برای پسر پاوه و چشمان خاموشش!

روناک چشم هایش را بست تا بخت سیاه خودش را در گرگ و میش کوهستان نبیند.روناک از صدای پشت سرش فهمید که جگرگوشه اش از میان بلوط ها سقوط کرده و دارد مرگ را بو می کشد.روناک با قلب شعله ور رد خون را که گرفت به جسم مجروح پسرش رسید.پسری چهارده ساله با آرزوی خرید گوشی هوشمند و خواب هایی که برای خوشبختی مادر بیوه اش دیده بود.
مانی پسرک کولبر پاوه ای قرار بود بارِ لوبیا را به مرز برساند تا غمِ "شاد" را فراموش کند و در گوشه دفتر چهل برگش بنویسد: آن زن با اسب آمد.آخر مادرش بر خلاف کتاب فارسی هر روز صبح در باران با تیله و پفک می آمد و به عشق دردانه اش گیسوانش را پریشان می کرد.
حالا اما مانی با چشمانی که جهان را تار می بیند و مغزی که تیر می کشد در گوشه بیمارستان ملحفه سفید را روی صورتش کشیده تا روناک با تماشای زخم های ناسور فرزندش غمباد نگیرد و دق نکند.حالا مانی با چشمان تاریک، موهای تاریک و آرزوهای تاریک،مدام به کشیدن یک گلنگدن در سوز سرمای کوهستان کردستان می اندیشد و زنگ نقاشی و زنگ حساب را از یاد برده است.حالا دیگر نه کامکارها در کوچه های خاکی کردستان بر دف ها می کوبند و نه شهرام ناظری برای عشق محتومی که ‌تیشه به دست دلدار داده تصنیف می خواند!
پسرک کولبر مثل شهرش پاوه در جنگ


تکه تکه شده و این روناک خسته و مغموم است که بر صورتش چنگ می اندازد،مویه می کند و با موهای پرکلاغی بلندش طناب می بافد و به زبان کُردی برای مانی اش زار می زند:
رولَه،رولَه،رولَه...