شبنم‌های سحر

دروغ‌های ما دریا را هم مبتلا کرده به سکوتی بی‌پناه...ترس از تهمت ناخالصی...صدای تپاک قلب ماهی‌ها، حتی، مرده در بطن موج‌های دوردست آمیخته با سپهر و رویا...بی‌کران پرسی کشیده دریا میان ما و موج هایش انگار...تا هم چنان آبی بماند...شاید...ما را سزاوار همان پارگین‌های متعفن دو رویی‌هایمان دانسته بی‌شک دریا...ما بودیم و هوس سلوک و سلسبیل در رویا... اینک...افسوس که دریا
هم شفاعت نخواهد کرد دگر ما را...
پت پت شمع... و هشدار پایان... پایان ما، نه
پروانه ها... آنان پیش‌تر از این‌ها معلی شده‌اند تا
حالا... و پژواک تلخ ترس که می‌ماند کنار ذهن خالی ما...کرم ابریشم را به مراد بادامه کشتیم بی‌پروا... رنگ می‌خواستیم و اکنون بی‌رنگِ بی‌رنگ است دیدگاه ما... شب؛ شب تاریک نبود تا این حدود تیره... ماه هم اما دیگر نمی‌تپد... با آه شب چه کنیم حالا... ما سزاوار محرومیت از پنجره‌های سبزیم به قولِ دریا... لایق طرد شدن از ناهید... لایق کوچ مهیر به مداری دیگر... به کهکشانی دیگر حتی...آری...کمی، اندکی، ناچیزی خلوص مانده از نماز ما شاید دور کرد ما را از این غبار پوچ‌‌...تا مرز‌های پاک رنگین کمان... تا آفتاب... هنوز امیدی هست برای احیا... در آغوش مرطوب شبنم‌های سحرخیر، پای سجاده دعا... هنوز امیدی هست انگار برای احیا...