عبور از دالان اعدام

اسمش را «حمیرا» می‌گذارم؛ دختر سبزه‌ گندمزارهای جنوب. مستعار صدایش می‌کنم تا خدای ناکرده بعد از20 و اندی سال، کسی متوجه نشود که زنده است و هنوز دارد در گوشه‌ای از این «گربه خوابیده» زندگی می‌کند؛ آن هم با تک پسرش! داستان حمیرا از آن سری داستان‌های غم‌انگیز ناموسی است که به‌خاطرش سر دختر را گوش تا گوش می‌برند تا لکه ننگی که دیگری بر دامان او نهاده،پاک شود. از آن سری داستان‌ها که می‌تواند موجب درگیری‌های خونین میان طایفه‌ای شود و در میانه راه‌، ده‌ها نفر کشته شوند تا معلوم شود که لذت آنی دیگری، چه تبعاتی ممکن است داشته باشد.
روز‌های شاد جوانی
«گنه‌ کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زدند گردن مسگری» با این مثال کلامش را آغاز می‌کند. از آن زن‌های سیه‌چرده با نمکِ خوش‌سرزبانی است که در همان نگاه اول مي‌‌شود فهمید اصالت جنوبی دارد. بقیه داستان را از زبان حمیرا می‌خوانیم:
به قول مادرم «یاغی» بودم، از آن دخترهایی که کاری به حرف و حدیث‌های خان‌باجی‌های ایل و طایفه ندارند و هر کاری دل‌شان می‌خواهد، می‌کنند. آن زمان دخترها دوچرخه‌سواری نمی‌کردند، از کودکی باید روسری مي‌پوشيدند و آماده خانه بخت می‌شدند. من به هيج وجه از این کارها خوشم نمی‌آمد. 15 ساله بودم که فهمیدم مادرم با خاله‌ام، قرار مدارهایی برای ازدواج من با پسرخاله‌ گذاشته‌ است. قرار بود برادرم، دختر خاله‌ام را بگیرد و من هم انگار مجبور بودم با پسرخاله‌ام ازدواج کنم. خاطرم را می‌خواست، حداقل این‌طوری می‌گفت. به مادرم گفتم‌:«خاطرم را می‌خواهد که بخواهد، هزار سال زن این پسرک بی‌ریخت نمی‌شوم». بلوایی به پا شد بیا و ببین.یک تصادف ساده و یک سال فلج شدنم مرا از شر خاطرخواه سمج نجات داد؛ هیچ‌کس دلش عروس علیل نمی‌خواهد. همین ماجرای به ظاهر ساده، فاصله زیادی بین من، مادر و هر چهار برادرم انداخت و رابطه من با زن دوم پدرم و بچه‌های او بهتر شد.


پدرم تاجر گندم بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت. آن زمان مردان با ‌توان مالی کم نيز تا سه بار ازدواج می‌کردند،پس مرد ثروتمندی مانند پدرم حق داشتن دو زن و کلی بچه را داشت! خانه پدری‌ام به قدری بزرگ بود که هر کدام از زن‌ها در قسمتی از باغ، عمارتی مستقل داشتند و با بچه‌ها، خدم و حشم خود زندگی می‌کردند. از همان سالی که به‌خاطر فلج مقطعی، ارتباطم با خانواده بسیار کم رنگ شد، به نامادری بیشتر وابسته شدم و بیشتر با آن‌ها رفت‌و آمد می‌کردم. به قول مادرم:«تو دست و بال اونا می‌لولیدم». تا اینکه پدرم فوت کرد و بدبختی‌هایم آغاز شد...
بدبیاری و دربه‌دری
دزدی کردم. به نظرم هر بلایی که سرم‌ می‌آید به خاطر جهالت ناشی از دزدی است. مادرم و نامادری سر ارث و میراث به جان هم افتاده بودند. دعوای اصلی برسرِ زمینی بود که می‌گفتند خاکش از طلاست و هرچه در آن بکارند سبز می‌شود. سندش را مادرم مخفی کرده بود. توران – نامادری‌ام- ازمن خواست که آن را برایش پیدا کنم و ببرم، پیدا کردم و بردم.
بعد از مادرم، برادرهایم متوجه موضوع شدند و برای اینکه خیانت را جبران کنند من را در خانه‌ای زندانی کردند. قرار بود انتهای همان هفته مرا به عقد پیرمرد یکی از طوایف دربیاورند تا تلافی کارم را دربیاورند. شانس آوردم نامادری‌ام به دادم رسید.
پول زیادی به پسر یکی از خواهرهایم داد تا مرا فراری دهد و راهی تهران کند. قرار شد مدتی آنجا بمانیم تا آب‌ از آسیاب بیفتد. شبانه با او فرار کردم و راهی تهران شدم... پسر خواهرم مرد سن و سال داری بود و سه بچه داشت. او در اوج بی‌شرمی و قساوت، توی مسافرخانه‌ای که شب ماندیم به من تعرض کرد.
آغاز ناکامی‌ها
«شاید از اگر درشت ‌اندام بودم، این خاک به سرم نمی‌شد». خواهرزاده‌اش به او اجازه نمی‌دهد با خانواده تماس بگیرد. برای او خانه‌ای اجاره و حمیرا را در آن خانه زندانی می‌کند. بعد از دو ماه، حمیرا باردار فرزندی است که خودش هم از آن خبری ندارد. بالاخره با نامادری و خواهرش تماس می‌گیرد و ماجرا را برای‌شان بازگو می‌کند. حالا دیگر او بچه‌ای تازه متولد شده را به بغل دارد! نامادری دستور می‌دهد که حمیرا را به جنوب ببرند، با بزرگ یکی از قبايل که پیرمردی 88 ساله است صحبت مي‌كند تا صدای این آبرو ریزی را در نیاورد و حمیرا را عقد کند. فرزند حمیرا نيز می‌شود یکی از ده‌ها فرزندي که پیرمرد دارد.
مي‌گويد:«حرکت قطار به سمت جنوب، ساعت 11 شب بود. عَمرو با مرد دیگری همراهیم کرد و سوار قطار شدیم. مرد را نمی‌شاختم. به نظر می‌رسید از افراد امین بزرگ قبیله همسایه باشد. بچه را شیر دادم، خوابم برد. با پچ پچ بیدار شدم.عزم‌شان را جزم کرده بودند که مرا از قطار بیرون بیندازند و مدعی شوند که با این کار، می‌خواستم لکه ننگی را از دامن خودم پاک کنم... ترمز قطار را کشیدم و جانم را نجات دادم».
هر سه نفرشان دستگیر می‌شوند. در قدم اول عمرو به جرم تجاوز به عنف اعدام می‌شود اما تکلیف حمیرا را معلوم نمی‌کنند، هفت سال طول می‌کشد تا به قانون ثابت شود که حکم اعدامی که برایش صادر کرده‌اند اشتباه بوده و او در این جریان هیچ نقش و میلی نداشته است. فرزندش که حمیرا هم مادرش است و هم سمت خالگی را برای او یدک می‌کشد، در زندان رشد می‌کند و در هفت سالگی به بهزیستی سپرده می‌شود.
مي‌گويد:«وقتی در شکمم بود، ازش متنفر بودم.وقتی به دنیا آمد، شده بود بخشی از وجودم... از من که جدایش کردند زندگی‌ام برای بار دوم تمام شد».
بازسازی زندگی
دردانه جنوبی، سال‌های بی‌تقصیری زندان را به بطالت نمی‌گذراند و دست به کار می‌شودوخیاطی یاد می‌گیرد. بعد از آزادی سراغ پسرش می‌رود و قول می‌دهد که خیلی زود او را به خانه برگرداند. سر قولش می‌ماند و خیاط‌خانه‌ای ‌ راه می‌اندازد.
مي‌گويد:«خیاطی بلد بودم. یادگاری‌ام از روزهای غمبار و مایوس کننده زندان است. روزهایی که میان خوف اعدام شدن یا زنده ماندن، دست و پا می‌زدم. به خانواده‌ام گفته بودند مرده‌ام تا مرا به حال خودم بگذارند. هنوز هم خوف روزی را دارم که یکی از اعضای طایفه‌ام را ببینم و رازم برملا شود».
آزاد می‌شود. یکی از مراقبان زندان مدتی در زیرزمین خانه‌اش او را پناه می‌دهد و با یک چرخ خیاطی دستی، کار را شروع می‌کند. روزها به سختی می‌گذرند و هفته‌هایی را که با یک بسته ساقه‌طلایی گذرانده است، خوب به یاد می‌آورد. اما سر قولش می‌ماند و بعد از یکسال پسرش را از بهزیستی تحویل می‌گیرد.
حمیرای داستان ما، با هویتی پنهانی پسرش را بزرگ می‌کند. پسری که در آستانه 30 سالگی است و نام پدری قلابی را در شناسنامه‌اش دارد. پسری که گاهی به شدت او را یاد همان شب کذایی و تباه شدن همه رویاهایش می‌اندازد. حمیرای داستان ما، حالا بعد از 20 و اندی سال کار کردن شبانه روزی، خانه‌ای خریده و آن را هر روز برای پسرش آراسته‌تر می‌کند. برای پسری که خیلی شبیه پدرش است.