در اندوه ماتادورها و دلتنگی دره‌های آن سوی سویل، ژانا از درد رها شد و استخوان‌هایش در کرانه‌های آسمان

پهلو گرفت تا چشمه‌های خون در قلب پدر بجوشند و لوییز انریکه بزرگ به شاخساری خزان زده بدل شود.
فرمانده آندلسی‌ها همچون عیسای نازاده به صلیب کشیده شد، وقتی دخترک در آغوش گرمِ آخرین تکیه گاهش،فرشته مرگ را صدا زد و در بخار فلق محو شد.
حالا اسطوره بارسا در سوگ غنچه ای که زودتر از موعد چیده شد می‌لرزد و به این فکر می‌کند که زندگی پشیزی نمی‌ارزد و بهتر است در گوش سرنوشت چیزی بگوید تا شاید خیلی زود در دنیایی دیگر دست دردانه اش را بگیرد.
سرطان بی رحم تر و ناجوانمردتر از آن بود با مردی که در چهل و نه سالگی یکشبه تمام موهایش سپید شد کنار بیاید.سرطان کار خودش را کرد تا از آتش آشیانه لوییز دودی غلیظ برخیزد و شب پره‌ها سراغ کابوس‌های شبانه اش را بگیرند.تا بوی سارافون ژانا چون بارانِ آخر تابستان تمام اتاق‌های خانه اش را پر کند.تا اشک بر زخم‌های پرنده معتکف در روح سوزنبانی که برای همیشه از ترن خوشبختی پیاده شده ،مرهمی‌بگذارد.


اینکه حالا در قلب آقای سرمربی
چه می‌گذرد مهم نیست.اینکه او به زورق نام سوگلی بربادرفته اش سخت محتاج است و دارد دق می‌کند هم شاید چندان مهم نباشد.مهم بی لیاقتی این کره خاکی است که نخواست ژانای معصوم به دامن زندگی درافتد و زمستان را در پیراهن نازکش
گرم کند.
چه دنیای قسی القلبی.سرطان بر نُک پا به اعماق جان‌ها نفوذ می‌کند و در بستری نمور به تکثیر مرگ می‌پردازد تا بوی تازه زنبق هیچ مشامی‌را نوازش ندهد و تندیس مردگان نجیب این سیاره در قلب خدا و خورشید برپا شود.
خداحافظ ژانا.زخم‌های پدر بی حضور تو از تسکین سرباز می‌زنند و بال‌هایش فرو می‌ریزند.خیابان‌های سویل بی تو راه‌های آشکار دوزخ است.خوب نگاه کن دخترک خو گرفته با غروب.خوب بنگر و بعد بخُسب.