علیرضا تاریوردی

راننده ماشین پسر جوانی بود که با دوستش به دنبال سوژه می گشتند. سرگرمی آنها این بود که در خیابانها بگردند و با ویراژ و صدای بوق، عابران و راننده های دیگر را بترسانند. همینطور که در حال حرکت بودند، پسر، عابری را دید که داشت به آرامی عرض خیابان را طی می کرد. ناگهان به سرعت و با بوق ممتد به سمت او رفت. عابر ترسید و از جا پرید. پسر با خنده به دوستش گفت: " نیگاش کن، بدبخت گورخید، کم مونده بود سکته رو بزنه"
کمی جلوتر در حالی که باز به دنبال سوژه دیگری بودند یکدفعه از عقب صدای بوق وحشتناکی را شنید، دستپاچه شد، از آینه به عقب نگاه کرد، یک کامیون را دید که کاملا نزدیک ماشین بود و سپر به سپر داشت به دنبال او می آمد. خواست ماشین را کنترل کند که یکبار دیگر صدای بوق تریلی بلند شد. بی اختیار پایش را روی گاز فشار داد تا از تریلی فاصله بگیرد. در همین لحظه به چهارراه رسید. چراغ قرمز بود اما فرصت تصمیم گیری نداشت. چراغ را رد کرد یک لحظه از سمت چپ صدای بوق و ترمز شدیدی را شنید. یک وانت بود که به سرعت به او نزدیک می شد خواست به وانت نخورد فرمان را به سرعت به سمت مخالف گرفت و ترمز کرد، ماشین با جدول برخورد کرد و به هوا بلند شد و بعد از چند بار چرخیدن در سمت دیگر خیابان روی سقف متوقف شد. تمام اینها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. تریلی هنوز پشت چراغ قرمز متوقف بود. شاگرد تریلی گفت:"یا خدا بدبختا جوونمرگ شدن". راننده که کاملا مبهوت مانده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت:"من فقط می خواستم یه کم بترسونمش".