ضیافت آخر



حسن همایون
روزنامه‌نگار


در را باز می‌کنم، آقای ناصر ملک‌مطیعی از ماشین پیاده می‌شود. با عصایی در دست و شالی بر گردن و کت‌‌ تروتمیز و شلوار پارچه‌ای، سنگین و آرام قدم برمی‌دارد.
-پله قاتل جان من است، راهی دیگر نبود؟!
-می‌بخشید، همین دو – سه پله بیشتر نیست.
 پله‌های ساختمان روزنامه را بالا می‌آید، به کافه ایران کنار در ورودی می‌رویم، تا ده – پانزده دقیقه دیگر باقی میهمان‌ها برسند و به اتفاق آقای بازیگر در سالن کناری به مدعوین جشن تولد ناصر ملک مطیعی بپیوندیم. گفت‌وگو با ایشان بهانه‌ای شد تا به دفتر روزنامه‌ بیایند، در اصل قرار بود به استقبال تولد هشتاد وهشت‌ سالگی‌اش برویم. رضا کیانیان، رضا عطاران، شمس لنگرودی، منوچهر اسماعیلی، ابوالحسن تهامی‌نژاد، سالار عقیلی و... رسید‌ند و کسانی هم البته نتوانستند به برنامه برسند. آقای بازیگر هنوز نمی‌داند، میهمان‌ها به احترامش گرد هم آمدند. در کافه نشسته‌ایم. آرام سخن می‌گوید. برخی همکاران کنجکاوِ حضور آقای بازیگر سلام می‌دهند و عکس یادگاری می‌گیرند، آقای بازیگر با طمأنینه و لبخند کنار دوستدارانش عکس یادگاری می‌گیرد، یکی از همکاران گله می‌کند، که استاد را خسته نکنید تازه از راه رسیده است. جناب ملک‌مطیعی لبخند می‌زند و می‌گوید، «بگذار راحت باشند، من حالم خوب است.»
آب و چای به ایشان تعارف می‌شود و کنجکاو می‌پرسد:
 -برنامه چیه؟ پسرم من را برداشته و از کرج آورده و مدام هم می‌گفت، دیر نشه.
- یک گپ و گفت است استاد...
زاد روزش اول بهار یک هزار و سیصد و نه ثبت شده است، اما خودش روایت دیگری دارد و نقل کرده هشتم فروردین به دنیا آمده است، به استقبال تولدش رفتیم. چند شبی از شب یلدا نگذشته بود و تلویزیون خلف وعده کرده و گفت‌‌وگوی ضبط شده با آقای بازیگر را پخش نکردند. صحبت از این مسأله شد، دست در هوا تکان داد و گفت «اصلاً مهم نیست. به آن آقایان در تلویزیون هم گفتم اصلاً من نیاز به تجلیل و بزرگداشت و تکریم و این چیز‌ها ندارم. یک عمر است مردم حرمت می‌کنند، کسانی از تلویزیون گفتند بیا و من هم رفتم و بعد هم چون دو دسته بودند و هر دو گروه می‌خواستند شب یلدا آن گفت‌وگو را پخش کنند و کم کم شلوغ‌ شد قضیه دیگر پیش آمد... بگذریم...» در هشتاد و هشت سالگی نشانی از خستگی و ناامیدی در چهره و حرف‌هایش دیده نمی‌شود، هرچند عوارض کهولت اذیتش می‌کند، خم به ابرو نمی‌آورد، گله‌‌ای‌ ندارد. بعد از ده – بیست دقیقه‌ای گپ و گفت با آقای بازیگر به سالن جشن می‌رویم، چند قدم آن‌طرف‌تر، ستون میان سالن دیدش را بسته‌ است اما لحظه‌ای نمی‌گذرد کیک تولد و تشویق میهمان‌ها و اعضای تحریریه  را می‌بیند و شگفت زده می‌‌شود. بر جای می‌ایستد با قطره اشکی روان از چشم‌هایش. آرام می‌رود و صدر مجلس می‌‌نشیند. آقای بازیگر بغض فرو می‌خورد و می‌گوید: «امروز یکی از بهترین روز‌های من است، نه برای اینکه از من تجلیل می‌شود، همین که یادم بودید برایم خیلی ارزشمند است.» نقل همان یک روز نبود و نیست، از حدود شصت سال پیش همین قصه است. از سال‌های دهه چهل با بازی‌های تحسین‌ برانگیز تا واپسین روز‌های بستری شدن در بیمارستان، مردم بازیگر محبوبشان را دوست داشتند و دارند. او اسطوره بود؛ بی‌تکلف، ساده و صمیمی.