عارفانه های ماندگار پدر

وحید تفریحی – همان‌قدر تازه و شیرین است خاطره آن شب تابستانی در نیمه تیرماه سال 1390 و میزبانی پر مهر پدری مهربان در خانه ای قدیمی و صمیمی با آن حوض باصفا و درختان میوه پربار که عطرش حیاط خانه را پر کرده بود. دوشنبه که خبر درگذشت حاج رجبعلی دهنوی پدر 3 شهید و 2 جانباز را شنیدم، خاطراتم پر کشید به آن روز و هم صحبتی پرشور با او؛ قاب هایی را که میثم دهقانی عکاس روزنامه از آن روز ثبت کرده بود، مرور کردم و حال و هوای این مصاحبه متفاوت بیشتر برایم زنده شد. حاج رجبعلی آن شب در چارچوب ورودی خانه به استقبال مان آمده بود، نشان ملی ایثارش را بر سینه زده بود و گشاده روی پذیرای مان شد. چاق سلامتی که کردیم در اتاقی با قاب هایی از فرزندان شهیدش جانمازها پهن شد تا شروع این دیدار، متبرک به اقامه نماز شود. بعد نماز، در همان اتاق گرد حاج رجبعلی نشستیم که با سبدی از میوه های تازه چیده شده از درخت سرسبز حیاط منتظرمان نشسته بود.   پدر شهید بودن یعنی هیچ! «پدر شهید بودن یعنی هیچ! ما نباید بگوییم پدر شهید هستیم، کسی هستیم... پدر شهید چیزی ندارد این خواست خدا بوده که نعمتی به ما بدهد و خدا کند که بتوانیم از این نعمت قدردانی کنیم و از عهده اش بربیاییم.»؛ همان اول با آن لهجه شیرینش با این جملات ما را آچمز می کند ، برای همان است که گزارشم از گفت و گوی 13 سال پیش با پدر شهیدان دهنوی را این طور آغاز کرده ام: «می دانم آن زمان هیچ یک از ما نمی توانست تصور گفت وگویی را کند که تا ابد در ذهنمان باقی خواهد ماند. گفت وگویی با پدر ۳ شهید و ۲جانباز که با همه گفت وگوهایی که تاکنون انجام داده بودیم متفاوت بود.» جمله جمله حاج رجبعلی درس زندگی بود، به خصوص آن جا که از ارزش کار رسانه ای برای شهدا می گفت: «وقتی شما به دیدن خانواده شهدا می آیید، از آن ها خبر می گیرید، با آن ها صحبت می کنید و برای انقلاب و جامعه زحمت می کشید، برای چیست؟ برای بهشت و یا چیز دیگری نیست بلکه برای این است که در نهایت خداوند بگوید «دوستت دارم» و خداوند این درجه را به خانواده شهدا اعطا و این اقدامات را هم قسمت شما کرده است که باید قدر آن را بدانید چرا که این ها هم رزمندگی است...» یا آن جا که با بغض های گهگاهش از 3 فرزند شهیدش برای ما گفت: «اولین فرزند شهیدم علی اکبر ۱۳ساله بود که خط شکن همه برادرانش شد، طوری که پس از او ۷ پسر دیگرم به جبهه رفتند که از آن ها نیز ۲شهید و ۲جانباز تقدیم انقلاب شد. علی اکبر در زمان انقلاب و در واقعه ۱۰دی مشهد در درگیری با نظامیان شاه واقع در چهارراه استانداری بالای یک تانک رفته بود که تیر به شانه اش اصابت کرد. حمید هم پاسدار بود و همیشه می گفت که نمی خواهم اسیر یا مفقودالاثر شوم بلکه از خدا می خواهم شهید شوم و جسدم به خاطر تسلی و تسکین خانواده ام بازگردد؛ البته همین طور هم شد. حمید به همراه ۲ رزمنده دیگر برای شناسایی به خاک عراق رفته بودند که بر اثر خمپاره آن ۲ رزمنده همان جا به شهادت می رسند و حمید هم زخمی می شود اما خود را حدود ۲کیلومتر تا مهران می کشاند اما از آن جا به بعد دیگر نتوانسته بود ادامه دهد و ۴۰روز بعد پیکرش را پیدا کرده بودند. حسین دیگر پسر شهیدم هم تراشکار بود و از روزی که به جبهه رفت برای مرخصی نیامد تا این که در ماووت عراق هدف خمپاره قرار گرفته بود.»   بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم بعد... خط به خط آن گزارش را با شوق می خوانم و غرق روایت های شیرین مرحوم حاج رجبعلی از خاطراتش با پسران شهیدش می شوم، او بیشتر خاطراتش با حمید دومین فرزند شهیدش بود چرا که او مدت بیشتری را در جبهه گذرانده و چند باری هم به مرخصی آمده بود. خودش همان روزها در این باره گفته بود: «حسین اولین بار که به جبهه رفت دیگر باز نگشت. علی اکبر هم که ۱۳ ساله شهید انقلاب شد تنها حمید مدت بیشتری در جبهه بود و گاهی هم به مرخصی می آمد.» یکی از خاطراتش درباره شهید حمید دهنوی جالب است، با آن صدای شیوا و سخنان زیبا و پدرانه اش که هنوز طنین آن در خاطرم هست، می گفت: «مادرش همیشه تکرار می کرد که حمیدجان بیا دامادت کنیم. اما او جواب می داد که ما با انقلاب وصلت کردیم بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم و وقتی اسلام بر جهان پیروز شد داماد می شوم... یک بار حمید را در خواب دیدم که گفت داماد شدم. دستم را گرفت تا من را نزد خانواده اش ببرد که از خواب پریدم.»   روزی که قرار بود در حضور رهبر انقلاب صحبت کنم در بخشی از این گفت و گوی مفصل سوالی از حاج رجبعلی پرسیدیم که پاسخ قابل توجه بود. از او پرسیدیم که وقتی فرزند سومتان شهید شد به خدا گله کردی یا خیر؟ هنوز سکوت قابل تاملش خاطرم هست و پاسخ جالبش که گفت: «رهبر معظم انقلاب به مشهد مشرف شده بودند که از بنیاد شهید اعلام کردند من باید در برابر رهبر انقلاب صحبت کنم. پیش خود گفتم خدایا من که زبانی ندارم در میان این جمعیت و در برابر رهبر انقلاب سخن بگویم! همان لحظه دست هایم را بلند کردم و گفتم: «ا... اکبر، جانم فدای رهبر. آی خواهران با حجابتان اسلام را یاری کنید، آی مردم این انقلاب مفت و آسان به دست نیامده و بهترین جوان ها در این راه شهید شده اند، جوان ها! این انقلاب را نگه دارید تا به دست امام زمان(عج) بدهید، آی کسانی که با قلمتان، با قدمتان و با مالتان اسلام را یاری می کنید، نگذارید اسلام در مسجدها و حسینیه ها بماند بلکه باید اسلام را در جامعه ترویج کنید...» حاج رجبعلی دهنوی از آن دست آدم هایی نبود که در قبال انجام هر کاری انتظار جبران داشته باشد، این اخلاق او را به راحتی در ارتباط با رابطه اش با خدا هم می‌توان دید... بسیاری از مسائل که در ذهن ما نقش گرفته بود و شاید به مسائل مهمی نیز بدل گشت در ذهن او امری پوچ و بی معنی بود و شاید اصلا در ذهن و فکر او وجود نداشت؛ درست مثل همین سوال که عکس العملش نسبت به جواب دادن به آن، همه ما را متحیر کرد؛ از او سوال کردیم که تا به حال در حال و هوای تنهایی که در این خانه بزرگ و پرخاطره زندگی می کنید، شده است که با خود بگویید کاش یکی از پسرانم شهید نشده بود و الان در کنارم حضور داشت و کمکم می کرد؟ بعد از شنیدن این سوال طوری تعجب کرد و به ما نگریست که انگار هیچ سوالی بدتر از این وجود نداشت و گفت: «نه! این چه حرفی است که می زنید؟ تمام آرزوی من این بود که همراه پسرانم به جبهه بروم و شهید شوم... برای همین بارها به سپاه می‌رفتم و درخواست اعزام به جبهه می دادم اما هربار با مخالفت آن ها مواجه می شدم؛ می‌گفتند چون پدر شهیدم مرا به جبهه نمی برند خلاصه هرچه تقلا کردم آن ها مخالفت می کردند... البته بالاخره به هر صورتی بود با اعزام من موافقت کردند و این گونه بود که من به آرزویم رسیدم و به جبهه رفتم، هرچند مدت آن کوتاه بود و نتوانستم به هدفم که شهادت بود برسم...» خاطره این گفت و گو برای ما تمام شدنی نیست و همکارمان، محسن هوشمند در آن زمان که حالا مسئولیت مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس رضوی را دارد، همان موقع چه جالب در تکمله ای بر این گفت و گو نوشته بود که: «ما که وقتی به این خانه آمدیم خبرنگار بودیم حالا بیشتر شبیه شاگردانی شده ایم که در محضر استادی بزرگ به تلمذ نشسته اند.»