دوره ما تمام شده است!

نوشتن اين روزها از سخت‌ترين كارهاي ممكن است.  مانند راه رفتن بر طناب.  تعادل در ميانه، انصاف، حقيقت، دانايي و البته راستگويي. همان سيلابي كه از آن سخن گفته بودم. بازار مكاره مسگران در شهرمان را به خاطر مي‌آورم. صدا به صدا نمي‌رسد. همه در حال كوبيدنند. حال بهتر آن كلام آندره مالرو را درمي‌يابم كه از زبان شارل دوگل گفته بود، گمانم البته: آندره! صداي مردم چون سيلاب گاهي بيصدا مي‌آيد.
بايد گوش‌هاي شنوايي براي شنيدن داشت.  او خود چنين بود. با آن كارنامه درخشان در نهضت مقاومت و براندازي حكومت دست‌نشانده ويشي و عروسك خيمه‌شب‌بازيش مارشال پتن، وقتي در ميانه و كرانه اعتراضات 1968 خواست حق بيشتري از قدرت بستاند و از او دريغ شد، با همه قدرت و محبوبيتي كه داشت به خانه بازگشت و با محبوب و عشق همه دورانش «ايوون واندرو» در روستاي كولومبه-له-دو- اگليز تا 80 سالگي زندگي كرد و به نوشتن خاطراتش مشغول شد.  بايد از خود پرسيد چه مي‌شود كه برخي مي‌توانند اين صدا را بشنوند و بسياري از ما نه. در اين روزهاي سخت و مغموم وطن، تجربه‌هاي جالبي را پشت سر مي‌گذاريم. اجازه دهيد من به تعدادي از آنها اشاره كنم. من از زماني كه كلاب هاوس در ايران در آستانه انتخابات رياست‌جمهوري مورد استفاده قرار گرفت از علاقه‌مندان اين اپليكيشن بودم. امكاني كه بتواني به راحتي با هموطنان داخلي و خارجي حرف بزني و به‌طور زنده و بي‌پرده با برخي منتقدان و حتي مخالفان به گفت‌وگو بنشيني، تجربه جالبي بود. به ما امكان سخن گفتن برابر مي‌داد و نيل به يك فهم مشترك. ياد دادن گفت‌وگو و به رسميت شناختن تفاوت‌ها در عين مخالفت‌ها.  هر چند از دوماه قبل به دلايلي با ارزيابي‌هايي كه از تصميم و روش ايران در پرونده هسته‌اي داشتم ديگر كمتر در آن برنامه‌ها حضور يافتم،  چون نه مي‌خواستم به نااميدي‌ها دامن بزنم و نه توان دروغ گفتن را داشتم. گاهي آدمي در عين حال كه از حقيقت مطلع است، دوست دارد خود را به كوچه علي‌چپ بزند و بگويد ان‌شاءالله بادمجان است. براي من روشن بود كه از رييسي و اميرعبداللهيان و علي باقري آبي براي مردم گرم نمي‌شود. اما من به خرد پشت صحنه باور داشتم. شرايط جنگ روسيه با اوكراين اما بازي را تغيير داد. بگذريم.  در هفته گذشته فرصتي دست داد تا شبي به كلاب‌هاوس بروم و با اصرار مديران اتاق دقايق كوتاهي سخن گفتم. واكنش‌ها برايم غيرقابل باور بود. من به‌طور معمول طرفداراني در ارايه نظراتم داشتم، اما اين‌بار عمده مخاطبان با فحاشي، خشم و نفرت از من استقبال كردند! موضوع آن همه تندي و پرخاش من نبوده و نيستم. موضوع حمله به انديشه امكان مجدد گفت‌وگوي ملي است. شايد شما بگوييد همه كامنت‌ها به سايبري‌هاي دوطرف بازمي‌گردد. من هم مي‌گويم بله، برخي از آنها از ارتش سايبري داخلي و خارجي بودند. اما نيمه ديگر مردم چه؟ باورتان نمي‌شود كه چقدر دعوت به آرامش، گفت‌وگو، اصلاح، مذاكره، منطق . . .  سخت شده است. سخت نه؛ به اتمام رسيده است. اين بزرگ‌ترين تهديد عليه ثبات رواني و سياسي كشور است. از حكومت سخن نمي‌گويم كه به تعبير من خود را به دست باد داده است. از كليت جريان ملي در داخل و خارج سخن مي‌گويم. اين راديكاليسم افسارگسيخته اگر منجر به هر تحولي شود، قطعا يكي از آنها دموكراسي نخواهد بود. ما در زنجيره خشونت‌هاي پي در پي همه خوب و بد خود را به تاراج مي‌نهيم. بايد براي اين امر فكري كرد. اما اگر از من چاره بخواهيد، پاسخي ندارم. من حتي امكان توجيه دختران خودم را نيز ندارم، چه برسد به دانشجويان يا نيروي مخاطب بيروني.  اگر منصفانه پاسخ دهم كه مسوول اين وضعيت كيست؟ پاسخ مي‌دهم بي‌ترديد سهم جمهوري اسلامي ايران بيش از بقيه است. اين سيستم سياسي كه امثال من همه جواني‌اش را در جبهه‌ها براي اعتلاي آن صرف كرد، با بي‌تدبيري منحصربه‌فردي به نابودي خويش همت گماشته است! از من مي‌پرسيد چرا؟ مي‌گويم نمي‌دانم.  پنجشنبه به بانكي مراجعه كردم. كارمند بانك با همكارانش سخن مي‌گفت. پسر جوانش موفق به كسب ويزاي كانادا شده بود. پدر به همكارانش با افتخار مي‌گفت كه اين بچه 18 سال دارد و زبان انگليسي‌اش بي‌نظير است، اما مي‌خواهد تا يك ماه بعد براي تحصيل برود. با صداي لرزان مي‌گفت من هر روز كه در اين سال‌ها به سركار مي‌آمدم حتما به اتاقش سر مي‌زدم و نگاهش مي‌كردم تا ببينم با آرامش خوابيده است؟ الان نمي‌دانم چطور بايد رفتنش را تحمل كنم. اما بخش عجيب ماجرا آن بود كه به همكارش مي‌گفت: همه روياي من خريدن زميني در شمال و ساختن كلبه‌اي بود كه در ايام بازنشستگي در آن استراحت كنم.  دوست داشتم يك شاسي‌بلند بخرم. اما الان همه داروندارم را مي‌فروشم تا او از اين «خراب شده» برود! خراب شده، مثل پتك خورد بر سرم. راستش بدون آنكه كسي بفهمد شروع كردم به گريستن. ياد شبي افتادم كه رفيق لنگرودي من گفت من روي سيم‌هاي خاردار مي‌خوابم و شما از من رد شويد. ما گريه كرديم. همديگر را در آغوش كشيديم و از روي جنازه او رد شديم. ما دوستان‌مان را در بيابان‌هاي تف كرده جاگذاشتيم. ما در اروندرود خوراك كوسه‌ها شديم... همه آنها از جلوي چشمانم گذشت. از اينكه دخترانم امثال مرا مسوول اين وضعيت مي‌دانند. اينكه كشوري ساخته‌ايم كه هيچ‌كس از زندگي در آن شادمان نيست. در آن بانك هيچ‌كس نفهميد كهنه‌سربازي از خجالت با چشماني خيس آنجا را ترك كرده است.  كاش برخي از ما هنر به موقع برخاستن را داشتيم. كاش داشته باشيم. در سال 88 براي فرار از وضعيت غريبي كه گرفتارش بودم؛ يعني رودربايستي با آيت‌الله كروبي و مهندس موسوي مدتي رفتم پاريس تا در دسترس نباشم. ميزبانم مرحوم احسان نراقي بود. هر روز با هم به پياده‌روي مي‌رفتيم. حافظه‌اش مثل ساعت كار مي‌كرد. ميل وافرش به پياده‌روي و سخن گفتن بلاانقطاع فرصتي بود براي آشنايي با فرانسه و پاريس و البته شنيدن خاطرات بسيار شنيدني احسان نراقي. روزي از خيابان سن ژرمن به طرف سن ميشل مي‌آمديم. به دانشگاه سوربون رسيديم. محتملا دانشكده حقوق. احسان پيشنهاد كرد وارد دانشگاه شويم.  او نشان دونور فرانسه داشت. دو بار هم اين نشان را از روساي جمهور فرانسه دوگل يا شيراك و البته فرانسوا ميتران دريافت كرده بود. لذا مي‌توانستيم هرجا دوست دارد وارد شويم. به سكويي اشاره كرد.  سال 1968 دانشجويان فرانسوي يكي از مدرن‌ترين اعتراضات تاريخ اروپا را شكل دادند. در تجمع دانشجويي از ژان پل سارتر دعوت مي‌كنند تا براي‌شان صحبت كند. پس از مراسم سارتر سراغ دوست ديرينه و معشوقه خود سيمون دوبوار جامعه‌شناس برجسته و يكي از پيشگامان فيمينيسم جهان مي‌رود. به سيمون دوبوار مي‌گويد عصر ما تمام شده است! در چه سالي؟ 1968! اين در حالي است كه مي‌دانيم جامعه بشري ژان پل سارتر را بزرگ‌ترين روشنفكر جهان در قرن بيستم مي‌داند. پس از مرگ سارتر، سيمون در مصاحبه با يكي از روزنامه‌هاي فرانسوي گفته بود: آن شب ژان به من گفت عصر ما تمام شده است. چون وقتي خواستم براي دانشجوها صحبت كنم، دانشجويي تكه كاغذي به دستم داد كه روي آن نوشته بود: «پروفسور؛ لطفا كوتاه سخن بگوييد.» همانجا بود كه فهميدم عصر ما تمام شده است.  تجربه اين روزهاي من در گفت‌وگوها، گعده‌ها، نوشته‌ها...  آن است كه جامعه جوان از ما گذر كرده است. ديگران را نمي‌دانم.  اما من فهميده‌ام كه  دوره ما تمام شده است.