مادر «حسن» پركشيد

وقتی به سمت جبهه می‌رفت، مادر فکر نمی‌کرد چندین سال باید انتظار دیدار «حسن»اش را بکشد؛ ولی این‌طور شد؛ مادر 34 سال منتظر بود. بالاخره روز سه‌شنبه «حسن» آمد و چهارشنبه روی دست هموطنانش تشییع شد؛ شهید «حسن جنگجو» تشییع شد و در شهرش آرام گرفت؛ شاید هم تا مادرش را ندید، آرام نشد؛ بالاخره 34 سال می‌شد که مادرش را ندیده بود؛ مادر هم دلش برای پسر پر می‌کشید؛ مادر انگار منتظر بود تا پسرش از «مجنون» به خانه برگردد و آرام بگیرد؛ انتظارش به سر بیاید و خیالش از بابت پسر نوجوان آن‌زمانش راحت شود. شاید هم بیش از این دیگر طاقت دوری نداشت؛ اما هرچه که بود «مادر» دیگر کاری در این دنیا نداشت.«حسن»اش 34 سال پیش به «مجنون» رفته بود؛ اما در «مجنون» ماندگار شد؛ 34 سال از پسرش بی‌خبر بود؛ بی‌خبر از سرنوشت پسرش که نه؛ ولی از «پیکر» پسرش بی‌خبر بود. «حسن»اش شهید شده بود؛ شهیدی که نه پیکری از او بود و نه اثری؛ اما سه‌شنبه «حسن» به وطن بازگشت؛ با پلاک و استخوان‌هایش.پسرش برای جنگ با دشمن رفته بود؛ «حسن» از علاقه‌مندان «مصطفی چمران» بود؛ مدتی هم در تیم جنگ نامنظم او مشغول بود. پس از شهادت «چمران» همچنان به جنگ می‌رفت؛ «حسن» در چند عملیات بزرگ سال‌های اول جنگ هم حضور داشت؛ «والفجر 4»، «فتح‌المبین» و آخری هم «خیبر». زمستان 62 بود که به «خیبر» رفت و دیگر نیامد؛ برای مادرش هم از زمستان 62 تا تابستان 96، بهاری نبود؛ تا دیروز که بالاخره انتظار مادر و پسر به سر آمد؛ سرانجام زمستان مادر و پسر، در تابستان، بهار شد.مردم کمتر «حسن» را با نامش می‌شناختند؛ بیشتر عکس معروف «حسن» را به یاد داشتند؛ رزمنده‌ای نوجوان، دراز کشیده در گل‌ولای؛ سلاحی بزرگ در دست و نگاهی مصمم برای دفاع. عکسی که «آلفرد یعقوب‌زاده» در همان سال اول جنگ از او ثبت کرد. عکسش نماد شده بود؛ نماد دفاع از وطن. حالا هم مادرش نماد شد؛ نماد مهر مادری.