بيژن و منيژه(۹)

بيژن و منيژه(9) مهدى افشار- ‌پژوهشگر ‌رستم با آگاهى از اینكه بیژن به فرمان افراسیاب در چاهى به زنجیر كشیده شده، در جامه بازرگانان به توران رفت و منیژه، دخت افراسیاب كه دل در گرو بیژن داشت، رستم را از محل چاه بیژن آگاه گرداند و چون نیمه‌شبان، رستم خود را به بیژن رساند، از او قول گرفت چون آزاد شود، از كین‌جویى با گرگین بپرهیزد كه آن رنج را بر او تحمیل كرده بود و اگرچه بیژن سوداى كشتن گرگین را داشت، اما به شوق آزادى و اجراى فرمان رستم، گرگین را به خود وانهاد. چون رستم اطمینان یافت گرگین از گزند كین‌جویى بیژن در امان است، كمند خویش به چاه افكند و بیژنِ پاى‌بسته را با موى پریشانِ تا پشت كمر رسیده و ناخن‌هاى دراز، گدازیده از رنج و تنى پرخون و رخسارى زرد از زنگار زنجیر بیرون كشید. رستم چون بیژن را این‌گونه پریشان و ژولیده‌موى دید، به خروش آمده، از خشم بر خود لرزید كه چرا این‌چنین او را در غل و زنجیر به بند كشیده‌اند. دست برد و زنجیر پاى بیژن بگسست و حلقه پاى‌بند را از او جدا گرداند و از آنجا به سوى كلبه‌اى رفتند كه در اختیار رستم قرار گرفته بود، در حالى كه در یك جانب بیژن، رستم بر رخش و در جانب دیگر، زواره مى‌تاخت. تهمتن فرمان داد تا بیژن را بشویند و مویش را بپیرایند و ناخن‌هایش را كوتاه گردانند و سرانجام تصویرى هرچند تكیده از بیژنِ روزگاران گذشته از میان آن همه آشفتگى‌ها پدیدار گشت. به فرمان رستم انواع خوراكى را در پیش‌‌روى بیژن نهادند و از آنجا كه خو كرده بود به كم‌خوردن، شوقى به آن خورش‌ها نشان نداد و بخش بزرگى از خوراكى‌ها به جاى ماند. آن‌گاه رستم به اشارتى گرگین را به نزد بیژن فرستاد. گرگین چون با بیژن مواجه گشت، شرمگنانه سر فروافكند و سپس در برابرش زانو زده، پیشانى بر خاك سایید و از كردار بد خویش پوزش خواست و گفت گرچه سالیانى چند از بیژن بزرگ‌تر است، اما خامى و سست‌اندیشى، بزرگ و كوچكى نمى‌شناسد. بیژن از او دل آرام گرداند و بر آن شد كه آن گناه ببخشاید، بى‌مكافاتى. اما آتش خشم رستم از افراسیاب خاموشى‌پذیر نبود و فرمان داد همه آنچه به تجارت به توران آورده بود، دگرباره بار شتران كنند و اشكش را فرمان داد كه بیژن را همراه كالاهاى بازرگانى نزد سپاهى ببرد كه در دوردست‌ها به انتظار فرمان رستم آماده نبرد بود. آن‌گاه رستم و هفت نام‌آورى كه با او بودند، جامه رزم بر تن كرده، شمشیرها از نیام بركشیدند و گرز گران بر حلقه زین بیاویختند. رستم پیش از حركت اشكش، بیژن را گفت كه منیژه را با خود همراه كن كه آن دختر از جان و تن و ثروت و آرامش خود گذشت تا او را از مرگ نجات بخشد و شایسته است كه درباره منیژه به نیكى رفتار شود و دوستش بدارد و در شبستان خویش بانوى بانوانش گرداند و افزود: «امشب از كین افراسیاب لحظه‌اى آرام نخواهم داشت؛ با او چنان كنم كه مردم توران بر او بخندند».
 بیژن در پاسخ گفت مى‌خواهد در كنار رستم باشد تا اندكى از بسیارى رنجى كه افراسیاب بدو داده، پاسخ گوید. رستم، اشكش را با بنه روانه كرد و از او خواست تا منیژه را نیز با خود ببرد و همه آسایش و آرامش او را فراهم آورد. رستم و هفت سوار چابك و شمشیرزن او تا درگاه افراسیاب بتاختند كه در آن‌گاه، افراسیاب در خواب شیرین شبانه خود بود و به ناگاه بر نگهبانان درگاه بتاختند و باران تیر بود كه بر آنان روانه گردید و بسیار تن‌ها كه بى‌سر گردید و بسیار سرها که بی‌تن؛ زمین درگاه شاه توران رنگ سرخ خون به خود گرفت. رستم وارد كاخ شده، افراسیاب را فریاد زد: «چرا تو را خواب نوشین باشد آن‌گاه كه بیژن را این‌گونه به رنج افكنده‌اى و خواب از چشمان او ربوده‌اى؟ من، رستم زابلى هستم، پور زال و برآنم كه آرامش خواب را از تو بستانم. من همانم كه بیژن را از آن همه رنج برهاندم. آیا ریختن خون سیاوش كافى نبود كه اندیشه كشتن بیژن را در سر پروراندى؟» و بیژن نیز خروش برآورد: «اى تورانى بدگوهر تیره‌هوش، اكنون برآنم تا روزگارت را به سیاهى بنشانم. تو آن ناپاك مردى كه مرا دست‌و‌پای‌بسته به رزم خواندى، اكنون كه گشاده‌ دست و پا هستم، خود را بنماى تا نبرد مردان را ببینى». افراسیاب بیم‌زده از خواب برخاست، تن را به جامه خویش بیاراست و به نگهبانان خوابگاه فرمان داد راه بر مهاجمان ببندد و از هر سوى خروشى برخاست و محافظانش صف در صف در برابر خوابگاه افراسیاب ایستادند، به دفاع از جان شهریارشان. رستم چون به خوابگاه افراسیاب نزدیك شد، هر آن كس را كه در پیش روى خویش بدید، با ضربت گرز گاوسر از پاى افكند. رستم چون دیگر مقاومتى در برابر خویش ندید، به كاخ وارد شده، همه فرش و دیباى كاخ شهریارى را میان همراهان خود پخش كرد و هر آنچه گران‌بها بود، برگرفت و گفت: «بر آن است آن كاخ را بر سر افراسیاب آوار گرداند». افراسیاب بیم‌زده و دل‌شكسته از پیش نگاه رستم پنهان شد و جست‌وجوى رستم براى یافتن افراسیاب بى‌ثمر ماند و با هفت پهلوان خویش به اردوگاه بازگشت. منیژه در خیمه‌اى نشسته بود و پرستندگان و پرستارانى چند او را به نوازش سخن مى‌گفتند و مى‌كوشیدند خار اندوه را كه نه در پاى او كه در قلبش خلیده بود، بیرون كشند و به راستى كه رسم سپنجى‌سراى چنین است؛ گاه رنج و درد است و گاه نوش و شهد. دیگر روز آن‌گاه كه خورشید از فراز كوه چون سكه‌اى مسین چهره نمود، افراسیاب به سپاه فرمان داد آماده مقابله با مهاجمان شوند. بزرگان توران كمرها بربسته، به پیشگاه شاه توران بیامدند و افراسیاب گفت: «دانستید با من چه كرده‌اند؟ دیگر از اندازه بگذشته كه دشمن آن‌چنان جسور شده كه تا خوابگاه من ورود كند. از این پس همگان خواهند گفت آن روز كه بیژن از چاه رهانیده شد، كاخ افراسیاب نیز ویران گردید و نمى‌توان آسان از این ننگ گذشت. در ایران دیگر كسى ما را در شمار نخواهد آورد». و آشفته‌حال و پلنگ‌سان یاران خود را گفت آماده نبرد شوند. افراسیاب به پیران فرمان داد بر پشت پیلان كوس بربندند و ناى رویین به درگاه شاه آورند. یلان توران‌زمین نیز به جوش و خروش آمدند و آواى كرناها، گوش فلك را كر گرداند و سپاه توران كه به‌تازگى از حضور ایرانیان در بیشه‌زارهاى پیرامون توران آگاه شده بود، به سوى ایرانیان تاختن گرفت. دیده‌بانان سپاه ایران از فرازجایى مشاهده كردند كه زمین چون دریایى خروشان، مواج گشته است و رستم را از نزدیك‌شدن سپاه توران آگاه كردند. رستم سپاه خود را آرامش خاطر داد كه ما از اینان بیمى به دل نداریم و چنان آنان را درهم شكنیم كه هرگز دیگر به نبرد نیندیشند. رستم خود بر آن فرازجاى برفت و سپاه دشمن را بدید و چون شیر ژیان خروشى برآورد و به پهلوانان خود گفت: «امروز روز ننگ و نبرد فراز آمده است و زمان آن است كه تیغ و ژوبین و نیزه و گرز گاوسار را به كار گیرید و همه هنر خویش را پدید آورید». و فرمان داد كرناها به فریاد آیند و خود بر پشت رخش جاى گرفت و به سوى هامون تاخت و پهلوانان سپاهش در پس و پشتش تیز بشتافتند و چون دو سپاه در هامون روباروى یكدیگر قرار گرفتند، رستم سپاه خویش را بیاراست آن چنان كه از گرد سم اسبان آسمان سیاه رنگ شد. اشكش و گستهم را در جناح راست سپاه و رهام و زنگه شاوران را بر جناح چپ گمارد و خود در كنار بیژن و گیو در قلب سپاه بایستاد و با این شیوه صف‌آرایى، گویى پشت سپاه ایران به كوه بیستون بود و پیشاپیش‌شان حصارى از شمشیرها و گرزهاى گران. افراسیاب چون سپاه ایران به فرماندهى رستم را بدید، غمى بر دلش بنشست و فرمان داد سپاه توران از پیشروى بازماند، مى‌دانست دیگر شتاب‌ورزیدن با شكست و ننگ یكى است، پس به آرایش سپاه خویش پرداخت؛ چپ لشكر را به پیران و راستش را به هومان سپرد و برادرش، گرسیوز و شیده، فرزند دلاورش را در قلب سپاه نشاند. تهمتن از پیرامون سپاه خویش دیدن كرد و آنان را چون كوهى از آهن بدید و آن‌گاه افراسیاب را خطاب قرار داده، فریاد برآورد: «اى شوریده‌بخت، تو ننگى بر این تاج و تخت».
چو افراسیاب آن سپه را بدید/ كه سالارشان رستم آمد پدید/ غمى گشت و پوشید خفتان جنگ/ سپه را بفرمود كردن درنگ/ برابر به آیین صفى بركشید/ هوا نیلگون شد زمین ناپدید/ چپ لشكرش را به پیران سپرد/ سوى راستش را به هومان گرد /به گرسیوز و شیده قلب سپاه/ سپرد و همى كرد هر سو نگاه.