نجوا با لباس های خاکی پسرم

غفوریان- سر کوچه که می رسم، نام و عکس شهید نظرم را جلب می کند، زنگ خانه را می فشارم و از آیفون به داخل دعوت می شوم. جلوی پله ها، پیرمردی خندان و موی سپید، با عرقچین سبز به استقبالم می آید، با اولین نگاه جذبش می شوم، شاید شکل و هیبتش، پدرم را به یادم آورد. آغوش می گشاید و اول این صبح پاییزی کارم را با محبت پدر شهید شروع می کنم. رو به روی پله ها، تابلوی نقاشی شهید خودنمایی می کند. مادر با سینی چای به استقبالم می آید؛ چای با نعلبکی. پس از احوال پرسی های معمول، گفت وگویم را با پدر و مادر شهید با این سوال آغاز می کنم: «اگر همین حالا آقا سید مهدی وارد اتاق بشوند، به او چه می گویید؟ فکر می کنید واکنش تان چه خواهد بود؟» هر دو به من نگاهی می کنند و خیلی زود اشک هایشان جاری می شود، بغض پدر می شکند و... این جا خانه شهید سید مهدی خورشیدی صبح یک روز پاییزی مهمان خانه شهید سید مهدی خورشیدی می شوم. آقا مهدی که از مسئولان واحد اطلاعات عملیات لشکر ویژه شهدا و از دوستان و همرزمان شهیدان کاوه و حسینی محراب بوده است، سال 65  در جریان آماده سازی عملیات کربلای2 و در منطقه حاج عمران به شهادت می رسد. مادر شهید می گوید: آقا مهدی موقع شهادت، فقط 20سال داشت البته از 15 سالگی در جبهه ها بود. قبل از آخرین اعزامش، از ماموریت لبنان برگشته بود، چهار ماه لبنان بود و فقط گاهی به خانه تلفن می زد. از آن جا زیارت حضرت زینب و رقیه هم رفته بود، وقتی آمد از این زیارت هایش برایم می گفت. خیلی دلباخته امام حسین(ع) بود... وقتی برگشت، حدود یک ماه خانه بود و مجدد عازم جبهه شد. این آخرین اعزام بود. یک روز من و پدرش بهشت رضا، کنار مزار آقا محمود کاوه بودیم که یکی از همرزمانش خبر شهادت آقا مهدی را به ما داد. ..  از مادر شهید می پرسم، هر وقت دلتان برای مهدی تنگ می شود، چه می کنید؟ پاسخ می دهد: «ازش می خوام که بیاد توی خوابم... هر وقت هم به خوابم میاد، خیلی خوب و دوست داشتنیه...» تا قبل از شهادت 4 بار مجروح شد مریم خانم، خواهرکوچک آقا مهدی هم در این گفت وگو ما را همراهی و ماجرای جراحت های برادرش را برایم نقل می کند: اولین نوبت همان اوایل در 15-16 سالگی مجروح شد که ترکش های بزرگ به پایش اصابت کرد، با دو عمل هم پایش راست نمی شد و خوب شدن آن هم ماجراهای قشنگی دارد که چگونه با توسل های مادرم خوب شد. مجروحیت دوم شدیدتر بود به طوری که تمام بدنش از نوک انگشت تا پشت سرش پر از ترکش شد و حتی خبر شهادتش را به ما دادند که بعدا خبر، اصلاح شد. در این مجروحیت ها شرایطی پیش می آمد که برای ترمیم آن قسمت ها از دیگر نقاط بدنش برمی داشتند و پیوند می زدند.  در مجروحیت های بعدی  یکی از چشم هایش را از دست داد و  حتی یک نوبت هم ماهیچه های بازوی دست چپش در انفجار از بین رفته بود. هنوز خوب نشده بود باز به جبهه بر می گشت. یک بار سردار ایافت خاطره ای تعریف کردند: «شهید کاوه به مهدی گفت، تو چون یک چشم نداری، نمی خواد بیای جبهه که آقا مهدی کلی به کاوه التماس و درخواست کرد که مانع برگشتش به جبهه نشود...» هیچ وقت نگفتم نرو... با این همه مجروحیت، به او نگفتید دیگر جبهه نرو؟ پدر: راستش یک بار به آقا مهدی گفتم، تو پاسدار هستی می توانی همین جا به کار اداری مشغول شوی، گفت: باباجان از من نخواه نرم جبهه، امام خواسته و ما باید گوش به فرمان باشیم. مادر: هیچ وقت مانع رفتنش به جبهه نشدم. هر وقت می خواست اعزام شود، چون خیلی آجیل دوست داشت، برایش می خریدم و همراهش می کردم. خودم می رفتم راه آهن و تا زمانی که قطار در مسیر نگاهم بود، دستم را برایش تکان می دادم و مقداری هم دنبال قطار می دویدم...( مادر این ها را با بغض تعریف کرد)مادر که آرام می شود، زمزمه هایش را می شنوم: «مهدی خیلی آقا بود، خیلی با معرفت بود، ما را سرافراز کرد... یک بار که به شدت  مجروح شده بود، گفت: مادر جان دعا کن خوب بشم من از این راه دست نمی کشم...» پیکر مهدی عصر تاسوعا آمد مریم خانم تعریف می کند: من خودم یک بار از آقا مهدی شنیدم که گفت: «خیلی دوست دارم روز عاشورا شهید بشوم یا تشییع شوم.» این گذشت تا این که 15روز بعد از شهادتش، پیکر مهدی به مشهد رسید. اتفاقا همان روز صبح تشییع شهدا بود و پیکر مهدی به این مراسم تشییع نرسید.  مسئولان می خواستند پیکر را نگه دارند تا هفته بعد با شهدای دیگر تشییع کنند که مادرم آن قدر پیگیری کرد تا اجازه دادند فردای آن روز یعنی روز عاشورا تشییع و خاک سپاری شود و چه مراسم باشکوهی بود آن روز که پیکر آقا مهدی روی دست هیئت های عزاداری در حرم امام رضا (ع) تشییع شد. آقا مهدی به آرزویش رسید. لباس های مهدی، خاطرات مادر  کم کم باید از خانواده شهید خورشیدی خداحافظی کنم، قبل از خداحافظی، مادر می گوید: یک دقیقه وقت دارید چیزی برایتان بیاورم که ببینید؟می گویم بله حتما. چند لحظه بعد، مادر بقچه ای با خود می آورد و جلویم باز می کند، لباس های تکه پاره آقا مهدی است که 37 سال است، یار خلوت ها و نجواهای مادر است.(این را میان بغض هایش می شنوم که این لباس ها 37 ساله همراه من هستن) خداحافظی می کنم، مادر جلوی در می گوید: «این روزها بیشتر می روم سر کوچه که عکس آقا مهدی را ببینم. اگر کسی بخواد به عکس آقا مهدی جسارت کنه من خودم جلوش  می ایستم...»