وقتی همه خواب هستیم

بابک خطی ‪-‬ ساعت ماشین ۲:۴۲ دقیقه بامداد را نشان می‌دهد. از بیمارستان در حال آمدن به خانه‌ام.
در راه -رفت و حالا برگشت-پاکبان‌هایی را در نقطه‌های مختلف می‌بینم که مشغول
رفت و روب شهر هستند حداقل ده تایشان را می‌شمرم.
از همه سنی بینشان هست ؛ از جوانی که تازه پشت لبش سبز شده تا پیرمردی که ریش سفید کرده است.


همه شان با آرامش و تواضع مشغول کار خود هستند. با نظمی‌خاص.
خواب از سرم پریده است .کنار یکی‌شان می‌ایستم و از او دعوت و خواهش می‌کنم که بیاید توی ماشین، تا دمی‌بزند.
مردی کوتاه بالا، میانسال با چهره‌ای شیرین. اول تعارف می‌کند اما در نهایت می‌آید تو ، پشت می‌نشیند-فاصله اجتماعی. برایم جالب است .
دو سه تایی دلستر در ماشین دارم.بازش می‌کنیم به خوردن،نه خیلی گرم است ونه تگری. اما قابل خوردن است.بوی وایتکس دماغم را می‌زند.
از خانواده‌اش می‌گوید؛همسر و دو فرزندش، از اینکه بعد کرونا خیلی نگرانش هستند،اینکه او از کرونا نمی‌ترسد اما به طرز عجیبی نگران آن است که ناقل باشد و آسیبی به عزیزانش برساند.
از اینکه در هر بازگشت به خانه هر روز و هر روز می‌میرد و زنده می‌شود و در خانه‌ی اجاره‌ای کوچکشان سعی می‌کند با همه حداکثر فاصله را حفظ کند. کاری که در یک خانه چهل متری خیلی سخت می‌نماید.
از هر دری سخن می‌گوییم از قیمت دلار! تا وضعیت ماسک و دلم می‌خواهد باز هم با او حرف بزنم . اما او باید سرکارش برگردد و خیلی هم مقید است و خلاصه بعد ربع ساعتی پیاده می‌شود.
راه می‌افتم ،دست تکان می‌دهد ،من هم.
حس عجیب و خوبی دارم و حالم بهتر از قبل شده است. نمی‌دانم،شاید نوعی حس امنیت که کسانی هستند که ما را در سطح شهر در مبارزه با کرونا و خصوصا ترس آن حمایت می‌کنند.
آن قدر متواضع و بی‌صدا که گاهی دیده نمی‌شوند و آن‌قدر پاکیزه که گویی برای چشمان‌مان روزمره شده‌است.
امیدوارم شهرداری به عنوان وظیفه‌ی ذاتی خود مقدار لازم قدرشناسی در مقابل این صنف را داشته باشند.
آنهایی که در این روزهای کرونایی حمایتمان می‌کنند با نظافت شهر.
بی‌صدا و بی ادعا
وقتی همه خواب هستیم.