نخل میهن

حمید مُشگی ‪-‬ سر پا بمان
ای نخل میهنم
سر پا بمان
من با تو از یک تنم


سر پا بمان
دیده فرو نبند
ای نخل رنجور
ای قامت خمیده
لب تفتیده
چشم خشکیده
به کجا می‌برند تو را
‌ای برادر
تو هم رفتی
خانه و کاشانه رها کردی و رفتی
می دانم
نه به پای خود و
نه عمودی نه
مانند مرغکان مهاجر سرزمینم
که سالهاست بی‌بار و بنه و بی‌توشه
رفتند
تو هم رفتی
اما به چه قیمتی
که باز ما تنها‌تر شدیم
که باز در شهرهایمان
در قلب هایمان
در چشم هایمان
بی یار‌تر شدیم
ولی ما ماندیم و ماندیم
اما در این شهر
در این تاریکخانه ی ارواح
کسی ما را به یاد نمی‌آورد
که غریبه بودیم
و غریبه‌تر شدیم
در شهر و دیار خویش...
و
«از سنگ ناله خیزد
روز وداع یاران »