبر از رنج طاقت فرسای از دست دادن جوانش می دهد اما ایمان و اعتماد به مسیری که فرزندش انتخاب کرده، او را آرامشی گریزناپذیر بخشیده است.   4ماه پیوسته در منطقه پدر شهید کلامش را این گونه ادامه می‌دهد: «آن زمان برادرش آقا سید مهدی فوت شده بود. مادرش اجازه نمی‌داد و می‌گفت این جنگ صددرصد شهادت است. برای آن که مادرش را راضی کند، کلی کتاب از ماجرای اسارت حضرت زینب(س) برایش آورده بود و به مادرش می‌ گفت: اگه من تصادف کنم خوب است یا این که به آرزویم برسم؟ مادرش اهل قرآن و مأنوس با اهل بیت(ع) بود و در نهایت راضی شد. سید هادی راهی سوریه شد، اصلا مرخصی نیامد و بعد از چهار ماه شهید شد. ابوحامد، فرمانده سید هادی که به منزل ما آمده بود، خیلی گریه می‌کرد و می‌گفت در چهار ماهی که او در منطقه بود امکان نداشت نماز صبح بچه‌ها قضا شود، دعای توسل و کمیل همیشه برقرار بود. در تمام عملیات‌ها حاضر بود، اگر شب قبلش هم در عملیاتی حضور داشت باز هم با اصرار همراه می‌ شد و می ‌گفت من این جا آمده ام که از عمه‌ام دفاع کنم، نیامده‌ام که بخوابم و استراحت کنم.» درد در چشمان سید حسن می دود؛ می فهمم که ماجرا به جایی رسیده که نقلش برای او سخت شده است ولی ادامه می دهد: «آخرین بار که با او تلفنی صحبت کردم گفت به برادرم سید حامد بگویید شب شهادت امام صادق(ع) در هیئت مجلس را برقرار کند، من هم می‌آیم. اما شب شهادت امام صادق (ع) به قولش عمل کرد و پیکرش آمد.»   پشیمان نیستم از پدر شهید می‌پرسم از این که به سید هادی اجازه دادید به سوریه برود، پشیمان نیستید؟ تن صدایش کمی بالا می رود و چند بار می‌گوید: «نخیر، نخیر، عاقبت به خیر شده است، بعد از او، سید حسین دیگر فرزندم نیز 3 ماه در سوریه بود و به سلامتی برگشت. هر چند در دیداری که با مقام معظم رهبری داشتیم سید حسین می خواست از ایشان برای رفتن اجازه بگیرد ولی آقا گفتند نه من اجازه نمی دهم. با این حال سید حسین هم وقتی برگشت مشهد یک کارت از برادران افغانی درست کرد و به سوریه رفت. مادرش کلی نذر و نیاز کرده بود به سلامت برگردد.» از سید حسن، پدر شهید سلطان ‌زاده که خود نیز در دوران دفاع مقدس حدود 3 سال در منطقه بوده است، می پرسم: اگر الان فرصت دیدار با سید هادی فراهم شود به او چه می ‌گفتید؟ او در پاسخ گفت: «شهادت نصیب ما نشد، من در آزادسازی خرمشهر آن جا بودم. الان هم به او می گویم به راهی که انتخاب کرده ای افتخار می کنم و خوش به سعادتت.» سید حسن به دیدار با مقام معظم رهبری اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «خدا آقا را برای ما نگه دارد، اگر مملکت ما امن و امان است به برکت آقاست.» و قرآنی را که از رهبری هدیه گرفته اند، به ما نشان می‌دهد.   روایت دوم؛ برادر شهید     سید حامد برادر کوچک تر شهید سید هادی است. او که در مسیر فعالیت های برادرش قبل از شهادت همراه او بوده است، جزئیات بیشتری را از سیر تحول اخلاقی سیدهادی بیان می‌کند: «آقا سید هادی در نوجوانی یک شخصیت قلدر، مستبد، شجاع و قدرتمند داشت. برای ما برادر بزرگ مثل جایگاه پدر را دارد. من به جرئت می‌گویم  حتی 2 دقیقه مستقیم به چشم‌های برادر بزرگم نمی‌توانستم نگاه کنم. آقا سید هادی تا قبل از این که به سربازی برود یک مدل دوست های دیگری داشت، اما وقتی از خدمت سربازی برگشت کامل متحول شده بود. خیلی‌ها می‌گویند افراد وقتی به خدمت می‌روند یک سری خصایص بد پیدا می‌کنند اما سیدهادی از سربازی، نماز شب خوان برگشت، هیئتی برگشت. زمین تا آسمان متفاوت شد.»   دستگیر اخراجی‌ها برادر شهید علت اصلی این تحول را توصیه یکی از هم محله ای ها به سید هادی به استفاده از زمان تنهایی خود در شیفت‌های خدمت برای خواندن نماز شب می‌داند. سید حامد برکات خواندن نمازشب در شهید سلطان‌زاده را بعد بازگشت از سربازی، راه اندازی هیئتی که سید هادی لفظ اخراجی‌ها را برای آن به کار برده است، می‌داند، این هیئت برای جذب افرادی بوده است که شاید در نگاه بسیاری از آدم ها موجه نباشند و هیئت دوم نیز با همین رویکرد تشکیل شده است. سید حامد می‌گوید: «از آن پس، بیشتر خاطرات ما با سید هادی در همین هیئت‌ها بود. همه دوستان شهید دو وجه از شخصیت‌اش را به خاطر دارند؛ یک شخصیت مدیریتی و جدی، وجه دیگر یک شخصیت طنز و بذله گو که همین باعث شده بود دوستان بسیاری داشته باشد. با آن که بعد از بازگشت از سربازی و تغییر منشی که برایش اتفاق افتاده بود، ارتباطش با خیلی از دوستان قدیمی‌اش قطع شده بود. سید هادی معتقد بود به واسطه‌  این که مسئول هیئت است، لزومی ندارد در لباس پوشیدن، حتی در ادبیات و لهجه‌اش تفاوتی با افرادی که می‌خواهد جذب کند داشته باشد، به نظر او، این کار اشتباه است. می‌گفت هیئت ما برای بچه‌های مذهبی با خانواده‌های مذهبی و مسجدی نیست. این هیئت‌ها برای آن‌هایی است که فکر می‌کنند جایی در این مکان‌ها ندارند.» آن گونه که سید حامد تعریف می‌کند بخش عمده مخاطبین سید هادی در هیئت، مصرف کنندگان مواد مخدر، بی‌خانمان‌ها و کارتن‌ خواب‌ها یا افرادی بوده اند که زندگی دیندارانه‌ای نداشتند. شهید باور داشته است حضور در هیئت سید الشهدا و بودن زیر بیرق امام حسین (ع)، تناول غذای نذری امام حسین (ع) راه را برای هدایت و تغییر مسیر زندگی این افراد باز می‌کند. او حتی اجازه می‌داده شب‌ها مکانی که برای هیئت در نظر گرفته بوده است، پناهگاهی برای بی‌خانمان‌ها باشد. اما فعالیت شهید به همین جا ختم نشده است و بسیاری از این افراد به کمک او توانسته‌اند زندگی جدیدی شروع کنند، اعتیاد را کنار بگذارند، سبک زندگی‌شان را عوض کنند و دوباره مورد اعتماد خانواده‌های شان باشند. سید هادی فضایی برای ورزش، برگزاری جلسات معرفتی و اخلاقی و کتاب خوانی برای اعضای هیئت فراهم کرده بود.   همراه با فاطمیون شهید سلطان‌زاده جزو اولین گروه‌هایی است که با همراهی فاطمیون به سوریه رفته است. برادر شهید آشنایی با اتفاقات سوریه را این گونه نقل می‎کند: «ما دوستی داشتیم که در نزدیکی محله گلشهر مشهد آرایشگاه داشت و باشگاه سید هادی هم در همان منطقه بود. با این که همه ما برادرها مثل پدرمان مویی نداریم، به واسطه رفاقت‌ مان زیاد به آن آرایشگاه سر می‌زدیم. شهید سید هادی به شوخی می‌گفت من می‌آیم ببینم کسی با میزان موی من می‌آید؛ موهایش مدل خوبی داشته باشد تا من هم امتحان کنم! بچه‌های فاطمیون نیز به آن آرایشگاه رفت و آمد داشتند و از اتفاقاتی که آن جا افتاده بود، تعریف می‌کردند. آن موقع ما هنوز اطلاع دقیقی از ماجرای سوریه نداشتیم. در نهایت، همین باب آشنایی و آگاهی سید هادی با جنگ در سوریه شد. درگیری‌های سوریه سال 1391 آغاز شده بود و شهید سال 1393 با گروه 19 اعزام شد البته بعد از آن که برای خودش مدرک افغانستانی بودن فراهم کرد و لهجه افغانستانی را یاد گرفت. نیروهایی که به سوریه می‌رفتند تقریبا هر 45 روز یک بار مرخصی داشتند، برادر من 4 ماه بدون مرخصی آن جا ماند و در مقابله با هجوم‌هایی که دشمن داشت شرکت می‌کرد، دغدغه‌اش این بوده است که برگردد و در نبود او اتفاقی بیفتد و شرمنده حضرت زینب(س) باشد.»نحوه شهادت سید هادی سلطان‌زاده بنا به روایتی که همرزمانش برای برادرش داشته‌اند، چنین بوده است: زمانی که برای تثبیت منطقه آزاد شده‌ای در حلب سوریه رفته بوده‌اند یکی از رزمندگان هدف گلولۀ تک تیرانداز قرار می‌گیرد و شهید که برای کمک به او رفته است با انفجار خمپاره و البته تیری که از پشت او را هدف قرار داده، زخمی شده و در مسیر رسیدن به بیمارستان به شهادت رسیده است. پیکر او بعد از 13 روز، همزمان با شهادت امام جعفر صادق(ع) به وطن و خانواده‌اش بازگشته است.   رنجی که می‌بریم سید حامد هر چند سعی می‌کند گزارش خوبی از آن چه دیده و شنیده داشته باشد اما می‌توان فهمید در ذهنش می‌گردد تا واژه‌هایی را پیدا کند که بیان‌شان رنج کمتری را به جانش تزریق کند. او که رفتن برادر را مصداق یتیم شدن توصیف می‌کند و تمام حسرتش را در ظرف کلماتش می‌ریزد، ادامه می‌دهد: «من همیشه فکر می‌کردم شهدا خیلی با ما متفاوت‌اند، حتی گاهی خودمان را بهتر از برادرم می‌دیدیم، اما الان می‌دانم شهدا همین جا بین ما زندگی می‌کنند، اصلا فکر این که شهیدانه زیستن دور از دسترس است یا شهدا را خیلی متفاوت از مردم نشان دهیم، اشتباه است. با این حال آن چه این سال‌ها من و پدر و خانواده را رنج داده شهادت برادرم نیست، این است که بعضی می‌گویند این آدم‌ها برای پول رفته‌اند یا به خانواده‌های شان پول می‌دهند. برادر من برای عقاید و باورش رفت در حالی که هیچ نیاز مالی نداشت، ما پولی برای شهادت عزیزمان نگرفته‌ایم و نخواهیم گرفت. حتی پدرم همان سال‌های اول دوست داشت نام کوچه‌ مان به اسم شهید باشد ولی وقتی دیدیم توجهی نشد دیگر اصرار نکردیم.» شهید سیدهادی سلطان‌زاده متولد 1357 بود و سال 1393 در حلب سوریه به شهادت رسید. مسابقات لیگ کشوری رشته‌های بیلیارد و بولینگ هم به نام این شهید عزیز ثبت شده و کتاب «پاتک علیه پیتوک» درباره زندگی این شهید نوشته شده است.