خلیفه داستان‌های هزار و یک شب

مرتضی میرحسینی ‪-‬ به تاریخ خودمان در چنین روزهایی به سال
165 خورشیدی، دوره خلافت‌هارون الرشید آغاز شد. وی پنجمین خلیفه از سلسله خلفای عباسی محسوب می‌شود که بعد از دوران کوتاه برادرش‌هادی به قدرت رسید.‌هارون را مشهورترین خلیفه عباسی می‌شناسند و دوران بیست و سه ساله حکومتش را یک دوره اوج و اعتلا برای دولت بغداد برمی‌شمرند. از او در قصه‌ها و روایت‌های زیادی ـ از جمله داستان‌های هزار و یک شب ـ نیز یاد شده است. اما فراتر از این کلیات آشنا، او واقعاً که بود؟ این یادداشت، کوششی است برای رسیدن به پاسخ این پرسش.
>پسری که به کمک مادرش خلیفه شد
هارون اواخر زمستان 141 خورشیدی در شهر ری متولد شد. چون پسر کوچک‌تر خلیفه بود به ولایتعهدی انتخاب نشد و تلاش‌ها و زد و بندها و گروکشی‌های مادرش خیزران هم تغییری در این روند نداد. جانشینی به برادرش‌هادی، که او هم از همین مادر بود رسید و تنها چیزی که برای‌هارون ماند، عنوان ولایتعهدی خلیفه جدید بود.‌هارون این واقعیت را پذیرفت و از مخالفت با برادرش پرهیز کرد. حتی او نخستین کسی بود که با‌هادی بیعت کرد و دیگران را هم به بیعت و اطاعت از خلیفه جدید فراخواند. اما مادرش همچنان، حتی بعد از آغاز خلافت‌هادی با وی مخالفت می‌کرد، به چیزی جز رساندن‌هارون به خلافت نمی‌اندیشید و برای خلع یا دستکم تضعیف‌هادی از هیچ خدعه و مکری ابا نمی‌کرد. سرانجام هم توطئه‌ای برای قتل وی ترتیب داد و کنیزان خود را به خوابگاه خلیفه فرستاد. این کنیزان،‌هادی را نیمه شب در خواب خفه کردند. گویا یحیی برمکی هم که مربی و معلم‌هارون بود در این ماجرا با خیزران همکاری کرد و او را در کشتن پسرش یاری داد. توطئه‌گران همان شب خلافت‌هارون را اعلام کردند و مخالفان وی را نیز با ارعاب و تهدید و رشوه به سکوت واداشتند. به این ترتیب دوره یک ساله فرمانروایی‌هادی با قتل او پایان یافت و به جای وی،‌هارون به کمک مادرش و یحیی برمکی به خلافت رسید. قدرت واقعی در دربار بغداد از آن این دو متحد، یعنی خیرزان و


یحیی برمکی بود و‌هارون تا مدت‌ها در عمل نقش چندانی در تصمیم‌گیری و اداره امور ایفا نمی‌کرد. این شرایط سه چهار سالی، تا مرگ خیزران ادامه داشت و پس از آن نقش‌هارون در حکومت پررنگ‌تر شد و او از حاشیه به متن حوادث قدم گذاشت. هرچند هنوز و همچنان بیشتر کارها زیر نفوذ یحیی برمکی و خانواده او و مطابق میل آن‌ها پیش می‌رفت. چند سال بعد‌هارون این خانواده را کنار زد و خودش بر امور خلافت مسلط شد.
>‌هارون و خاندان برمکی
برمکی‌ها خاندانی از بوداییان شهر بلخ بودند و چنان که نوشته‌اند ریاست یکی از بت‌خانه‌های مهم آن منطقه را هم به دست داشتند. یکی از آن‌ها به نام خالد همدوره ابومسلم خراسانی بود و همان وقت اسلام را پذیرفت و با قیام وی همراهی کرد. خالد مرد بسیار لایقی بود که مسئولیت اداره امور مالی و دیوانی سپاه ابومسلم را به دست گرفت و به شایستگی از عهده این کار برآمد. به اعتبار همین لیاقت و کاردانی به درباره خلیفه عباسی هم راه یافت و در حکومت جدیدی که بعد از سقوط بنی‌امیه شکل گرفت نیز عهده‌دار برخی امور مالی و دیوانی شد. مدتی بعد هم منشی مخصوص منصور دوانیقی شد و در بسیاری از کارها و تصمیم‌گیری‌ها به وی مشورت داد. یحیی که در به قدرت رساندن‌هارون نقش‌آفرینی کرد پسر همین خالد بود. او مربی دوران کودکی‌هارون نیز بود و از این‌رو در دوران حکومت این خلیفه به قدرتمندترین مرد دولت عباسی ـ و شاید حتی سراسر جهان اسلام ـ تبدیل شد. یحیی چهار پسر هم داشت که هر یک از آن‌ها را به یکی از شغل‌های مهم و حساس حکومت گماشت. یکی از این پسران به نام جعفر، بیشتر از دیگران مورد توجه‌هارون بود و به خواست خلیفه با خواهر او هم پیوند زناشویی بست و با خاندان عباسی وصلت کرد. اما چند تن از اقوام نزدیک خلیفه و شماری از نزدیکان و وابستگان به خاندان عباسی از نفوذ برمکی‌ها بر دولت و دربار و سیطره آن‌ها بر امور کشور ناراضی و خشمگین بودند و از هیچ کوششی برای تضعیف این خانواده کوتاهی نمی‌کردند. تا مدتی این کوشش‌ها نتیجه‌ای نداشت و خلیفه از اینکه همه امور به دست برمکی‌ها اداره می‌شد ابراز نارضایتی و نگرانی نمی‌کرد. اما رفته‌رفته تحریکات رقبای برمکیان بر ذهن خلیفه اثر گذاشت و برخی اشتباهات و زیاده‌روی‌های خود آن‌ها هم به بدگمانی و ترس‌هارون دامن زد. خواهرش هم همان روزها دو فرزند به دنیا آورد که در شرایط آن مقطع نشانه‌ای از جاه‌طلبی برمکی‌ها تعبیر شد و به شایعات درباری و تردیدهای خلیفه افزود. زیرا این بچه‌ها، حداقل از طرف مادر عضو خاندان عباسی محسوب می‌شدند و دور از ذهن نبود که شاید در آینده در مساله جانشینی‌هارون، نام یکی از این بچه‌ها هم به میان بیاید و جای وارث‌هارون را بگیرد. خلیفه به این دلیل ـ یا به این بهانه ـ تمام برمکیان را از مقام و منصبی که داشتند عزل کرد و همگی آن‌ها را به زندان انداخت و اموال‌شان را هم تا آخرین سکه مصادره کرد. جعفر را هم، که دوست نزدیکش بود کشت و جسد وی را در بغداد به دار آویخت (زمستان 181 خورشیدی). این چنین بود که دوره قدرت‌نمایی خاندان برمکی پایان یافت و سرنوشت آن‌ها، که ناگهان از اوج قدرت به مرگ و ذلت افتادند به ضرب‌المثلی رایج در آن روزگار بدل شد.
>هارون و شیعیان علوی
سخت‌گیری‌ نسبت به علویان و اذیت و آزار شیعیان این خاندان به همان ماه‌های نخست تاسیس حکومت عباسی برمی‌گشت؛ سیاست خشنی که در دوره‌هارون هم، با همان شدت خلفای پیش از او ادامه یافت.‌هارون نیز مانند پیشینیان خود از اعتبار و وجاهت بزرگان شیعه می‌ترسید و بیشتر از همه از موسی بن جعفر(ع) که اتفاقاً دست به سلاح هم نمی‌برد در هراس بود. گویا نفس حیات مردی چنین والامقام و منزه، به چالشی جدی برای مشروعیت حکومت آل‌عباس تبدیل شده بود و از این‌رو‌هارون تحمل ایشان را دشوار می‌دید. او موسی بن جعفر(ع) را که بسیاری از شیعیان امام خود می‌دانستند از مدینه به عراق برد و در یکی از سیاه‌چال‌های بغداد زندانی کرد.‌هارون، امام(ع) را چند سال ـ به اختلاف روایت بین 3 تا 7 سال ـ در زندان نگه داشت و بعد هم همانجا ایشان را به شهادت رساند. به هدف سرپوش گذاشتن بر این قتل، جمعی از فقهای بغداد را به دیدن پیکر امام(ع) برد و از آن‌ها گواهی گرفت که روی بدن وی اثر شکنجه وجود ندارد، و موسی بن جعفر(ع) به مرگ طبیعی از دنیا رفته است. این نمایش و ظاهرسازی عده زیادی را فریب داد و خیلی‌ها ادعای دربار بغداد درباره مرگ طبیعی امام(ع) را باور کردند. اما بسیاری دیگر از مردم آگاه زمانه می‌دانستند که حقیقت ماجرا چیست و‌هارون در پنهان کردن چه جنایتی چنین تقلا می‌کند. به جز این ماجرا،‌هارون درگیری‌هایی دیگری هم با شیعیان داشت. مهم‌ترین آن‌ها قیام گروهی از شیعیان مقیم طبرستان بود، که وی ابتدا در مواجهه با آنان ملایمت و مدارا نشان داد و حتی نامه‌ای به خط خودش برای ضمانت جان آن‌ها فرستاد. اما بعد که این شیعیان سلاح خودشان را زمین گذاشتند و به همراه رهبرشان به بغداد رفتند، او قول و قرارهای خود را زیر پا گذاشت و همه‌شان را کشت. این بار هم جمعی از فقها و قاضیان عراق را به خدمت گرفت و از آن‌ها خواست تا فتوایی در توجیه نقض آن امان‌نامه صادر کنند.
>هارون و ایران
مسعودی، مورخ سرشناس قرن چهارم می‌نویسد که بعد از حذف برمکیان، ضعف‌های حکومت عباسی و نیز نقایص شخصیت‌هارون به وضوح آشکار شد و همه دیدند که نه‌هارون مرد باتدبیر و توانایی است و نه دولت بغداد چنان نیرومند است که ایالت‌های دور و نزدیک تابع خود را به خوبی اداره کند. به جز عجز مردان دولت عباسی در مدیریت اقتصاد آن قلمرو پهناور، شورش‌ها و ناآرامی‌هایی هم که در گوشه و کنار قلمرو خلافت روی می‌داد نشانه‌ای آشکار از بی‌تدبیری حکومت و کارگزاران آن بود. این ناتوانی به‌ویژه در نواحی شرقی جهان اسلام و حوادثی که در دو ایالت خراسان و سیستان جریان داشت مشهود بود. عبدالحسین زرین‌کوب در تاریخ مردم ایران می‌نویسد: «هارون در سیستان با قیام حمزه خارجی مواجه شد که خشم و ناخرسندی غارت‌زدگان نواحی دوردست خلافت را در مقابل ریخت و پاش‌های اسراف‌کارانه دربار بغداد نشان می‌داد». حمزه یکی از سران خوارج بود که از نارضایتی‌های موجود در شرق جهان اسلام بهره گرفت و شورش بزرگی را در مخالفت با خلیفه عباسی به راه انداخت. عمال خلیفه حریف او نشدند و حتی نامه‌نگاری شخص‌هارون با وی نیز نتیجه‌ای نداشت. حمزه در پاسخ به‌هارون، خودش را امیرالمومنین خواند و نوشت که آنچه می‌کند جهاد در راه خدا است. اعتراضات خراسان هم در واکنش به ظلم و تعدی و بی‌رسمی‌های امیر آن ایالت، علی بن عیسی که نماینده تقریباً خودمختار خلیفه در آن نواحی هم به شمار می‌رفت آغاز شد و با افزایش سخت‌گیری‌ها و سرکوب‌های وی، به شکل‌گیری بحرانی پیچیده و تقریباً مهارنشدنی انجامید. البته‌هارون تا مدتی چشم بر آنچه در خراسان می‌گذشت بست و به خبرها و گزارش‌هایی که از آن ایالت به بغداد می‌رسید توجهی نکرد. اما بحران که بالا گرفت و شورش تداوم یافت، وی ناچار به اقدام شد و برای تدبیر امور و احیای نظم و آرامش در شرق، راهی خراسان شد. این آخرین سفر او بود. در مسیر راه بیمار شد و به بستر مرگ افتاد، و دیگر از جای خود برنخاست (فروردین 188 خورشیدی). آن‌هم در شرایطی که نه مساله خراسان آشوب‌زده را تدبیر کرده و نه در مهار شورش حمزه خارجی به توفیقی دست یافته بود. تازه پسران او، عبدالله مامون و محمد امین هم هر دو مدعی جانشینی‌اش بودند و هرکدام از این دو طرفدارانی از میان مردان موثر و متنفذ دولت عباسی داشتند.