روزی که داعشی شدم!

حسام خراسانی روزنامه‌نگار فکرش را بکن در ایستگاه مترو قدم می‌زنی، ناگهان مامور انتظامی مترو شما را در میان ازدحام آدم‌ها صدا بزند و بگوید: «کارت شناسایی». ظهر روز گذشته چنین اتفاقی برای من افتاد. در ایستگاه مترو صادقیه با یکی از همکاران همراه بودم که یک مامور وظیفه‌شناس مرا صدا زد و  با احترام کامل من را برای بازرسی و بازپرسی به سمت دفتر پلیس در مترو هدایت کرد. مامور برحسب وظیفه از ما کارت شناسایی خواست (حالا بگذریم از این‌که من یک‌سال در انتظار دریافت کارت ملی هوشمند از سازمان محترم ثبت‌احوال هستم و هنوز هم پس از یک‌سال درخواست من در سامانه درحال پیگیری است).
از اصل موضوع دور نشویم، ماجرای من و آقای پلیس با خوش‌وبش‌های دوستانه حل شد و من با ارایه مدارک از دفتر پلیس خارج شدم و خوشحال از این همه وظیفه‌شناسی و امیدوار به این‌که این نوع احساس‌ وظیفه در تمام امور تسری پیدا کند. اما اصل ماجرا پس از خروج از دفتر پلیس مترو اتفاق افتاد. همهمه مردم و مسافر سمجی که متوجه این ماجرا شده‌ بود؛‌ با یک خنده ملیح گفت: «آقای روزنامه‌نگار لطفا ریش‌ات را کوتاه کن.» یعنی از دید این همشهری عزیز، ریش من عامل شک و ظن آقای پلیس
 شده بود.
من هم که از خنده ملیح و جسارت این همشهری به ریش‌های مبارک آزرده‌خاطر و پریشان احوال شده بودم، خواستم رو کنم به این شهروند و در جواب بگویم: «لابد فقط با زدن این‌ ریش‌ها تو شک‌ا‌ت برطرف میشه!» اما با اندکی تأمل مسأله را به قول حضرت سعدی با یک نگاه عاقل اندر سفیه جمع‌ کردم و  تنها در زیرلب چند واژه درشت نثار آدم‌های به اصطلاح ظاهربین کردم. البته داستان تنها به درشت‌گویی من ختم نشد و ما از دیروز هر جا نشسته‌ایم و این ماجرا را تعریف کرده‌ایم، در آخر گفتند: «بزن برادر، بزن!» اصلا انگار آدم‌های این شهر یادشان رفته که در روزگاری، همین ریش و سبیل یک اعتبار به شمار می‌آمد و از آن در مبادلات روزمره‌شان هزینه می‌کردند! به اصطلاح یک تار سبیل گرو می‌گذاشتند و اعتباری به دست می‌آورند. البته آن زمان‌ها یک مثال هم در میان مردم رایج بود که «به ریشه است، به ریش نیست».
سر مبارکتان را به درد نیاورم. با تمام این قصه‌وغصه‌ها به قول اسماعیل امینی: «من می‌دونم که گاهی می‌ارزه/ قد پول یه خونه ریش و سبیل».