شیرینی کوچکی که سختی زلزله را می‌زداید؛

ریحانه جولایی- دست‌هایش، دست‌های ظریف، باریک و سفیدش هنوز هم زیباست، حتی میان گردوخاکی که دست‌های دیگران را پر از خشکی و ترک کرده است. زیر ناخن‌های کم و بیش قد کشیده‌اش تمیز است و دانه‌دانه، به ترتیب سرخ می‌شوند. زیر آفتاب بی‌جان اوایل زمستان نشسته و با وسواس قلموی کوچک قرمز را روی ناخن‌هایش می‌کشد. ظریف، با دقت و کاملا زنانه.
موهایش، مشکی و سنگین زیر شال حریری که چندین بار گردنش را دور زده آرام و قرار ندارند و با هر باد ضعیفی تکان می‌خورند. کمی آن‌طرف‌تر چند خانواده با هم درگیر شدند و همه محل دورشان جمع شدند. بی‌خیال کنار چادرش نشسته بود و هر از گاهی دستانش را بالا می‌گرفت جلوی صورتش و با چشم‌هایی که باریک و ریز کرده بود دستانش را نگاه می‌کرد و لذت می‌برد از این زیبایی خدادادی‌اش. موقع برگشت از محله فولادی بار دیگر که نگاهم به چادرش می‌افتد دیگر آنجا، زیر نور خورشید نبود. ناخن‌هایش قرمز است، موهایش همان‌طور مشکی و سنگین زیر شال حریری که دور گردنش پیچیده شده اما نه آشفته است، نه رها از همه دنیا؛ لاک زدنش که تمام می‌شود، با بقیه زن‌ها نشسته و گرم حرف زدن است. از آن زنانگی محض و بکر دیگر خبری نیست. با نزدیک شدن نیسان کمک‌های مردمی که حالا آخرین محموله‌ها را به دست‌شان می‌رساند از جا می‌پرد، مثل زن‌های دیگر، شبیه کسی که چند ساعت پیش دیدم نبود. اینجا میان خرابه‌های سرپل‌ذهاب زن‌ها در خلوت خودشان زنانگی دارند.
زنانگی در هر شرایطی زنده می‌ماند
زیبا بودن، مورد تحسین قرار گرفتن، برای زن شیرین است. هر جای دنیا که باشی حتی اگر خانه‌ات چند ورقه زخیم فلزی باشد که پول آن از گوشه و کنار کشورت جمع شده باشد و غذایت هر روز کنسرو باشد. زن باید زیبا باشد لااقل برای دل خودش، برای زمانی که جلوی یک آینه چند تکه می‌ایستد و دمی فراموش می‌کند آن شب سخت را که زمین زیر پایش لرزید.


درست کنار خیابان، جایی که زمانی پارک بود و حالا مثل کمپی شده که هر کس چادرش را گوشه‌ای از آن برپا کرده، چادری است که زن‌ها با لبخند، زیباتر و جوان‌تر از آن بیرون می‌آیند. روی چادر نوشته شده «آرایشگاه زنانه». از روزهای سخت زلزله، از غم و درد روزهای اول که بگذریم عجیب‌ترین و زیباترین چیزی که می‌شود دید همین چادر آرایشگاه است که زن‌ها دوباره زندگی را جدی گرفتند و می‌خواهند دوباره از نو بسازند؛ خودشان را، شهرشان را، خانه‌هایشان را و ترمیم کنند زخم‌ها و داغ‌هایی که روی دل‌شان تا همیشه جایی به یادگار می‌گذارد.
سروه از زنان کرد است. از همان زن‌هایی که دستش را روی زانو گذاشته و بلند شده است. از چادر آرایشگاه که بیرون می‌آید بی‌معطلی به راست می‌پیچد و جلوی چادری می‌ایستد. با لهجه خودشان چیزی می‌گوید و کمی بعد زنی میانسال کودکی را پتو پیچ شده در آغوشش قرار می‌دهد. سروه کودک را غرق بوسه می‌کند و راه می‌افتد. چند قدم آن‌طرف‌تر چادرش است. برایم جالب است که یک زن در این شرایط کودکش را دست زنی دیگر می‌سپارد و چند دقیقه‌ای از زندگی مرخصی می‌گیرد تا به خودش برسد. همین بهانه‌ای شد تا دستم را روی شانه‌اش بگذارم و چند دقیقه‌ای حرف بزنیم.«27 سال دارم و شب زلزله با شوهر و دخترم سالگرد پنجمین سال ازدواج‌مان را جشن گرفته بودیم. شوهرم مرد خوبی است و وقتی با من ازدواج کرد اجازه داد درس بخوانم و به دانشگاه بروم.» با چنان ذوق و غروری از شوهرش حرف می‌زند که چشم‌هایش از برق شادی پر می‌شدند. یکی از زن‌ها با خنده و لهجه غلیظ کردی، با صدای نسبتا بلندی می‌گوید: باز شروع کرد از شوهرش گفتن. بقیه زن‌ها می‌خندند و به کارهایشان می‌رسند. انگار عشق سروه به شوهرش دیگر برایشان تکراری شده است. خودش با خنده می‌گوید: نقدر از او حرف زدم همه مسخره‌ام می‌کنند. بعضی زن‌ها می‌گویند تازه‌عروس هم که نیستی انقدر از شوهرت تعریف می‌کنی، اما من دوستش دارم. برای همین همه جا از او حرف می‌زنم.» می‌پرسم برای دل خودت آرایشگاه می‌روی یا شوهرت گفته؟ خنده‌اش ناگهان محو می‌شود. نگاهی به دور و اطراف می‌اندازد. نگاهی مستاصل و بی‌پناه. چشم‌هایش پر از اشک می‌شود و با بغض می‌گوید: «دلخوشی ما همین است. روزی که آرایشگاه راه افتاد زن‌ها خوشحال شدند. مردها با تمسخر خندیدند. به ما گفتند حالا همه چیزتان سر جایش است، فقط مانده بود ابرو نازک کنید؟ مردها متوجه نمی‌شوند که دل ما با این چیزها خوش می‌شود. همین چند ساعت که با زن‌ها دور هم می‌خندیم و منتظریم تا نوبت‌مان شود حال‌مان بهتر می‌شود. چند دقیقه فکر می‌کنیم زندگی مثل قبل است. صدای خراب شدن خانه و زندگی‌هایمان را فراموش می‌کنیم.» قطره‌های اشک را از روی صورتش پاک می‌کند و با شیطنت خنده ریزی می‌کند و ادامه می‌دهد: «شوهرم هم خوشش می‌آید. از آرایشگاه که بیرون می‌آیم می‌گوید چه خوشگل شدی.» قند در دل سروه آب می‌شود و این خنده‌اش به دنیا می‌ارزد.
یاورش خداست
دوست ندارد اسمش را ببرم. جوان است اما در نگاه اول اگر صورتش را نگاه کنی، شکسته به نظر می‌آید. او روی زانو و یکی از مشتری‌هایش هم رو‌به‌رویش چهارزانو نشسته است. دست‌هایش تندتند تکان می‌خورد. مردمک چشم‌هایش یک لحظه نمی‌ایستد و در ثانیه چندین‌بار این طرف و آن می‌گردند. با دقت بالا ابرو و صورت زن دیگر که آن هم سن و سن سالی ندارد را ورانداز می‌کند و در آخر آینه پلاستیکی بنفش را دستش می‌دهد تا زن هم خودش را در آینه نگاه کند. مشتری دستی به صورتش می‌کشد و چشم‌های قرمزشده‌اش را می‌مالد، بعد به آینه زل می‌زند و از بالا به پایین، دوباره از پایین به بالا و چپ و راست را خوب نگاه می‌کند. گوشه‌ای از صورتش را دوباره نگاه می‌کند و بعد بی‌خیال می‌شود، لبخند می‌زند و به کردی تشکر می‌کند. لباسی که شبیه پالتو است اما نازک‌تر را تن می‌کند. دستش را در کیف کوچک ازریخت‌افتاده‌‌اش می‌کند و چند اسکناس دو هزار تومانی به زن می‌دهد و بیرون می‌رود.
حالا سرش خلوت شده و برایم یک استکان چای می‌ریزد. چای داغ نیست. اگر زود نوشیده نشود از دهن می‌افتد و شاید فکر کند دستش را رد کرده‌ام. بلافاصله استکان چای را برمی‌دارم و سر می‌کشم. راضی است و با رضایت می‌گوید: «معلوم است چای‌خوری و اینجا کسی به تو چای نداده که آنقدر زود استکان را سر کشیدی.» خودش اما عجله‌ای ندارد. چای می‌ماند و او حرف می‌زند. «زلزله پدر، مادر، شوهر و مادرشوهرم را از من گرفت. شوهر من اهل ازگله است. آن شب رفته بودیم عیادت مادرش که زلزله آمد. از سر شب دلم آشوب بود. دور خانه راه می‌رفتم و با خدا حرف می‌زدم که آخر چه شده؟ همه عزیزانم کنارم هستند و همه سالم و مشغول حرف زدن و گفتن و خندیدن؛ من چرا حالم این‌طور شده است؟ تا زلزله آمد فهمیدم دلشوره‌ام برای چه بوده. از آن خانه من و پسرم ماندیم و برادرشوهرم که او هم با پسرم بیرون خانه بودند. بعد از چند ساعت که از زیر آوار بیرون آمدیم فهمیدم چه بلایی سرمان آمده است. روزهای اول سخت بود. دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم. برایمان غذا، آب و لباس آوردند و من هم فقط گریه می‌کردم. نمی‌دانستم برای کدام‌شان گریه کنم. شوهرم؟ پدر و مادرم؟ خلاصه چند روز که گذشت با خودم گفتم چه نشسته‌ای و گریه می‌کنی؟ خدا تو را برای پسرت نگه داشته و تو هم باید زیر آوار تمام می‌کردی. رفتم دنبال چادر گشتم و این را از یک آقا گرفتم و شد آرایشگاه زنانه چون وسایل خاصی نمی‌خواست و زن‌ها هم استقبال کردند. خدا را شکر که الان مشتری دارم و خرج زندگی‌ام تامین و دل زن‌ها شاد می‌شود. چه چیزی از این بهتر که حال مردم را خوب کنی و خوشحالی آنها را ببینی؟» استکان یخ‌کرده چای را سر می‌کشد و به پتوی چهارخانه‌ای که زیر پایش پهن شده زل می‌زند.
از سرپل‌ذهاب زیاد می‌توان نوشت. هر کدام از آسیب‌دیدگان زلزله مهیب کرمانشاه یک داستان دارند. هر کدام سینه‌ای پر از حرف دارند که هیچ کس نشنیده است. زن‌های این دیار بین این روزهای سخت هنوز می‌خواهند زن باشند، می‌خواهند زنانگی کنند و یادشان نرود که مایه زندگی و آرامشند اما اگر زندگی فرصت دهد. اینجا زن‌ها برای زن بودن زیاد وقت ندارند. همین که گریزی بزنند و از لطافت‌شان لذت ببرند برایشان شیرین است. زن‌ها دوباره اینجا را می‌سازند با عشق‌شان، با مهرشان، با دست‌ها و شانه‌های نحیف‌شان.