تقدیم به مادر شهید حسن جنگجو

کودکم!
سال هاست که جانم رفته است! ...
و تنها چشمانم را به جانی مضاعف که عاریه عطر به جا مانده ازپیرهنت بود، گشوده نگاه داشته بودم. شاید قرار بود مرا به دردی
بیش تر از دردِ یعقوب بیازمایند که من سال های سال میان نشانه هایِ یوسفِ برای همیشه رفته! زندگی می کردم!


برای او عطر یوسف خبر آمدن بود و برای من خبرِ بی خبری...
کودکم!
سال های سال هزاران یوسف و هزاران عطر بهشتی را یک به یک بدرقه کرده بودم... یکی از یکی یوسف تر!...همه تو بودی و ولی
هیچ کدام برایم تو نمی شد...
هرگز تو را عصای دستان خود نمی خواستم که از زمان رفتنت، سی و اندی بهار و خزان را به عصایی چوبی تکیه زده بودم، غرقِ در انتظارِ اندکی رایحه بیشتر از تو...
کودکم!
اکنون که آمده ای کمی صبر کن! کمی آهسته تر قدم بزن! دستانت را بر شانه من بگذار که خسته سفری...
بگذار مادرِ پیرت کنار تو، دست در دست تو، خیره به چشمانِ تو، با تو قدم بزند! ...
چقدر دلم برای با تو بودن لک زده بود!
کودکم!
اکنون هر کجا بروی با تو خواهم آمد
برایت مادری خواهم کرد...