امید مافی روزنامه نگار

مرگ در قیلوله قمری ها...
همین دیروز عصر در گوشه‌ای از این شهر درندشت، دختری هجده ساله خودش را از بالای پل پایین انداخت و زیر چرخ ماشین‌ها له شد تا سوژه داغ جنایی نویسان ژورنال شود. دختری که آبستن خاطرات عشقی بر باد رفته بود ناگهان تمام شد.افتاد روی آسفالت تفتیده طفلک! من تا همین دیروز عصر فکر می‌کردم عشق دیگر واژه‌ای ماسیده و پژمرده است و باید سراغش را از وامق و عذرا گرفت، اما نعش نحیف دخترک زیر پل ثابت کرد که در روزگار قلب‌های یائسه می‌توان تولد دوباره عشق را به تماشا نشست و زیر سقف این شهر بی‌پرنده و بی‌پروانه و بی‌عاطفه نقبی به شوریدگی‌های مانای فسانه‌ها زد. فقط کافی است به دخترک هجده ساله‌ای فکر کرد که به دلداده نی قلیانی دل باخته بود و وقتی صدای دوستت دارم یار به گوشش نرسید، مهر "باطل شد" بر سجلش زد و تمام. دختر است دیگر، گاهی تمام دلشوره‌هایش را در کوله پشتی ارغوانی‌اش جا می‌دهد و به دریا می‌زند تا به عروسی ماهی‌هایی پا نهد که سال هاست باکره مانده‌اند. دختر است دیگر، گاهی بر دردهای حاصل از شیدایی‌اش یله می‌دهد، بغض راه نفسش را می‌بندد و پای رواق تابستان سر تا پا خزان می‌شود. بعد روی آسفالت داغ مرگ را هورت می‌کشد. در پلک به هم زدنی از مرزهای دخترانگی‌اش گذر می‌کند و در قیلوله یاکریم‌ها و قمری‌ها از روی پل بال می‌گشاید، فقط به خاطر چشمهای میشی گمشده‌اش که سر قرار نیامده است، به خاطر یار که حتی یادش رفته یک زنگ خشک و خالی بزند و حال پرنده تب آلود را بپرسد. همین دیروز عصر در ازدحام ماشین‌ها دختری با کتانی قرمز و لبانی آغشته به کبودترین ماده دنیا خودش را از بالای پل پایین انداخت و زیر چرخ‌ها له شد. حالا دیگر عطر دختر همه جاده را پر کرده و عشقی دود شده، کوچه باغ‌های شهر را سماع می‌کند!