در ستایش مردی که زندگی را عاشقانه زندگی کرد؛ طـاریِ روشـن

مهدی فیضی صفت ‪-‬ اولش می خواستم هر طور شده از زیرش در بروم، قرار بود از اولین دروازه بان تیم ملی فوتبال ایران مصاحبه بگیرم، توی ذهنم پیرمردی را تصور کردم با پیژامه ای راه راه، زیر پیراهنی آبی کمرنگ، موهایی که مدت هاست رنگِ شانه را ندیده و احتمالا به زور می بردنش حمام! شماره‌اش را پیدا کردم، زنگ زدم: «الو، الو»، فریاد می‌زد، گفتم حتما آنتن نمی‌دهد، دوباره زنگ زدم، ته مانده انرژی‌ام را کُشت، گوش هایش هم سنگین بود، هر چه سعی کردم بپیچانم مصاحبه را، نشد، به ضرب و زورِ پیامک رساندم که خبرنگارم، آدرس می خواهم برای مصاحبه، آدرس داد؛ زعفرانیه. پیرمرد، بالا شهر می نشست، با عکاس، آژانس گرفتیم و رفتیم خیابان شیراز، زنگِ در را زدیم، صدایی فریادکنان گفت: «بیایید بالا»، در باز شد، دنبال آسانسور می گشتیم که صدایش دوباره پیچید در گوش مان: «طبقه دوم». سوار آسانسور شدیم، منتظر بودم پیرمردی را ببینم بی حوصله و شلخته، در باز شد، سلام کرد، جوابش را ندادم، بلندتر داد زد و از خوابِ بیداری پریدم، خط اتوی کت و شلوارش، می توانست قاچ بیندازد روی هندوانه! خطِ عطرش مسیرِ مشام مان را طی کرد، دست دراز کرد، دستش را آرام گرفتم، مهربانانه فشار داد دستم را، بعید بود چنین قدرتی از پیرمردی 88 ساله، اولین دروازه بان تیم ملی فوتبال ایران؛ قربانعلی طاری.
رفتیم داخل، «سعید»، دوستِ عکاسم سیگارش را از جیبش درآورد و گذاشت روی میز، می خواست سه پایه دوربینش را علم کند، «آقا طاری» با تحکمی شیرین گفت: «چای یا قهوه»، چنان کاریزمایی داشت که حتی نمی‌توانستیم تعارف بزنیم، ناگهان چشمش افتاد به بسته سیگار، چشمانش گِرد شد، داد زد: «سیگار می کشید؟» من و سعید نگاه کردیم به هم و هیچ نگفتیم، یک دفعه «آقا طاری» گفت: «88 سال لب به سیگار نزدم ولی حال کردم امروز باهاتون یه نخ بکشم!‍» و کشید! آخرِ مصاحبه یادش نرفت، گفت: «برویم روی تراس تا به قولم عمل کنم». پُک هایش به سیگار هم انگار لذت را سُر می داد درون ریه هایش.
واقعا زمانی فوتبال بازی می کرد که فوتبال بازی کرد، مُد نبود! در روزهایی که ارتش شاهنشاهی، کودتا کرد علیه دکتر مصدق، در روزهایی که هنوز مردم با درشکه می رفتند این طرف و آن طرف، قربانعلی طاری با هم تیمی‌هایش رفت ترکیه و شد اولین دروازه بان تیم ملی، دوران طلایی اش اما چهار سال بیشتر طول نکشید، سال 1332 زانویش آسیب دید و دیگر نتوانست برود توی مستطیل سبز. در آبادان بستری اش کردند، یک پرستار مثل پروانه دورش می چرخید، کم کسی هم نبود، معروف بود و محبوب، شاه دستور داد با عزت و احترام بیاورندش تهران، تا مدت ها خانه نشین بود، یک دفعه تلفن زنگ خورد، دختری پشت خط بود، خودش را معرفی نمی کرد اما، می گفت عاشق «آقا قربان» شده، تا وقتی نکشاندش سرِ قرار، اسمش را نگفت، رفت و دیدش، همان پرستاری بود که در بیمارستان، حواسش بود مبادا زانویِ «آقا طاری» خونریزی کند دوباره. ازدواج کردند، حاصلش یک دختر بود و یک پسر، یکی الان فرانسه است و دیگری آمریکا. زندگی شان عاشقانه تر بود از هر عاشقانه ای. هیچ چیز نتوانست لبخند را از روی لب «آقا قربان» محو کند جز مریضیِ عشقش. دوا و دکتر، بیمارستان‌های مجهز فرانسه و کرور کرور پول هم نتوانست تقدیرِ بدقلق را تغییر دهد. «آقا قربان» تنها شد، وقتی از عشقش حرف می زد، بغض می کرد، اشک می ریخت، تا حدی که به هق هق می‌رسید ولی همچنان روپا بود و مغرور، با 88 سال سن شیرجه می زد توی استخر، هفته ای یک بار می رفت سالن و فوتبال بازی می کرد.
نامش را با «اولین» گره زده بودند، وقتی زانویش یاری نکرد برای فوتبال، شد اولین گزارشگر رادیو، شد اولین مفسر تلویزیون، مرحوم عطاءالله بهمنش که خودش قطبی بود در گزارشگری، کنار دستِ «آقا طاری» می نشست، انگار شبانه روزش چند ساعت اضافه داشت، چند تا کار را با هم انجام می داد و در همه هم بهترین می شد، رفت دانشگاه و حقوق خواند، مشاور چند شرکت خارجی هم بود در ایران. تعصب داشت روی تاج، گوش هایش خوب نمی شنید اما حواسش جمع بود و چشمانش تیز، همه فوتبال های خارجی را نگاه می کرد، ترکیب رئال مادرید را طوری برایت تحلیل می کرد که فکر می کردی یکی از این طرفداران تیفوسی «کهکشانی ها»ست. از خاطرات شیرینش می‌گفت که هیچ جا ثبت نشد و سرآخر هم با تنِ شریفش به زیرِ خاک رفت. از رفاقت با «اوزه بیو»، اسطوره فوتبال پرتغال تا فروش نقره در ترکیه بلکه بتواند سوغاتی بخرد.
خبر آمد «آقا قربان» رفته برای همیشه، هر چه قدر هم کابوسِ رفتن تکرار شود، باز هم نمی‌توانی خو بگیری به نبودن ها، بعضی ها هزار سال‌شان هم بشود، موقع رفتن شان قلبت درد می‌گیرد، می‌گویی کاش بیشتر زنده بود، کاش شورِ زندگی را بیشتر می کوبید توی صورتت، هر چند عاشقِ زندگی بودنش، طعنه ای بود بر تمام بهانه هایت، بر همه نشدن های زندگی ات که انداختی گردن نداشتنِ وقت و دستِ بدِ روزگار و هر لعنتیِ دیگری. توی شناسنامه، تاریخ تولدش 1306 بود اما می گفت دو سال زودتر به دنیا آمده، 90 و چند سال زندگی کرد، حسرتی به دلش نماند اما باز هم غمگینیم از رفتنش.
سایر اخبار این روزنامه
در ستایش مردی که زندگی را عاشقانه زندگی کرد؛ طـاریِ روشـن پس از بیست و یکسال اختلاف و چانه زنی بعد از فروپاشی شوروی سران کشورهای ساحلی خزر  به توافق رسیدند مسایل آقازادگی باعث شد برخی مسئولان در کمپین مجازی «فرزندت کجاست» حضور یابند و خود را از کارکردهای ژن خوب تبرئه کنند «همدلی» در گفت‌وگو با فعالان بازار خودرو، از دلایل عمده افزایش قیمت‌ها گزارش می‌دهد «همدلی» مانیفست نواصولگرایی را که توسط کمیته سیاسی جمعیت پیشرفت و عدالت ایران اسلامی تهیه شد، مورد بررسی قرار داد ده سال پس از بحران مالی 2008، اکونومیست بر اساس مطالعات آدام توز، به بازخوانی این رخداد پرداخته است پیشنهاد شهرام ناظری برای برگزاری کنسرت رایگان اگر سرپوشی بر مشکلات دیگر نباشد، هستم! مسعودرضا بلادری شرحی بر یک شیوه سازمان ملل: چین منطقه مسلمانان اویغور را به اردوگاه بدل کرده است نامه رئیس قوه قضائیه به رهبر انقلاب برای اقدامات ویژه در برخورد با اخلالگران اقتصادی؛‌