حسین سال‌ها بعد از شهادت عکسش را به مادر رساند!

کوچه پس کوچه‌های میدان شکوفه را یک به یک دنبال می‌کنیم تا مقابل خانه خواهر شهید حسین فصیحی می‌رسیم. پدر و مادر شهید چندسالی است به دیدار حق رفته‌اند و فرصت دیدار ما با خواهران و بستگان شهید در اعیاد شعبانیه فراهم شده است. شهید فصیحی روز ۲۶ دی‌ماه ۶۵ در حالی که جوانی ۲۰ ساله بود در عملیات کربلای‌۵ به شهادت رسید و حالا خانواده شهید برآنند تا راوی خاطرات این شهید دفاع‌مقدس باشند.

اولین پسر
فاطمه فصیحی خواهر شهید در ابتدای همکلامی‌مان از حسین و نحوه حضورش در جبهه می‌گوید: «برادر شهیدم، حسین پسر اول خانواده و برادر بزرگ ما بود. از نوجوانی به عضویت بسیج درآمد و سال ۶۵ در حالی که ۲۰ ساله بود به منطقه عملیاتی شلمچه رفت تا در عملیات کربلای ۵ شرکت کند. حسین در همین عملیات به شهادت رسید.»


خواهر شهید ادامه می‌دهد: «وقتی حسین تصمیم گرفت به جبهه برود، به او گفتم هنوز خیلی کم سن و سال هستی، اما دلش طاقت نیاورد و شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و برای جبهه ثبت نام کرد. برادرم دو بار به جبهه اعزام شد که یک بار از ناحیه پا مجروح شد. ترکش به بغل پاشنه پایش اصابت کرده بود. برایم تعریف کرد در جبهه همراه چند همرزمش اشتباهی به سمت عراقی‌ها رفته بودند و نزدیک بود اسیر شوند. حسین گفت وقتی متوجه می‌شوند قاطی نیرو‌های عراقی شدند، قبل از اینکه دشمن متوجه حضورشان شود، به هر شکلی بود از آنجا دور می‌شوند.» دایی مهربان
خواهر شهید درباره خصوصیت‌های اخلاقی برادرش می‌گوید: «حسین از کودکی به خانواده علاقه زیادی داشت، به طوری‌که وقتی در مدرسه تغذیه می‌گرفت، به خانه می‌آورد و با ما تقسیم می‌کرد. برادرم هر وقت به خانه‌مان می‌آمد، همیشه دست پر بود و حتماً یک هدیه می‌آورد. بچه‌های مرا خیلی دوست داشت و به آن‌ها محبت می‌کرد. من هم هر زمان حسین می‌آمد دوست داشتم حسابی از او پذیرایی کنم و سنگ تمام بگذارم. همسرم وقتی رفتار من را نسبت به برادرم می‌دید، می‌گفت چرا اینقدر خودت را خسته می‌کنی، برادرت غریبه که نیست. می‌خندید و می‌گفت که انگار رئیس‌جمهور می‌خواهد بیاید! فقط خدا می‌دانست این همه شور و شوق دیدن برادرم یک امر عادی نبود. هر بار که می‌دیدمش، قلبم شاد می‌شد و یک محبت خدایی از او در دلم بود. حالا سال‌هاست فقط به قاب عکسش دلخوش هستم، هر وقت دلتنگش می‌شوم با نگاه به عکسش دلم را آرام می‌کنم. پیراهن یادگاری‌اش را شب‌ها بالای سرم می‌گذارم که فراموشم نشود چه روز‌های خوبی با هم داشتیم و برادرم برای چه هدفی شهید شد.» کنار تابوت او
خواهر شهید درباره شنیدن خبر شهادت حسین هم می‌گوید: «قبل از شهادت حسین انگار کسی به من گفت حسین شهید می‌شود. انگار که خیلی قبل‌تر از شهادتش، مرا برای شنیدن خبر آماده کردند. یک ماه قبل از شهادت برادرم به دلم الهام شده بود اتفاق مهمی در راه است، تا اینکه این حادثه اتفاق افتاد. وقتی برای آخرین دیدار کنار تابوتش حاضر شدم، دور تابوت شلوغ بود و همه مردان نامحرم بودند.»
وی ادامه می‌دهد: «مرد‌های فامیل، دست‌هایشان را مقابل جمعیت حلقه کردند تا راه باز شود و بتوانم پیکر برادرم را ببینم. وقتی برادرم را دیدم نشناختم! چون زمانی که بدرقه‌اش کرده بودم، صورتش هنوز محاسن نداشت و یک سربند یاحسین به پیشانی داشت، ولی وقتی در تابوت نگاهش کردم، محاسن صورتش بلند شده بود. برای همین هول کردم و گفتم این برادرم حسین نیست، اما باید واقعیت را باور می‌کردم. این خود حسین بود. برادرم بر اثر اصابت یک گلوله به گیجگاهش به شهادت رسیده بود. صورتش هنوز غرق در خون بود. آن لحظه‌های سخت وداع فقط یاد مصیبت‌های کربلا بودم که چه بر سر امام حسین (ع) و یارانش آوردند.» خاطرات کوتاه
رقیه فصیحی، دومین خواهر شهید هم می‌گوید: «چون هنگام شهادت حسین نوجوان بودم، چند خاطره کوتاه در ذهنم مانده است. یادم است دبستان بودم و حسین برای کار به تهران رفته بود. وقتی به دستجرد آمد، برایمان سوغاتی آورده بود. برای من یک پیراهن چین‌دار خوش رنگ سفید و قرمز خریده بود. آنقدر آن پیراهن را دوست داشتم که به همه نشان می‌دادم. روح برادر شهیدم شاد که با آن هدیه یک عمر برای من خاطره قشنگ باقی گذاشت.»
خواهر شهید درباره نامه‌های دریافتی برادرش می‌گوید: «قدیم یک نادر پستچی بود که اهل روستای حسن‌آباد بود و نامه رزمندگان را به دست خانوادهای‌شان می‌رساند. برادرم حسین هم مرتب از جبهه نامه می‌فرستاد. در نامه‌هایش احوال همه اهالی را جویا می‌شد. چند روز قبل از شهادتش یک تلگراف فرستاده بود که بعد از شهادتش به دست ما رسید. در آن تلگراف نوشته بود سلام. من حالم خوب است. نگران نباشید. این پیام را نمی‌دانیم چرا نادر پستچی به دست ما نرسانده بود و بعد از شهادت حسین آن را به مادر شهید محمد فصیحی می‌دهند که به دست ما برساند.»
تأکید بر حفظ حجاب
ام‌البنین فصیحی، خواهر سوم شهید هم می‌گوید: «برادرم خیلی روی حجاب تأکید داشت. همیشه مراقب ما خواهر بود که تنها جایی نرویم. حجاب‌مان را جلوی نامحرم حفظ کنیم و زیاد جلوی چشم نامحرمان نباشیم. با اینکه مهربان و شوخ طبع بود، اما از دست کسانی که حجاب‌شان را رعایت نمی‌کردند، ناراحت می‌شد. می‌گفت حجاب‌تان را حفظ کنید که خون شهدا پایمال نشود.‌ای کاش مرد‌های امروزی هم مانند شهدا این غیرت علوی را داشتند که از ناموس‌شان مراقبت کنند.»
خواهر شهید درباره چفیه یادگار برادرش می‌گوید: «برادرم حسین از جبهه به مرخصی آمده بود. او گفت برایت یک چفیه یادگاری آوردم. رفت از ساکش چفیه را آورد و به من داد. من هم که خیلی آن چفیه را دوست داشتم؛ سرم کردم و با آن عکس یادگاری انداختم. بعد از من هم خواهرم سرش کرد و او نیز با چفیه یک عکس یادگاری انداخت. حالا هر وقت جایی چفیه می‌بینم یاد برادر شهیدم و آن چفیه یادگاری‌اش می‌افتم و اشک در چشمانم حلقه می‌زند و دلتنگش می‌شوم.» فعال انقلابی
فاطمه فصیحی، عمه شهید هم در توصیف برادرزاده شهیدش می‌گوید: «حسین وقتی برای کار به تهران آمد، در خانه ما مهمان شد. همزمان شده بود با حکومت نظامی که کسی جرئت نداشت از خانه بیرون برود. برای همین ما هم اجازه نمی‌دادیم اهل منزل مخصوصاً پسر‌ها شب‌ها بیرون بروند، اما اواخر حکومت پهلوی که تظاهرات به اوج خود رسیده بود حسین همراه بچه‌ها در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد.»
وی در شرح خصوصیت‌های اخلاقی شهید می‌گوید: «حسین بسیار خوش اخلاق و شوخ‌طبع بود و بیشتر صفات نیک را دارا بود. با اینکه دست و دلباز بود، اما اهل ولخرجی و اسراف نبود. با وجود اینکه سن کمی داشت، اهل معنویات بود و به احکام الهی عمل می‌کرد. احترام به والدین را رعایت می‌کرد و حرمت کوچک و بزرگ را نگه می‌داشت. چشم پاک بود و به محرم و نامحرم بسیار اهمیت می‌داد. می‌گفت هر کس از چشمانش به درستی مراقبت کند محرم اسرار الهی می‌شود و در قیامت بی‌پرده سعادت دیدار خدا را پیدا می‌کند. حسین خیلی دوست داشت هرچه زودتر شرایط ازدواجش فراهم شود و ازدواج کند و در این مورد با من مشورت کرده بود. اعزام آخر که به جبهه می‌رفت گفت عمه این بار که رفتم و برگشتم وقتش است که برویم برای خواستگاری، اما تقدیر جور دیگری رقم خورد و حسین رفت و دل به معشوق آسمانیش سپرد و مدال پر افتخار شهادت را بر گردن آویخت.»
آخرین دیدار
عمه شهید درباره آخرین دیدارش با شهید می‌گوید: «آخرین بار که حسین به خانه ما در تهران آمد از ناحیه مچ پا مجروح شده بود. قبل از خواب به من گفت صبح زود مرا بیدار کن، چون می‌خواهم به دیدن مادرم در دستجرد اصفهان بروم. صبح رفتم که صدایش بزنم، اما دلم راضی نشد. چراکه مجروح بود و تازه از جنگ برگشته بود. ساعتی بعد که بیدار شد وقت نماز گذشته بود. ناراحت شد که چرا برای نماز بیدارش نکرده‌ام. ماجرا را برایش شرح دادم. با عجله حاضر شد و راهی رفتن به دستجرد شد. گفت اگر زودتر خودش را نرساند، به مادرش خبر می‌دهند شهید شده است. حسین این حرف‌ها را زد و رفت و دیگر حسین را ندیدم تا اینکه خبر شهادتش را آوردند.»
وی در شرح مراسم تشییع هم می‌گوید: «روز تشییع لوازم سفر را داخل ماشین گذاشتیم تا به سمت دستجرد اصفهان برویم. وقتی خواستیم از پارکینگ خارج شویم متوجه پارک خودرویی مقابل درب پارکینگ شدیم. در آن شرایط که برای رفتن عجله داشتیم این اتفاق برایمان ناخوشایند بود. ساعت‌ها طول کشید تا راننده آن خودرو پیدا شد و ماشینش را برداشت برای همین وقتی به مراسم رسیدیم خاکسپاری انجام شده بود و نتوانستم صورت شهیدمان را برای آخرین بار ببینیم.» می‌مانم تا شهید شوم
در ادامه گفت‌و‌گوی‌مان، علی حیدری، شوهر عمه شهید هم روایتی از حسین تعریف می‌کند: «یک روز در حیاط خانه نشسته بودم و حسین داشت در اتاق نماز می‌خواند. چند روز بود از جبهه به مرخصی آمده بود. وقتی نمازش تمام شد آمد کنارم نشست. به شوخی گفتم: صدام را کشتی! در جوابم گفت این سری که رفتم یا صدام را می‌کشم یا خودم شهید می‌شوم. بعد گفتم: حسین اگر از من می‌شنوی دیگر نرو! گفت: شما بیایید به جای من بروید تا من نروم. من تا نفس آخر به جبهه می‌روم یا شهید می‌شوم یا با دست پر و با پیروزی برمی‌گردم.»
کلاغ‌های خبر رسان!
اسماعیل حیدری، پسرعمه شهید هم خصوصیت‌های حسین را این‌گونه روایت می‌کند: «من چهار، پنج ساله بودم که حسین به شهادت رسید. یادم است شهید برای کار به تهران آمده بود و با ما زندگی می‌کرد. او خیلی مهربان و با اخلاق بود و نسبت به من محبت داشت و من هم او را بی‌اندازه دوست داشتم. حسین یک روز که می‌خواست از خانه بیرون برود دنبالش گریه کنان تا جلوی خانه پشت سرش رفتم. وقتی دید گریه می‌کنم مرا به کارگاه شکلات‌سازی روبه‌روی خانه‌مان که از دوستانش بودند برد و به من چند شکلات داد. مرا آرام کرد و به منزل آورد. زمانی هم که به جبهه می‌رفت منتظرش بودم زود برگردد. وقتی صدای کلاغ‌ها را می‌شنیدم در عالم بچگی می‌گفتم کلاغ‌ها از حسین برایم خبر آوردند.»
اصغر حیدری، پسرعمه شهید هم می‌گوید: «یک روز رفتیم خانه داییم دیدم زن داییم خیلی خوشحال است. او گفت که خیلی دلتنگ فرزند شهیدم بودم و رفتم سر وسایلش. دیدم بالشتی که از او به یادگار مانده آسترش کثیف شده است. باز کردم تا بشورم. به دلم افتاد پنبه‌های داخل بالشت را تخلیه کنم. چندسالی بود بعد از شهادتش دست نزده بودم. وقتی پنبه‌ها را بیرون ریختم چشمم به عکس حسین افتاد. نمی‌دانم چه زمانی عکس را داخل بالش گذاشته بود. کلی خوشحال شدم. آن عکسش را ندیده بودم و برایم تازگی داشت و فهمیدم حسین می‌دانست من این روز‌ها خیلی دلتنگش شده‌ام خواست که این عکس را به دستم برساند.»