زمستان غمبار این تابستان

کرگدن شدیم. پوست کلفت و عاری از احساس. به ابلیس های زمانه خیره می شویم و لختی مویه می کنیم و دوباره در کلاف ابرهای یائسه گم می شویم، بی هیچ تسلایی. آتنا را کفن کردیم و داغ یخین لعل، بر پیشانی نهادیم و یادمان رفت تمام لعن ها و نفرین ها را با صدای بلند نثار ابلیس های مطرود کنیم.آن روز که انسانیت در دامنه سرد سبلان جان داد و آتنای جان، خالق زمستان این تابستان شد، سر در گریبان فرو بردیم و خیال کردیم تا رخصت رستاخیزی دیگر، هیچ دخترکی به قربانگاه نخواهد رفت و هیچ ناقوس ناموزونی نواخته نخواهد شد.حالا اما بنیتای کوچک را کفن کرده ایم و بی لالایی و قصه، خاک را برازنده قامت کوچکش می دانیم و باز نم اشکی و لعنی و خبری هولناک روی جلد روزنامه‌ها و تمام.
بنیتای کوچک اما میان خلعت کابوس، عریان به خواب رفته است تا حزن مادر آتش گرفته اش ابدی شود و ساحره نحس واژه‌ها، مرهمی برای زخم های ناسور پدرش نیابد. تا آهنگ دق الباب فرشته ای که هنوز طعم این دنیای لجن را نچشیده بود، به سرای خفتگان برسد و از ریزش قلب تمام شده اش رنگین کمانی مذاب، در پهنه آسمان تراوش کند. تا انسانیت در مسلخ، به اسب سرکش نامردی و نامرادی نعل شتاب بکوبد و روح تابستانی اش را به باد هوا بسپارد.کرگدن شدیم.آنقدر جان سخت که اگر همین فردا دخترکی از دامن این سرزمین به حجله تباهی و مرگ قدم بگذارد، به‌جز صدای مگس‌ها، طنین هیچ موجودی در گوشمان نخواهد پیچید و در این چرکابه که لابد نامش دنیاست غرق می شویم و فراموش می‌کنیم هابیل‌های زمین، چگونه فرزندان مرا و تو را در ظلماتی بی تکرار مثله می کنند و با صدای النگوهای دردانه‌هایمان کل می‌کشند و تصاویر سیاه زنگ آجین را هاشور می‌زنند. کرگدن شدیم. بی‌فراق، بی تمنا، بی دلتنگی و بی‌مویه. دریغا از تمامیت شیطان در تن پوش انسان. دریغا از این عداوت عالمگیر.دریغا بر غربت این خاک که روزی تربت عشق بود و حالا خاکی بر سر آرزوهایمان! آیا در این سرای بی کسی، تنابنده‌ای پیدا می شود؟ آیا کسی هست در همین لحظه کبود، برای سنگسار ثانیه‌های پلشت ساعت ها را کوک کند؟ کسی هست یا نه؟