پیوستن به فرآیند سیاسی داخلی در واپسین سالیان حیات

امیرهوشنگ ابتهاج از شاعران معاصر ایرانی است که در ۱۹ مرداد و در میانه ۹۵ سالگی چشم از جهان فرو بست. اکثر فارسی زبانان، او را با اشعارش می‌شناسند و از روزگاری که بر او گذشته، اطلاعات اندکی دارند. از این روی به بازخوانی شمه‌ای از فراز و نشیب‌های زندگی سایه با تکیه بر اسناد و گفته‌های وی بهنگام می‌نماید. امید آنکه تاریخ پژوهان معاصر و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

تبارشناسی ابتهاج
امیرهوشنگ ابتهاج در ۶ اسفند ۱۳۰۶ ش، در رشت به دنیا آمد. پدرش آقاخان پسر ارشد ابراهیم ابتهاج‌الملک تفرشی بود. خاندان پدری ابتهاج با تشکیلات بهائیت در رشت بی‌ارتباط نیست. از این‌روی امیرهوشنگ، تمایلی به بیان سبقه خانوادگی خود نشان نمی‌دهد و به این جملات بسنده می‌کند: «تا این اواخر هیچ اطلاعی نداشتم که پدرم کیه، عموهام کی بودن... بی‌عقلی بود دیگه... به این مسائل هیچ اعتنا نداشتم...» (۱) او در خصوص پدربزرگش نیز تنها به این جمله بسنده می‌کند: «گویا بابی هم بوده و در یک وقایعی که من هنوز نمی‌دونم اصلش چی بود، سرشو تو جنگل یا دهی بریدن...» (۲)


اگرچه سایه تلاش می‌کند تا اطلاعات چندانی از پیشینه خود بروز ندهد یا از اساس خود بدان بی‌اعتناست، اما در منابع تاریخ معاصر و همچنین کتاب‌های فرقه بهائیت، مطالب در خور توجهی در خصوص خاندانش آمده است. به گفته باقر عاقلی، ابتهاج‌الملک اصالتاً تفرشی و صاحب املاکی در گیلان بوده است. (۳) او مستوفی‌گری املاک سپهدار اعظم و ریاست گمرک بندرانزلی را نیز در زمان وزارت سپهسالار تنکابنی به عهده داشته است. (۴) به نوشته اسدالله فاضل مازندرانی مورخ مشهور بهائیت، ابتهاج‌الملک از بهائیان مهم و عضو محفل روحانی رشت محسوب می‌شد که به علت خدماتش در این محفل، مورد توجه عباس افندی (رهبر دوم بهائیت) قرار داشت. وی در سال ۱۲۷۹ ش، برای دیدار با عباس افندی به عکا سفر کرد. در سال ۱۲۸۱ ش و در پی علنی شدن ارتباطش با بهائیت و با اعتراض روحانیان رشت، توسط ولی خان تنکابنی (حاکم گیلان) به تهران تبعید شد. (۵) او در سال ۱۲۹۳ ش، به رشت بازگشت و در سال ۱۲۹۷ ش، به دست یکی از زارعان خود به نام سید پیله آقا اباتری، به دلیل توهین به امام زمان (عج) کشته شد. (۶) دو تن از عمو‌های امیرهوشنگ به نام‌های ابوالحسن و غلامحسین ابتهاج به اتهام ارائه اطلاعات به دولت انگلیس و فراری دادن سه جاسوس انگلیسی، توسط یاران میرزا کوچک‌خان دستگیر و زندانی شدند، اما مدتی بعد احسان‌الله خان دوستدار و میرزا رضا افشار از عناصر بهایی نفوذی در نهضت جنگل، آن‌ها را فراری دادند. (۷) این دو برادر همراه احمدعلی ابتهاج - که کوچک‌ترین آن‌ها بود- با حمایت انگلستان و تشکیلات بهائیت، در دوران حکومت پهلوی اول و دوم، به مناصب مهمی دست یافتند که از جمله آنها: شهرداری تهران، ریاست بانک ملی و ریاست سازمان برنامه و بودجه بود. امیرهوشنگ در سطوری از خاطراتش، به تمجید و تبرئه ابوالحسن ابتهاج پرداخته است، آنجا که می‌گوید: «آدم یک دنده بی‌پروایی بود. بهش می‌گفتن آقا نکن گرفتار می‌شی! آخر براش پرونده درست کردن و انداختنش به حبس. من رفتم بیمارستان شهربانی به عیادتش... عموم روز اولی که وارد سازمان برنامه و بودجه شد، عکس یکی از شاپور‌ها رو که رئیس افتخاری سازمان برنامه بوده، به دیوار زده بودن. گفت: برش دارین این عکسو (با خشم و عتاب) گفتن آقا نکنید این کار رو. قبول نکرد. لابد رفتن به شاه گفتن. دیگه بعد رئیس مقتدر سازمان برنامه و بودجه رو، گرفتن حبس کردن...» (۸)، اما واقعیت این است که ابوالحسن ابتهاج در ۱۱ شهریور ۱۳۳۳ ش و با حمایت انگلستان و امریکا به ریاست سازمان برنامه و بودجه رسید و در ۲۶ بهمن ۱۳۳۷، از این سمت استعفا کرد. علت برکناری او، طبق نظر ساواک دو چیز است: یکی مخالفت امریکایی‌ها با او به علت مناسباتش با شوروی و انعقاد قرارداد‌های ساخت و ایجاد کارخانه‌ها و سد‌ها با شرکت‌های انگلیسی (۹) و دیگری از بین بردن قدرت وی اعلام شده است، نه برداشتن عکس یکی از شاپورها! (۱۰)
سایه در مورد پدرش نیز می‌گوید: «پدرم پسر بزرگ ابتهاج‌الملک بود. اسم پدرم میرزا آقاخان بود. وقتی پدربزرگم زن دوم گرفت، مادربزرگم به زور از او طلاق گرفت...» (۱۱) از آن به بعد آقاخان تحت سرپرستی مادر قرار گرفت و با دختر دایی‌اش - که به گفته امیرهوشنگ فرد مذهبی بود- ازدواج کرد: «پدرم مذهبی نبود، اما مادرم یک مذهبی عجیب و غریبی بود، حتی موقعی که دیگه پا درد داشت... نشسته نماز می‌خوند. مادرم با خدا یک رابطه عجیبی داشت...» (۱۲) آقاخان فعالیت در ادارات دولتی را از وزارت مالیه (دارایی) شروع کرد و مدتی در ردیف مدیران سرشناس این وزارتخانه قرار گرفت. او سمت‌های دیگری، چون رئیس آبیاری گیلان و ریاست بیمارستان پورسینا را نیز به عهده داشت. (۱۳) ابتهاج در دوره جوانی
امیرهوشنگ در نوجوانی و جوانی خویش پایبندی چندانی به عرفیات و اخلاقیات نشان نمی‌داد، اما معاشرت با برخی شخصیت‌های مذهبی و مقید همچون سیدمحمد حسین شهریار، باعث شده بود در معرض پند‌های اخلاقی و دینی قرار گیرد. بنا به قول سایه، شهریار نسبت به باور‌ها و رفتار‌های او نگران بود و حتی در دفتر هنر، نامه‌ای از شهریار به سایه چاپ شده که جالب توجه می‌نماید. در بخشی از این نامه آمده است: «سایه جان، اخیراً در تهران کتابچه‌ای چاپ شده به نام آفریدگار و آفریده، مناظره مادیون و الهیون است. خواهش می‌کنم اگر تا حالا نخوانده‌اید، حتماً بگیرید و بخوانید. حرف‌هایی که بار‌ها از من شنفتی و نپذیرفتی، شاید این بار و با روحیه حالایت سازگار باشد و به رگ حساست، زخمه‌ای بنوازد. بشر تا خداشناس و خداپرست نشود، سکونت و اطمینان خاطر پیدا نمی‌کند. اضطراب و انقلاب خاطر است که کینه و جنایت بار می‌آورد و بالنتیجه دنیا و آخرت آدم را جهنم می‌کند. تا وقتی عواطف و احساسات نداریم، جزو حیواناتیم. وقتی فضائل اخلاقی پیدا می‌کنیم، شروع می‌کنیم به انسان شدن...، اما این انسان شدن باید محضاً لله، یعنی خالصاً برای خدا باشد تا سعادت جاودان ما را تأمین بکند... بنابراین برای شما‌ها که فطرت خوب و با صفایی دارید، بیش از یک تغییر اسم چیز دیگری نیست. یعنی این عواطف تنها برای انسانیت نباشد، بلکه برای خدا باشد...» (۱۴) از سایه در خصوص این نامه پرسیده می‌شود و او در جواب می‌گوید: «شهریار همیشه با من، سر این مسائل جنگ و دعوا داشت. می‌گفت: تو با این صفایی که داری، چرا دلتو با خدا یکی نمی‌کنی؟ یه روز رفتم خونه‌اش. بیدار بود. گفتم: سلام شهریار جان!... سرشو بلند کرد: تو چرا دلتو با خدا یکی نمی‌کنی؟ پدرم دراومد. گفتم: به تو چه مربوط؟!... گفت: نمی‎دونی چی کشیدم. تو میدونی که اون روز شفاعت پدر و مادر و برادر و هیچ کس فایده نداره؟ دیدم دارن تو رو میبرن به جهنم!...» (۱۵) با عنایت به آنچه بدان اشارت رفت، می‌توان نتیجه گرفت که سایه دست‌کم در ادواری از حیات خویش نسبت به باور‌های دینی بی‌توجه بوده یا دست‌کم، بدان التفات لازم را نداشته است. سایه، در دوران فعالیت در رادیو
امیرهوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۵۱ ش، به دعوت رضا قطبی پسر دایی فرح و ریاست وقت صدا و سیما به رادیو رفت و به مدت پنج سال، برنامه «گل‌ها» را برای آن ساخت و دو سال بعد به «ریاست شورای موسیقی رادیو» رسید. در آن دوره افراد زیادی از روشنفکران که گرایشات مارکسیستی داشتند، با بنیاد فرح پهلوی همکاری می‌کردند که امیرهوشنگ ابتهاج نیز از گذرِ نزدیکی به رضا قطبی به این جرگه پیوست و با نهاد کاخ جوانان و برنامه سالانه جشن هنر شیراز همکاری داشت. (۱۶) سایه بعد از کشتار میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، همراه محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان و حسین علیزاده، به نشانه اعتراض از رادیو استعفا کرد که این نوعی همراهی و همنوایی با اعتراضات فزاینده مردم قلمداد می‌شد. من سوسیالیست هستم
سایه در گفت‌وشنودی که در سالیان گذشته با مجله «مهرنامه» دارد، موضوع عضویت خویش در حزب توده را کاملاً انکار می‌کند و می‌گوید: «من به سلامت تئوریک سوسیالیسم باور دارم. هنوز باور دارم که هیچ راهی جز سوسیالیسم پیش پای بشر نیست. کمونیسم هم یک آرمان دور است تا به قول معروف یک انسان طراز نوین ساخته نشود که هر کس به اندازه کارش بخواهد و بهره‌مند شود، کمونیسم قابل تحقق نیست...» (۱۷) اابتهاج در خاطرات خویش به نکاتی اشاره می‌کند که اگر جمله آن‌ها را کنار هم قرار دهی، نمی‌توانی به راحتی این حرف او را که می‌گوید: «من توده‌ای نیستم»، بپذیری! بخش‌های زیادی از خاطرات او به ارتباطش با اعضای حزب توده و تأسی از آن‌ها می‌گذرد. برای نمونه می‌توان از رفاقت نزدیک با مرتضی کیوان از اعضای حزب توده که پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به دلیل لو رفتن سازمان نظامی حزب توده و پناه دادن سه افسر توده‌ای تیرباران شد، یاد کرد که تأثیر زیادی بر وی داشته است. (۱۸) از موارد دیگر، نقل ماجرای دیدارش با اشرف پهلوی در مراسم تولد هما اعلم، همسر عمویش احمدعلی ابتهاج است: «هما گفت: هوشنگ، برادرزاده احمد، شاعره. اشرف گفت: بله، می‌شناسمش. ظاهراً منو به عنوان یه توده‌ای می‌شناخت وگرنه اهل شعر و کتاب که نبود!...» (۱۹)
با تشکیل کانون نویسندگان در سال ۱۳۴۷ ش، امیرهوشنگ ابتهاج به عضویت آن درآمد. پس از پیروزی انقلاب، این کانون فعالیت خود را مجدد آغاز کرد، اما از همان ابتدا دستخوش کشمکش‌های سیاسی و عقیدتی شد که در نهایت به انشعاب جریان حزب توده و اخراج افرادی مانند به آذین (محمود اعتمادزاده)، سیاوش کسرایی، امیرحسین آریان‌پور و امیرهوشنگ ابتهاج از آن انجامید. سایه با صراحت به جلسه اخراج خود از کانون نویسندگان ایران اشاره می‌کند و می‌گوید: «جریان کار طوری بود آن‌ها می‌خواستن این گروهی را که اخراج شدند وادار کنند دست از عقیده‌شون بردارن. نمی‌دونم کی گفت شما توده‌ای هستین و می‌خواین پنهان بکنید که من از جام پا شدم و گفتم من توده‌ای هستم... من حق داشتم این کار را بکنم...» (۲۰) بعد از دستگیری کیانوری رهبر حزب توده به خاطر طرح کودتا علیه جمهوری اسلامی، مسئله دستگیری عده‌ای از اعضای حزب توده و سایه اتفاق افتاد. البته قبل از دستگیری، دوستان توده‌ای که به دنبال فرار از ایران بودند، سراغ ابتهاج رفتند و او را به فرار تشویق کردند، اما او از ایران نرفت و دستگیر شد. (۲۱) پس از مدتی بدون محاکمه، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج با رأفت نظام جمهوری اسلامی آزاد و چند سال بعد، هر دو ایران را ترک کردند. سایه بعد‌ها در خاطرات خویش، آزادی خویش را به تلاش حضرت آیت‌الله خامنه‌ای و وساطت استاد شهریار مرتبط می‌داند. سایه در دوران زندگی در کلن
ابتهاج در سالیان زندگی در خارج از کشور، مدعی است به حافظ گرایش دارد. اواخر دهه ۱۳۸۰ ش، او رفت و آمد‌هایی را به ایران دارد. البته در سال‌های پایانی حیاتش، تغییراتی در مواضع سیاسی او ایجاد گردید که حتی منجر به شرکت وی در انتخابات ریاست جمهوری، به رغم تحریم انتخابات از سوی جریان اپوزیسیون شده بود. در واقع ابتهاج با شرکت در انتخابات، به نوعی به جریان‌های اپوزیسیون (از جمله چپ و مارکسیست) پیام عدم همراهی را داده بود و قصد رفت و آمد به ایران را داشت. او با این اقدام، عملاً به فرآیند سیاسی در داخل پیوست و از ضد انقلاب خارج فاصله گرفت. یکی از عوامل حمله آنان به سایه در پی مرگ او را باید همین اقدام وی دانست. منابع:
۱- میلاد عظیمی و عاطفه طیه، پیر پرنیان اندیش، ج ۱، تهران، سخن، ۱۳۹۱ ش، ص ۶.
۲- همان، ص ۷.
۳- باقر عاقلی، شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر، ج ۱، تهران، نشر گفتار و نشر علم، ۱۳۸۰ ش، ص ۴۵.
۴- خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج ۱، تهران، علمی، ۱۳۷۱ ش، صص ۱، ۵.
۵- اسدالله فاضل مازندرانی، ظهورالحق، ج ۸، قسمت دوم، بی‌تا، مؤسسه مطبوعات امری، بی‌نا صص ۷۶۲، ۷۶۶.
۶- ابراهیم فخرایی، سردار جنگل، سازمان انتشارات جاوید، چ ۹، ۱۳۵۷ ش، ص ۱۰۲.
۷- همان، صص ۱۴۱، ۱۴۰؛ جهانگیر سرتیپ پور، نام‌ها و نامداران گیلان، رشت، نشر گیلکان، ۱۳۷۰ ش، ص ۶۳۶.
۸- میلاد عظیمی و عاطفه طیه، همان، ص ۴۸.
۹- آرشیو مرکز بررسی اسناد تاریخی، سند شماره ۲۸۷۱ د ۱/د.
۱۰- همان، سند شماره ۲۹۳۴/د- ۳/د.
۱۱- همان، ص ۳۹.
۱۲- همان، ص ۱۹.
۱۳- حسن مرسلوند، زندگینامه رجال و مشاهیر ایران (۱۲۹۹- ۱۳۲۰)، ج ۱، تهران، الهام، ۱۳۶۹ ش، ص ۷۳.
۱۴- میلاد عظیمی و عاطفه طیه، همان، ص ۱۲۹.
۱۵- همان، ص ۱۳۰.
۱۶- ص ۲۴۶.
۱۷- محمد قوچانی، «دیدار با حافظ زمانه و حافظه زمانه»، ماه‌نامه مهرنامه، سال چهارم، شماره ۳۱، مهر ۱۳۹۲، ص ۲۴۸.
۱۸- میلاد عظیمی و عاطفه طیه، همان، ص ۲۲۱.
۱۹- همان، ج ۲، ص ۱۰۶۳.
۲۰- همان.
۲۱- همان، ج ۱، ص ۲۹۱.