کاش برگردی و سجاده‌ات را برای نماز‌های خالصانه‌ات باز کنی 

      می‌گفتند آمده‌ایم برای همدردی خانواده مهسا امینی، اما خیلی زود چهره واقعی‌شان هویدا شد. اغتشاشات کور، برهم زدن امنیت جامعه، چادر از سر کشیدن زنان و دختران ایرانی تنها بخشی از پروژه‌های ضداسلامی و ایرانی‌شان بود. خیلی زود مشخص شد اینان که شعار آزادی سر می‌دهند و حجاب را بهانه کرده‌اند، در دام نقشه کسانی گرفتار شده‌اند که سال‌هاست برای نبودن کشورمان برنامه‌ریزی و نقشه‌های شوم طراحی می‌کنند. دشمن می‌داند و خوب هم می‌داند که این کشور و مردمش و شهدایش هرگز اجازه نخواهند داد لطمه‌ای به درخت تنومند انقلاب اسلامی وارد شود. شاید میان همه این آشوب‌ها و اغتشاشگری‌های‌شان برگی بیفتد، اما کور خوانده‌اند. تا شهدایی، چون مجتبی دوماری‌ها، آرمان علی‌وردی‌ها، فرید کرم‌پورها، عباس خالقی‌ها و علی‌اصغر بیگلو‌ها هستند، همه توهمات و خیالات‌شان نقش بر آب است. ثمره این انقلاب و رهبری با درایتش تبلور جوانانی، چون «مجتبی امیری‌دوماری» است. جوانی بسیجی که هنگام اهانت به پرچم سیاه عزای سیدالشهدا (ع) در مقابل آستان مقدس امامزاده سیدمظفر (ع) شهرستان قشم با آشوبگران درگیر و بر اثر اصابت چند گلوله از سلاح اغتشاشگران مجروح و بعد از چند روز تحمل جراحت وارده به فیض شهادت نائل آمد. تربیت‌یافته میدان تعزیه امام حسین (ع) و عاشق ولایت بود که توانست بعد از سال‌ها طلب شهادت به آرزویش برسد.     علی ۸ ماهه و مائده ۷ ساله مهدیه درویشی همسر شهید مجتبی امیری‌دوماری متولد دهه ۷۰ است. روحیه قوی و آرامشی را که این روز‌ها در همکلامی با ما دارد، باید مرهون اعتقاد و ایمان او به اهل بیت (ع) و درستی راه شهادت بدانیم. او می‌گوید‌: «آقا مجتبی متولد ۱۹ اسفند ۱۳۶۷ ساکن کرمان جیرفت بود که در نهمین روز از مهر ۱۴۰۱ در حوادث ناشی از آشوب‌های خیابانی به شهادت رسید.» مهدیه درویشی از فصل آشنایی‌اش با شهید مجتبی امیری می‌گوید: «ما باهم نسبت دور فامیلی داشتیم. ابتدا مادرشان من را دیدند و بعد از معرفی و آشنایی بیشتر در ۹ شهریور ماه ۱۳۹۱ عقد و یک سال بعد هم زندگی مشترک‌مان را باهم شروع کردیم. زندگی شیرین من و مجتبی ۹ سالی بیشتر طول نکشید. از ایشان دو فرزند هشت ماهه به نام علی و مائده هفت ساله به یادگار دارم. مجتبی در یک شرکت مشغول کار بود. ایشان بسیجی فعال بود. از همان روز‌های ابتدایی زندگی‌مان فعالیت‌های او را در بسیج می‌دیدم. او ارادت زیادی به اهل بیت (ع) داشت. این را در تمام طول زندگی مشترک‌مان حس می‌کردم و همه این علاقه و اعتقاد در زندگی ما جاری و ساری بود.»    خوش‌قلب و مهربان  همسر شهید خیلی زودتر از آنکه ما از او بخواهیم سراغ شاخصه‌های اخلاقی همسرش می‌رود و از او برای‌مان به نیکی یاد می‌کند: «مجتبی نمونه بود. به وقت رفا‌قت دوستی می‌کرد و به وقت همسرداری تمام وظایفش را به خوبی انجام می‌داد. هر مرتبه که از سر کارمی‌آمد و می‌دید خسته‌ام، از من می‌خواست آماده شوم برای تفریح بیرون برویم تا حال و احوالم عوض شود. با بچه‌ها مانند خودشان رفتار می‌کرد. خیلی به من و بچه‌ها توجه داشت. نبودنش حالا دل‌مان را بی‌تاب و تنگ کرده است. او خوش‌قلب بود و خیلی مرا دوست داشت.»    طلب شهادت  همسر شهید در ادامه از خط ایثار خانواده دوماری‌ها می‌گوید: «پدر مجتبی در جبهه بود. مجروحیت هم داشت، اما اصلاً پیگیر پرونده جانبازی‌اش نشد. مجتبی خیلی دوست داشت در نظام خدمت کند، اما شرایط زندگی‌اش طوری بود که نتوانست ادامه تحصیل بدهد. برای تأمین رزق حلال در شرکتی مشغول خدمت شد. می‌گفت دوست داشتم در لباس نظام به اسلام و مردم و کشورم خدمت کنم، اما وقتی دید نمی‌تواند به سپاه برود. وارد بسیج شد و فعالیت‌های بسیجی‌اش را بسیار جدی و با همت پیگیری کرد.»    مدافع حرم و جبهه مقاومت  مهدیه درویشی از طلب شهادت همسرش می‌گوید: «هر مرتبه‌ای که حرف از شهادت می‌شد، می‌گفت می‌خواهم شهید شوم. من هم می‌گفتم تو که نظامی نیستی مجتبی، برای دفاع از حرم هم که نرفتی، چطور می‌گویی که شهید می‌شوی؟! مجتبی در پاسخ به من می‌گفت: «اگر کسی بخواهد شهید شود و عاقبتش شهادت باشد، هر جا که خدا بخواهد شهید می‌شود. شهادت قسمت باشد، حتماً اتفاق می‌افتد. خیلی به من می‌گفت دعا کن من شهید شوم ولی من متوجه این حرف‌هایش نمی‌شدم. او می‌خواست برای اعزام به جبهه مقاومت و دفاع از حرم هم راهی شود، اما خانواده‌اش مخالفت کردند. دو روز قبل از شهادتش با پسردایی‌اش که به مشهد رفته بود، تماس گرفت و به ایشان گفت: وقتی رفتی کنار حرم امام رضا (ع) برایم از آقا شهادت بخواه. من مشتاق شهادتم. ایشان هم خیلی با مجتبی رفیق بود. من می‌گفتم نمی‌دانم چرا این را طلب می‌کنی؟ تو که نظامی نیستی. اما او اصرار بر این دعا داشت و نهایتاً حاجتش را گرفت.»    پرچم امام حسین (ع) و آتش آشوب همسر شهید در ادامه در مورد حادثه‌ای که منجر به شهادت مجتبی شد، می‌گوید: «آن روز تلخ را هرگز از یاد نمی‌برم. مجتبی که از سر کار آمد، رفت حمام و غسل شهادت کرد، وقتی بیرون آمد، گفت من غسل شهادت کردم. خیلی تعجب کردم. بعد از من خواست آماده شویم و برویم برای مائده که کلاس اولی بود و چند روز دیگر جشن ورود به مدرسه داشت، وسیله تهیه کنیم. وقتی راهی شدم، دیدم شهر بسیار شلوغ است. پرسیدم چرا اینقدر شهر شلوغ است؟ مجتبی گفت: می‌خواهند آشوب و اغتشاش کنند. در مسیر که می‌رفتیم یک جا در چهارراه پردیس دیدیم چند نفر از این آشوبگر‌ها پرچم امام حسین (ع) را پاره می‌کنند و می‌خواهند آن را پایین بیاورند که آتش بزنند. مجتبی می‌خواست برود و مانع شود که من اجازه ندادم و گفتم نه مجتبی این‌ها در حال خودشان نیستند. بچه کوچک همراه ماست، علی را در آغوش گرفته بودم. مجتبی که نگرانی من را دید، گفت باشد. او من را سریع به خانه خواهرش آورد و گفت اینجا بمان و من می‌روم و برمی‌گردم. به مجتبی گفتم دیگر آنجا نروی، خطرناک است. گفت باشد. اصلاً متوجه نشدم که می‌خواهد برگردد به چهارراه و مانع اغتشاشگران شود. من و خواهرش در خانه بودیم که ۲۰ دقیقه بعد صدای تیر به گوش‌مان رسید. من دلهره گرفتم و شروع کردم با مجتبی تماس گرفتن. بعد که جواب نداد به خواهرش ماجرای پرچم امام حسین (ع) و تصمیم مجتبی برای مداخله در آن صحنه را گفتم. همین نگرانی ما را بیشتر کرد. یک ساعتی گذشت. گاز اشک‌آور می‌زدند. بعد از اینکه صدای تیر خوابید با مجتبی مجدداً تماس گرفتم. خودش تلفن را جواب داد و گفت: من در بیمارستان هستم. حالم خوب است و فقط کمی دستم آسیب دیده. راه‌ها بسته بود و نمی‌توانستیم خودمان را به بیمارستان برسانیم. کمی بعد که راه‌ها باز شد، رفتم بیمارستان، اما حالش از آنچه برای ما گفته بود خیلی وخیم‌تر بود. دو لوله به پاهایش وصل کرده بودند. خونریزی زیادی داشت و هشت کیسه خون به او وصل شده بود. او را به اتاق عمل بردند و دیگر از وضعیتش صحبتی با من نکردند. وقتی هم که سراغ می‌گرفتم، می‌گفتند: خوب است. آن‌ها چند عمل روی مجتبی انجام دادند و قرار شد که دو روز بعد او را به تهران منتقل کنیم، اما بعد از عمل گفتند ریه‌هایش عفونت کرد و بعد از دو روز کلیه‌هایش آب آورد. هر روز خبر‌های بدی از وضعیت جسمانی مجتبی به گوش ما می‌رسید. نهایتاً همان روزی که قرار بود مجتبی را ساعت ۵/۳ با بالگرد به شیراز برسانند، او شهید شد. متأسفانه تیر را به بالای ران پایش زده بودند. رگ اصلی را پاره کرده بود و خونریزی شدیدی داشت.»    دفاع از پرچم اسلام و شهادت  همسر شهید در ادامه از نحوه مجروحیت شهید مجتبی امیری‌دوماری می‌گوید: «این بخش از ماجرا را از زبان کسانی که در آن لحظات در صحنه حضور داشتند برای‌تان روایت می‌کنم. مجتبی بعد از اینکه من را به خانه خواهرش می‌رساند، برمی‌گردد به صحنه. عده‌ای از اغتشاشگران را می‌بیند که به پرچم امام حسین (ع) توهین می‌کنند و می‌خواهند پرچم را پایین بیاورند و به آتش بکشند. این موضوع او را ناراحت می‌کند. جلو می‌رود و مانع این کارشان می‌شود. لحظات مجروحیتش را از فیلمی دیدم که از او گرفته شده بود. مجتبی پرچم امام حسین (ع) را در آغوش می‌گیرد تا از میان آشوبگران خارج شود که ناگهان آن داعش‌صفتان با تیر به سمت او شلیک می‌کنند. مجتبی نه نظامی بود و نه در منطقه نظامی خدمت می‌کرد، مدافع حرم بودن هم نصیبش نشد، اما در راه دفاع از پرچم و اعتقاداتش در همین کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرمان به آرزویش که شهادت بود، رسید.»    خواب حضرت آقا همسر شهید با اشاره به دستنوشته‌ای که بعد از شهادت مجتبی امیری‌دوماری پیدا می‌کند، می‌گوید: «بعد از شهادت همسرم، وقتی لباس‌هایش را مرتب می‌کردم و درد دلتنگی‌هایم را با او در میان می‌گذاشتم، دستنوشته‌ای از او در جیب یکی از پیراهن‌هایش پیدا کردم که تاریخش مربوط می‌شد به دو سال پیش. او در این دستنوشته از خدای خود تشکر کرده و از آرزوی شهادتش نوشته بود؛ نوشته‌ای که دو سالی آنجا بود، اما من تا آن زمان آن را ندیده بودم.» همسر شهید می‌گوید: «او ارادت زیادی به شهدا داشت. عکس شهید حاج قاسم و رهبر همیشه در سجاده نمازش بود. دو هفته قبل از شهادت، مجتبی خوابی را برایم روایت کرد که حالا با شهادت مجتبی برایم اجابت شد. او می‌گفت: در خواب حضرت آقا را دیدم. من از ایشان خواستم برای شهادتم دعا کنند، آقا گفت: به همین زودی‌ها شما شهید می‌شوی. صبح که از خواب بیدار شد، به من گفت: من چنین خوابی دیده‌ام. بعد از آن من همه ذهنم مشغول این خواب شده بود. نمی‌دانستم که این خواب چه تعبیری دارد. با خودم می‌گفتم آنقدر مجتبی فکر شهادت است و حرف از شهادت می‌زند که این خواب را دیده است، اما خواب او رؤیای صادقه‌ای بود که با شهادتش تعبیر شد.»    و تنها شدم...  خبر شهادت همسرش تلخ‌ترین خبری بود که در تمام عمرش شنید. شهادت همراه و همسفری که برای زندگی آِینده‌شان برنامه‌های زیادی در سر داشتند، سخت بود. حالا مهدیه درویشی باید تمام آرزو‌های شهید را در مورد تربیت بچه‌ها و پرورش اعتقادی و مذهبی‌شان به تنهایی به ثمر برساند. او می‌گوید: «شبی که به شهادت رسید، من در خانه بودم. می‌خواستم استراحت کنم که بتوانم یکی دو روز دیگر همراه با مجتبی به بیمارستان بروم. همین که خواستم بخوابم زنگ خانه به صدا درآمد. خواهرم پشت در بود. تا در را باز کردم، چشمانش که از شدت گریه قرمز شده بود، همه توجهم را جلب کرد. پرسیدم: چیزی شده است؟ گفت نه اتفاقی نیفتاده، اما حقیقت چیز دیگری بود. من نمی‌دانستم که مجتبی ساعت ۲ همان روز به شهادت رسیده است. کمی بعد خبر شهادتش را شنیدم و داغ دلم تازه شد. بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم. حس در بدنم نبود. همه دنیا روی سرم خراب شد. لحظه بدی بود، اما خوشحالم که مجتبی به آرزویی که داشت رسید.»  یا لیتنی انی معک...   میان همه اغتشاشگرانی که به انواع سلاح گرم و سرد مجهز هستند می‌روی، به آن‌ها تذکر می‌دهی، از آن‌ها می‌خواهی به اهل بیت (ع) جسارت و اهانت نکنند، اما گوش شنوایی پیدا نمی‌کنی. میان میدان می‌روی تا پرچمی که قرار است آتش بگیرد را هر طور است از دست‌شان خارج کنی. تمام تلاشت را می‌کنی. اعتقادات و باورهایت آنقدر قوی هستند که تو را در این مسیر ثابت‌قدم نگه دارند. پرچم را هر طور که است از دست‌شان می‌گیری. نام حسین را به آغوش می‌کشی، می‌خواهی از میان جمعیت که هیچ حرفی جز آشوب و درگیری و تاراج ندارند، خارج شوی که ناگهان چند تیر به پایت اصابت می‌کند و مانع حرکتت می‌شود. همه دنیا را جلوی چشمانت می‌بینی، در همان حال که پرچم امام حسین (ع) را محکم‌تر می‌گیری و روی زمین می‌افتی... تو یا لیتنی انی معک را با تمام جانت معنا کردی...   تعزیه‌خوان  همسرش در ادامه می‌گوید: «او ارادت زیادی به امام حسین (ع) داشت. مجتبی تعزیه‌خوان بود. همه امور تعزیه با خودش بود. هم کارگردانی می‌کرد، هم تهیه‌کنندگی و هم بازیگری. از خودش هزینه می‌کرد و می‌گفت من کاری به کسی ندارم، این تعزیه‌خوانی را با هیچ چیزی در این دنیا عوض نمی‌کنم، اگر دنیا را به من بدهند و بگویند دست از این کار بکشم، این کار را نمی‌کنم. ان‌شاءالله بچه‌هایش هم همانطور که خودش دوست داشت تربیت شوند و عاقبت به‌خیری نصیب‌شان شود. همیشه می‌گفت دوست دارم بچه‌هایم اهل بیتی باشند و راه امام حسین (ع) را پیش بگیرند. در مورد حجابم هر جایی که لازم بود، به من یادآوری می‌کرد. می‌گفت حجاب برای من خیلی اهمیت دارد.»   سجاده مجتبی!  این روز‌ها بعد از شهادتش با خودم فکر می‌کنم که مجتبی کجا و چگونه برات شهادتش را گرفت؟ از میان مهری که به من و بچه‌ها داشت، از دعای خیری که پشت سرش بود، از مردمداری‌اش، از اعتقاد به اسلام و دین و کشورش. شاید هم این شهادت مزد اعتقاد و باور او به نظام و ولایت بود. شاید مجتبی میان روضه‌های تعزیه آن لحظه که حسین (ع) غریبانه و تنها در کرب‌و‌بلا در مصاف با یزیدیان ندای هل من معین سر داد، از دل و جان قالوا بلی گفت... چه کسی می‌داند کجا خریدنی شد و لباس شهادت به تن کرد. چند روزی است که سجاده مجتبی باز نشده؛ سجاده‌ای که پر است از تصاویر شهدای تفحص و تصویر دلربایی از حضرت آقا. می‌گویم: کاش برگردی و سجاده‌ات را برای آن نماز‌های خالصانه‌ات باز کنی. اما الحق والانصاف که مردم در مراسم تشییع این شهید کار را تمام کردند. آمدن‌شان نوعی محکومیت بود نسبت به دشمنان داخلی و خارجی، برای داعشی‌صفتان و منافقین کوردل. باشد که مزار شهید مأوای دوستان و دوستاران شهدا شود...