جواد گفته بود که «آقا» به دیدارتان می آیند

انگار همین دیروز بود که مسجد المنتظر مملو از جمعیتی شده بود که فوج فوج برای وداع با پیکرش آمده بودند. هنوز صدای حاج «احمد واعظی» که در فراق «آقا جواد» می خواند و جمعیت مشتاق که عاشقانه می گریست در گوش ها مانده است. نگاه بهت آلود «علی» به تابوت خونی پدر، لبخند روزهای آخر بابا، عکس یادگاری اش در حالی که دستی به نشانه خداحافظی دراز کرده بود و ... چه زود برگ های تقویم ورق خوردند و به یک سالگی وداع با «جواد جهانی» رسیدیم؛ وداعی تلخ که شیرینی شهادتش برای او مانده و تلخی فراقش برای خانواده و دوستان و همکاران... برای یادمان آخرین روزهای حضورش، سالگرد شهادتش را بهانه می کنیم و با خانواده اش وعده یک دیدار صمیمی را می گذاریم؛ وعده ای که قرار است به خاطره گویی از حضور رهبر معظم انقلاب در منزل این شهید عزیز بگذرد.از راه که می رسیم، بی اختیار چیزهایی را می بینیم که هر کدام نام و نشانی از جواد آقا دارد. دور تا دور خانه پر است از یادگاری هایی که از خود به جا گذاشته و رفته، یادگاری هایی که معلوم است با تکریم و احترام خاصی در میان اهالی خانه باقی مانده است؛ گنجه ای که لباس رزم، نشان های افتخار، انگشترها، پوتین و خیلی چیزهای دیگر، دلبستگی ماندگاری برای پدر و مادر، همسر و فرزندان ایجاد کرده است.روی دیوارها عکس های شهید و همرزمانش خود نمایی می کند؛ تصاویر حضور در جبهه حلب، چهره ای که در تصویر جدی و آماده رزم است و در تصویر دیگری انگار به مزاح و شوخی با همرزمان مشغول است. عکس هایی که انگار هر کدام شان بویی از جدایی و فراق دارد؛ جدایی از همسنگران، خانواده و دوستان و پیوستن به مطلوبی که کیلومترها راه پیمود تا صفیر گلوله را به جان بخرد و شهید دفاع از حرم شود.با حضور مادر، پدر و همسر شهید گفت وگو را آغاز می کنیم و در ادامه آقا جلال، برادر شهید و «علی» پسر شهید هم به ما ملحق می‌شوند.همسر شهید به مبلی که آقا روی آن نشسته بودند اشاره و از آن شب به یاد ماندنی این گونه یاد می‌کند: آقا با همان لبخندی که همیشه در دیدار با خانواده شهدا دارند، یکی یکی با همه ما احوال پرسی کردند. از وضعیت درسی علی و فاطمه پرسیدند و از دلتنگی های ما برای همسرم و گفتند راه شهدا راهی روشن و خدا پسندانه است. می گفتند قرار است مهمان بیاید... پدر شهید جهانی از خاطره حضور آقا این طور می‌گوید: دو شب قبل از حضور ایشان با ما تماس گرفتند و گفتند آمادگی حضور مهمان (نام یکی از مسئولان را بردند) را دارید؟ و ما هم گفتیم قدمشان به روی چشم، تشریف بیاورند. آن ها هم گفتند خب پس خدمت می‌رسیم اما حضور مهمان را فعلا به کسی اعلام نکنید. دو ساعت قبل از حضور حضرت آقا هم چند نفر دیگر آمدند. او ادامه می‌دهد: ساعت 8 شب بود. در زدند و پسرم در را باز کرد. وقتی پرده پشت در ورودی به حیاط کنار زده شد و دیدم به جای مهمانی که نامش را برده بودند، آقا تشریف آورده‌اند، برای یک لحظه خشکم زد، باور نمی کردم، فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم آقا را در خانه خودمان ببینم و بعد هم نشاطی غیر قابل توصیف سراپایم را گرفت. کاملا شوکه شده بودم اما خیلی زود خودم را پیدا کردم و جلو رفتم. آقا را در آغوش گرفتم و  ایشان هم با ملاطفت دستی به سرم کشیدند و با لبخند از من احوال پرسی کردند. حاج آقا جهانی لبخندی می‌ِزند و ادامه می‌دهد: آقا از کارم پرسیدند که گفتم شغلم بنایی است. بعد گفتند اوضاع کار چطور است؟ من هم با خنده گفتم: آقا خودتان که وضعیت کار و بازارها را می‌دانید. ایشان هم لبخندی زدند. خواب فاطمه  پدر شهید که با یادآوری این خاطره، خنده روی لبش نشسته، با همان خنده ادامه می دهد: دخترم (اشاره می کند به عروسش) خاطره ای شنیدنی از زبان نوه ام درباره آمدن آقا دارد... همسر شهید می گوید: به آقا گفتم دیشب دخترم فاطمه خواب دیده به اتفاق همسرم به دعای ندبه رفته و در آن جلسه شما را دیده است. همسرم در آن مجلس به سراغ شما آمده و بعد از دخترم خواسته به طرف شما بیاید و با شما صحبت کند. بعد هم که گفت وگویشان تمام شده به دخترم گفته بود دیدی به قولم عمل کردم و گفتم آقا به دیدارتان می آید... او ادامه می دهد: به حضرت آقا گفتم دعا کنید ما هم به فیض شهادت نائل شویم و ایشان گفتند ادامه دادن راه شهید هم امری واجب است. نمی شود بگوییم همه ما باید شهید بشویم، خیلی از ما باید بمانیم و راه شهید و شهدا را ادامه بدهیم. انگشتری که آقا به ما هدیه دادند از همسر شهید جهانی ماجرای انگشتری را که  او به آقا هدیه دادند سوال می کنم. نگاهی به گنجه یادگاری های «آقا جواد» می اندازد و می گوید: همسرم چند انگشتر داشت که هر کدام را به دلیلی به انگشتانش می کرد. خیلی هم انگشترهایش را دوست داشت و به این گفته بزرگان اعتقاد داشت که انگشتری پدر به پسر می رسد. او ادامه می دهد: حتی وقتی هم در جبهه حلب بود، انگشترهایش را از انگشتانش در نمی آورد. روز قبل از شهادتش یکی از همرزمانش گفته بود جواد جان شما که چند تا انگشتر به دستت داری، یکی از این ها را به من بده. آقا جواد هم با وجود این که آدم خوش مشرب و سخاوتمندی بود گفته بود هر کدام از این انگشترها یک دعای مخصوص دارد و من هم با هدف خاصی آن را به انگشتانم می کنم.حالا نگاه همسر و مادر شهید به هم گره خورده. همسر جواد آقا سری به حسرت تکان می دهد و حرف هایش را این گونه ادامه می دهد: همرزم جواد آقا که خیلی مایل بود یکی از انگشترهای همسرم را داشته باشد به او می گوید شرط می بندم تو فردا شهید می شوی، اگر شهید شدی حاضری یکی از انگشترهایت را به من بدهی؟ و جواد آقا هم جواب داده بود اگر من فردا شهید شدم یکی از انگشترهایم مال تو... برای لحظاتی سکوت میان ما حکمفرما می شود، لحظاتی که به کندی می گذرد و دوباره با صدای همسر جواد آقا می شکند: فردای آن روز جواد آقا شهید شد. وقتی پیکرش را آوردند، همرزمش ماجرا را تعریف کرد و گفت با اجازه شما من یکی از انگشترهایش را نگه داشتم برای خودم... همسر شهید دوباره به گنجه یادگاری های جوادآقا نگاه می کند و می گوید: آقا که تشریف آوردند، زمان رفتن شان یکی از انگشترهای جواد آقا را که خیلی دوست داشتم به ایشان دادم و گفتم این یادگاری را از ما داشته باشید و اگر برایتان زحمتی نیست، یک یادگاری هم به ما بدهید. آقا هم انگشتر را گرفتند، برای دقایقی خوب به انگشتر نگریستند و دعایی را زیر لب زمزمه کردند. بعد انگشتر را به من دادند و گفتند: این انگشتر چون یادگاری شهید است قدر و ارزش زیادی دارد. من این هدیه را از شما قبول کردم و حالا همین را به عنوان هدیه به شما می دهم. سپس انگشتر را به من برگرداندند. وقتی هم که می خواستند بروند نگاهی به گنجه یادگاری های شهید کردند و گفتند: خانم، لطف کنید این انگشتر را بگذارید همین جا سر جایش... خدمتی که «جواد آقا» به اسلام کرد پدر شهید جرعه ای چای می نوشد و می گوید: به آقا درباره وصیت پسرم گفتیم؛ این که جواد آقا گفته بود من در دوران زندگی ام نتوانستم به اسلام و کشورم خدمت کنم. گفتم حاج آقا پسرم دوست داشت بعد از مرگش هم مفید باشد، این بود که گفته بود اگر شهادت قسمتم شد چون در زمان حیاتم نتوانستم در راه اسلام خدمتی بکنم، خواهش می کنم پیکر من را در کوهستان پارک خورشید دفن کنید تا کاری فرهنگی انجام شده باشد. او ادامه می دهد: آقا خیلی با دقت به حرف های من گوش می دادند و من هم گفتم پسرم گفته بود پیکرم را در این پارک به خاک بسپارید تا شاید اگر دختری یا خانمی بدحجاب از آن جا عبور کرد، به حرمت خون یک شهید حجابش را حفظ کند و اگر خدا خواست به راه درست هدایت شود. جوادم گفته بود اگر فقط یک نفر هم به خاطر خاک شدن من در آن منطقه به راه بیاید، برای من کافی است.این بار نگاه همسر و پدر شهید جهانی به هم گره می خورد، انگار باید قصه این آرزوی محقق شده از زبان همسر شهید بیان شود: دختر جوانی بود که وضعیت حجاب خوبی نداشت و درست به خاطر مزار همسرم در کوهستان پارک خورشید  تحت تأثیر قرار گرفت و حالا مدت هاست که تغییر کرده و جوان دیگری شده. نماز می خواند، واجبات دین را انجام می دهد و در دوره های دعا و قرآن بیت الشهدایی که به نام شهید جهانی راه انداخته‌ایم شرکت می کند. این ها را که به حضرت آقا گفتیم با لبخند و تکان دادن سر، تأیید فرمودند و گفتند: چه کسی گفته این شهید در دنیا کاری برای اسلام نکرده است، همین حضور پربارش در جنگ با دشمنان اسلام بسیار ارزشمند است و قابل تحسین و این خودش خدمت بزرگی است که آقا جواد برای اسلام انجام داد. باید به این روحیه و این اقدام تحسین گفت. جبهه حلب هم جبهه خاصی است که مردان کارآزموده و شجاع می خواهد برای مبارزه با دشمن و همسر شما هم از همان مردان شجاع بوده است. خوشا به سعادتی که داشت. بعد از شهادتش هم منشأ اثر و برکات فراوان بود. بعد از شهادتم آقا به دیدارتان می آید همسر شهید دوباره می گوید: به آقا گفتیم هر چیزی که جوادآقا می گفت تعبیر شد و این برای خود ما هم عجیب بود. آقا فرمودند غیر از بحث هدایت آن دختر خانم موضوع دیگری هم بود؟ و من گفتم بله، وقتی می خواست به سوریه برود می‌گفت باید بروم و اگر سعادتش بود و خدا خواست شهید بشوم. اما به شما قول می دهم بعد از شهادتم از آقا(رهبرانقلاب) بخواهم به عنوان یک پدر به دیدار شما بیاید. شما هم که امروز آمده اید و این حرف همسرم اجابت شد.او ادامه می دهد: وقتی این حرف ها را می زدم، حضرت آقا به آرامی لبخند بر چهره داشتند و خدا را شکر که از حضور در خانه ما احساس رضایت می کردند. می گفت باید بروم... مادر که تا حالا آرام به حرف های دیگران گوش می‌داده، می گوید: به آقا گفتم هر بار که می‌خواست برود کلی برای رفتنش بیقراری می‌کردم اما می گفت مادر جان دلم دیگر این جا بند نمی شود، باید بروم، عاشق حضرت زینب(س) هستم و می دانم شما هم راضی نمی شوید دشمن به حرم  بی بی اهانت کند. با این جملات پسرم آرام می شدم و خودم را مجاب می کردم که باید برود و آقا هم تأیید و تحسین می کردند... همسر شهید از آرزوی جواد آقا درباره پسرش می‌گوید: آقا خیلی با حوصله و متانت به حرف های ما گوش می دادند. به ایشان گفتم شهید همیشه می گفت ای کاش علی آن قدر بزرگ بود که پدر و پسر با هم به جبهه می رفتیم و با هم برای دفاع از حرم اهل بیت قدم به سوریه می گذاشتیم.  شفاعت شهید برای حضور همسرم در سوریه پدر شهید جهانی ادامه می دهد: آقا از کار و بار جواد آقا پرسیدند و من گفتم خدا را شکر پسرم اهل کار و زندگی بود؛ اوایل در اداره کل پست کار می کرد و این اواخر قبل از شهادت هم در بخش آگهی های روزنامه خراسان بود.در اواسط گفت وگو آقا جلال، برادر شهید هم به جمع ما اضافه می شود و بعد از احوال پرسی می‌گوید: روزی که آقا آمدند قرار بود فردایش به اتفاق پدر و مادر و همسر برادرم به سوریه برویم. وقتی رفتن ما قطعی شد، یک شب همسرم خواب دید پارچه ای سبز در دست دارد و با این پارچه ضریح مطهر حضرت زینب(س) را تنظیف می کند. با این خواب همسرم خیلی برای آمدن بیقرار شده بود. به هر جا هم که فکرش را بکنید سر زد و پیش هر مقام و مسئولی هم که بگویید رفت اما راه به جایی نبرد. دست آخر همسرم به مزار برادرم رفت و با کلی گریه و ناله به او گفت آقا جواد می گفتی برای رفتن بیقرارم و باید بروم، خودت دعا کن تا من هم بتوانم با مادر جان و پدرجان به سوریه بروم.آقا جلال ادامه می دهد: این ها را به آقا گفتیم و ایشان گفتند همسر شما هم به عنوان مهمان من می توانند عازم سوریه شوند. سپس با دعای شهید و رضایت آقا  همسر من توانست برای زیارت راهی سوریه شود. گفت 6 ماه دیگر به سوریه بروید برادر شهید به خاطره دیگری اشاره می کند و می‌گوید: واقعا خیلی از حرف ها و پیش بینی های برادرم قبل و بعد از شهادتش درست از آب در می‌آمد. حضرت آقا 27 تیرماه به منزل ما تشریف آوردند و ما 28 تیرماه به سوریه رفتیم. راستش قرار بود شش ماه قبل از این تاریخ برای زیارت به سوریه برویم اما یک شب همسر برادرم خواب جواد آقا را دیده بودند که می گفت فعلا دست نگه دارید و بهتر است تیرماه به سوریه بروید. انگار می دانست قرار است آقا به منزل مان بیایند. خیلی برایمان عجیب و شیرین است که جواد بعد از شهادتش هم کاملا حواسش به زندگی و خانواده اش هست.روی اوپن آشپزخانه تابلویی قرار دارد که با خطی زیبا شعری روی آن نوشته شده. آقا جلال که متوجه نگاه من به تابلو می شود می گوید: شهید این شعر را دوست داشت و همین شعر روی سنگ مزارش نوشته شده، شعری که با این بیت شروع می شود: ما را بنویسید فدای سر زینب آماده ترین افسر رزم آور زینب مادر که مدت هاست دوباره سکوتش طولانی شده، این بار می گوید: آقا با خودشان قاب عکسی از امام هم آوردند و این قاب عکس را برای ما به یادگار گذاشتند. ایشان دایم می گفتند چه سعادت بزرگی قسمت شما شد که مادر و پدر یک شهید مدافع حرم شدید.