از کمیسر گام بارو تا قاصدک هان چه خبرآوردی ...!

سوپاپ ... !
سلسله یادداشت‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فکاهی«مارکو گامبارو» پیرمرد منشوری ...!
به قلم: محمد جوان



از کمیسر گام بارو تا قاصدک هان چه خبرآوردی ...!


یکی از علائق و آرزوهای تحقق نیافته بنده از دوره کودکی تاکنون کمیسر شدن در دایره جنایی نیروی پلیس بود.چند باری هم رفتم امتحان دادم اما خب از آن جایی که من یک دورگه هستم دوستان صلاح ندانستند جایی مشغول به کار شوم.البته الان که فکر می کنم می بینم چندان بد هم نشد چون این روزها پروژه نفوذ داغ داغ است . با این خزعبلاتی که من
می نویسم بعید نبود دوستان بیایند و سر پیری من «یه لاقبای مادرمرده» را به جرم نفوذ فرهنگی از این اتاق به آن اتاق ببرند و درب روزنامه را هم گل بگیرند . لذا من اعلام می کنم از خداوند بسیار شاکرم و از دوستان عزیزهسته گزینش که مرا احراز صلاحیت نکردند نیز صمیمانه تشکر
می نمایم که کاری نکردند تا این روزهای آخر عمر را کنج زندان بپوسم.
حالا از این که بگذریم. کلا ما دورگه ها و چند رگه ها آدم های بدبخت و دربه دری هستیم.از این طرف تو سری می خوریم و از آن طرف چک و لگد(!).دقیقا این چیزهایی که سیاوش خان در ترانه هایش می گوید برای حال و روز ماست:»غریبه توی غربت،نگی چی شد محبت.بگی میگن دیوونه است.حرفاش چه بچگونه ست . الان بیشتر از این نمی شود حرف های این بنده خدا را تکرار کرد. کلا من به این زبان محاوره حساسیت دارم و می خواهم مثل آدمیزاد بنویسم.لذا ترجیحا حرف های سیاه جان را فاکتور می گیرم و رو می کنم به آئینه رو به خودم داد میزنم و از یک شاعر دیگر، شعری آدمیزاد پسند می نویسم یعنی به قول این شاعرخفن: نه در غربت دلم شاد است و نه رویی در وطن دارم.الهی بخت برگردد از این طالع که من دارم.»
به زبان ساده تر؛ نه ایرانی‌ها مرا ایرانی حساب می کنند و نه ایتالیایی ها جدی ام می گیرند. گاهی وقت ها که خیلی جوش می آورم میروم
سر قبر بابا گامباروم و هی تیکه میکه بارش
می کنم . میگم :بابا جان نانت نبود . آبت نبود . این دل سپردنت به « سنیوریتا جان » چی چی بود؟ واسه چی عاشقش شدی؟مگه چی بود. کی بود؟ لامصب مگه زن ایرانی قحط بود . رفتی خانم ایتالیایی گرفتی؟! اما بعد که داستان عاشقی و
خریت خودم را به یاد می آورم خفه خون
می گیرم و پیش خودم می گویم:« پسر کو ندارد نشان از پدر».و درست در همین دقایق ولحظات فلاش بک به قصه خودم؛ با «پدرهمیشه عاشقم» همذات پنداری می کنم و او را شایسته و بایسته تحسین می دانم که رفته و زن غربی گرفته است . زن غربی گرفتن یقینا از این بهتر بود که به هر چمن میرسید گلی می چید و میرفت ...خخخ. اصلا حالا که حرف تو حرف شد و کار به این جا رسید کلا داستان کمیسری مرا رها کنید. بگذارید قصه عاشق شدن باباگامباروی خودم را برای شما تعریف کنم . باور کنید این قدر این قصه جذاب است که اگر من جای حسن فتحی
بودم به جای شهرزاد 5 «گام باروی 1» را
می ساختم. من خودم حاضرم فیلمنامه اش را بنویسم و از همین حق‌التحریرهایی که از روزنامه دریافت می کنم ، در ساخت آن نیز مشارکت و سرمایه گذاری داشته باشم. فتحی جان
بسم الله . این گوی و این میدان ...(!)
خاندان گامبارو در شمال ایران زبانزد عام و خاص هستند. اکثر قریب به اتفاق این خاندان به حرفه شریف مرغ داری مشغول هستند و کلا
نیمی از مرغ کشور توسط خاندان ما تامین
می شود. پدربزرگ «باباگامباروم» به عنوان بزرگ این خاندان ید طولایی در پرورش این حیوان تو دل برو داشته است و کل مرغداران خطه شمال «زنده یاد گام بارو» را به عنوان نخستین
مرغ دار بزرگ خود قبول دارند و همگی متفق القول هستند: که مدیون او هستند.
بابا گامباروی من که تنها نوه پسری «زنده یاد گامبارو» بوده از بچگی به شغل آباء اجدادی علاقه چندانی نداشته و مطابق همه سناریوها و قصه‌ها ، جرئت ابراز مخالفتش را نیافته کله اش را تکان بدهد و بگوید:«پدر، پدرخوب و مهربان.من با این که عاشق بابا بزرگ و شما هستم اما از این کار متنفرم».لذا مامورخرید دان مرغ از اروپا شده وهرماه به یک گوشه این جهان پر رمز و راز پرمی کشیده است.واژه پر رمز و راز را از این جهت به کار بردم که بابای خدابیامرزم اهل کتاب و موزیک و سینما بوده و از این فرصت ها برای آشنایی با اهل فرهنگ کشورهای مختلف اروپایی واسکاندیناوی استفاده لازم را برده است و... خلاصه سرتان را درد نیاورم. او در یکی از سفرهایش سر از ایتالیا درمی آورد و به طور اتفاقی برای صرف قهوه به میدان سن مارکوی
ونیز می رود و آن جا با یک نگاه «یک دل نه
صد دل» عاشق مادرم «سنیوریتا» می شود و ایتالیای ما مثل شما نیست که طرف عاشق بشود و بعد شب و روز برای رسیدن به عشقش تلاش کند و
سعدی علی الرحمه نیز در وصفش بسراید :
«هزار جهد بکردم که سرعشق بپوشم . نبود برسرآتش میسرم که نجوشم . به هوش بودم
از اول که دل به کس نسپارم.شمایل تو بدیدم نه صبرماند و نه هوشم » و... در ایتالیا به محض این که طرفین عاشق هم می شوند سریعا یک آتشی درست می کنند شبیه همین چهارشنبه سوری شما و عاشق و معشوق دست در دست یکدیگر مهر می کنند از روی آتش می پرند و طوری که حسود و بخیل ها و بقیه فضول مضول ها بشنوند با صدای بلند می گویند : زردی من از تو ، سرخی تو از من. چشم حسود کور (!) بعد که از آتش گذشتند به ... می روند. البته من خواستم این قضیه ... را فاکتور بگیرم اما بعد گفتم زشت است من نان و نمک رفقای شیرازی ام را بخورم؛ از سعدی بگویم ولی از حضرت حافظ
چیزی نگویم . لذا این قضیه ... را به یک
گونه ای این جا آوردم تا هم حق نان و نمک را به جای آورده باشم و هم به شما یک چیزی را جوری که سانسورچی محترم نفهمد حالی کرده باشم . انشاءالله تعالی که دوزاری مبارک جا افتاده باشد . پس از وصلت هم که قطع
به یقین مادرسنیوریتا مرا باردار شده و به قول شاعر معاصر: « دست بردار از این در وطن خویش
غریب، قاصد تجربه های همه تلخ با دلم
می گوید که دروغی تو . فریبی تو فریب ...» اگر زنده ماندم بازهم از «پدرگامبارو و مادر سنیوریتایم» برای شما عزیزان دلم خواهم نوشت. بالا رفتم ماست بود. پایین آمدم دوغ بود. قصه امروز چطوربود؟! ای بلا، بالا بلا، قربون اون نگاهت ...!