نام بزرگ تو

اين مساله که در تاريخ‌نويسي، چه ميزان مي‌شود به‌ متون ادبي آن زمانه رجوع کرد، از مهم‌ترين و محبوب‌ترين بحث‌ها ميان مورخان و دانشمندان جامعه‌شناسي تاريخي يا خود اهل ادبيات بوده و يحتمل خواهد بود. عده‌اي ادبيات را آيينه‌ تمام‌نماي جامعه و تفکر مردم عصر مي‌دانند؛ عده‌اي برعکس، با توجه به‌ اينکه اکثر شاعران ما، بلندگوي طبقه‌ مرفه يا دربار حکومتي بوده‌اند يا از مسلک خاص يا ايدئولوژي‌اي حمايت مي‌کرده‌اند، معتقدند اين گفته‌ها نمي‌تواند گزارشگر درستي باشد. خواه‌ناخواه مي‌شود بين شاعران، گشت و در تذکره‌ها هم نوشته‌اند که مثلا فردوسي رابطه‌ خوبي با دربار غزنه نداشته و اگر مدحي براي محمود غزنوي فرستاده، دلايل مادي داشته و اگر اندکي هم به‌هجونامه يا حتي همان مدايح دقت کنيم، فردوسي چندان ايدئولوژي محمود را که مثلا «جنگ با کُفار» باشد نمي‌ستايد -چنانچه در فرخي يا عنصري مي‌بينيم که شاعرانِ تماما‌درباري‌اند و روي همين موضوع مانور مي‌دهند- و اگر مثلا مديحه‌هاي نظامي را مي‌بينيم، صرفا دالِ بر اين نيست که پس نظامي موافقِ تمامِ اعمال دربار سلجوقيان عراق است؛ چون نظامي به‌عزلت‌گزيني و دوري از دربار معروف است. ما بايد حتما «معيشت» شاعر در قرون گذشته را در نظر بگيريم. اگر عطار نيشابوري هيچ سلطان يا حاکمي را مدح نکرده و معروف است که «عطاري» داشته -که معلوم نيست- به‌هرحال از «سخنراني» او در مسجد جامع نيشابور خبر داريم که خواجه نصير توسي پاي منبر او نشسته. شاعرِ بدونِ ممدوح، از سيستان هجرت مي‌کند و دنبال چند کره اسب مي‌دود و اسباب خنديدنِ اربابان و عام و خاص مي‌شود و اين ننگ را در تاريخ ايران به‌نام خود مي‌خرد که فقط بتواند شکم عيالش را سير کند! اين واقعيتي ا‌ست کتمان‌ناشدني. اسلامي‌ندوشن در توصيف دِهِ ندوشن در دهه‌ بيست مي‌گويد که اهالي روستا «نمي‌فهميدند» چرا من کتاب دستم گرفته‌ام «وقتي که اين کار سودي ندارد!» بلکه بايد بيلي يا کلنگي يا مشغوليتي نشان مي‌دادم که «سودمند» باشد. جدا از مساله‌ اقتصادي که خب براي قضاوت، مجبوريم آن را در بررسي ادبيات به‌مثابه‌ تاريخ اجتماعي لحاظ کنيم، مساله‌ «تمام اشعار» هم وجود دارد. ما مي‌توانيم از «قصايد» انوري، به‌چندوچونِ نگاهِ دلخواهِ حاکميت و ايدئولوژي‌اي که از طريق شاعران در جامعه تزريق مي‌کند پي ببريم، اما از «قطعات» او؟ «رباعيات» را چه درنظر بگيريم؟ اين رباعيات سرگردان در تاريخ ادبيات ايران که به‌ خيام و بوسعيد معروف شده، چشم مي‌پوشيم که سندي نداريم که «عمرخيام» يا «بوسعيد ميهني» سروده باشند؛ اما «وجودداشتن» آن در قرن 5 و 6 چيزي را به‌ما نمي‌گويد؟ قطعات انوري آيا سيماي ديگري از «شاعر طبقه‌ مرفه» نشان نمي‌دهد؟ براي بررسي تاريخ اجتماعي، چقدر اين قسمت مورد توجه قرار مي‌گيرد؟
براي بررسي تاريخ معاصر -که اسناد بيشتري مثل روزنامه‌ها و مجلات و عکس و... وجود دارد- کمتر به‌ ادبيات پرداخته مي‌شود. ادبيات معاصر براي مورخان معاصر، عملا سند دسته پنجم هم محسوب نمي‌شود! نشان به‌ آن نشان که در منابع تواريخ معاصر، کمتر کتاب شعر يا زندگينامه‌ خودنوشتِ «شاعر» يا «نويسنده» به‌چشم مي‌خورد. اصلا تا وقتي «عکسِ» سفر ناصرالدين‌شاه به‌فرنگ يا عکس فقر و قحطي مردم ايران در جنگ جهاني دوم باشد، چه نيازي ا‌ست به «روزنامه‌ خاطراتِ همان ناصرالدين‌شاه» يا «زندگينامه‌ خودنوشت اسلامي‌ندوشن در دهه‌ 20»؟ براي همين ا‌ست که اين غفلتِ بزرگ، خودش را در «تاريخ اجتماعي معاصر» نشان مي‌دهد؛ مثلا وقتي‌مي‌خواهند فيلم تاريخي بسازند يا تئاتر تاريخي بازي کنند؛ جز روايت‌هاي خشک -يا نهايتا مخالف با ديگري- تصوير کشيده مي‌شود و سانتي‌مانتال از آب درمي‌آيد. ما از «دانشگاه‌هاي دهه‌ 40» چه اطلاعاتي داريم؟ کجاي ايران در دهه‌ 40 مهم‌تر از «دانشگاه‌ها» وجود داشته در فرهنگ سياسي که منجر به‌رويدادهاي بعدي شد و ما چقدر از آن مي‌دانيم؟ در تاريخ دانشگاهي نوشتن، چقدر به‌اشعار استادان دانشگاه يا زندگينامه‌هاي خودنوشت افراد مهم دانشگاهي رجوع مي‌کنيم؟ آيا اصلا فهرستي داريم؟ کجا را بايد کاويد؟
جداي از تاريخ اجتماعي، براي نوشتن تاريخ سياسي نيز از منبع ادبيات غفلت شده است. بديع‌الزمان فروزانفر رجل سياسي شناخته‌شده‌اي است که «سناتور» و «معلم شاه» از سمت‌هاي او بوده‌اند. ديوان اشعار چنين شخصي، دهه‌ 80 (بيش از 40 سال بعد از مرگش) چاپ مي‌شود. با کلي نواقص. اين غفلتي نيست که بشود براي آن دليل تراشيد که «اسناد ما در حمله‌ مغول سوخته!» يا «نسخه‌اي از آن باقي نمانده». تنها کم‌کاري و مهم‌نبودنِ اين منابع براي اهلش را مي‌رساند. مبحثِ دکتر محمد مصدق و جنبش ملي‌شدن نفت و کودتاي 28 مرداد 1332 از درازترين و پربحث‌ترين موضوعات در تاريخ معاصر است و عملا تاريخِ سياسي-اجتماعي‌اي که نوشته شود و از اين موضوع عبور کرده باشد، ابتر است. هر روز اسناد سياسي تازه‌اي از خبرگزاري‌ها يا خانواده‌هاي رجال سياسي آن دوران منتشر مي‌شود و موجي از گمان به‌ساحلِ امنِ يقين مي‌رسد و اميد است که هر روز ما با دست گشاده‌تري بتوانيم «قضاوت» تاريخي انجام بدهيم؛ اما پرسش اينجاست که در بررسي سال‌هاي 20 تا 32 که همگان سر «دوره»بودنِ آن اتفاق‌نظر دارند، چقدر «ادبيات» کاويده شده؟ کجا خودش را نشان مي‌دهد؟ هنگامي‌که مفسران اقتصاد تاريخي عصر مصدق، مي‌گويند: «مردم دسته‌دسته طلاهاي خودشان را مي‌دادند و اوراق قرضه‌ ملي مي‌خريدند» و «صادرات بيشتر از واردات شد و ايران توانست 28 ماه بدون نفت چرخ اقتصاد را بچرخاند و توليد ناخالص ملي رشد زيادي پيدا کرد» و از طرفي به‌اين موضوعات برمي‌خوريم: «ايران به‌رکود اقتصادي و تورم شديدي خورد که مجبور به‌چاپ اسکناس بدون پشتوانه شد» يا «درخواست وام از صندوق پول و کشورهاي بي‌طرف، از مصائب دولت بود و با پافشاري مصدق و تيمش، همه سردرگم بودند که عاقبت کار به‌کجا خواهد کشيد.» و صف‌آرايي به‌انجام خود نزديک مي‌شود که «مردم به‌خاطر فشارهاي شديد اقتصادي در روز 28 مرداد از سقوط دولت ملي «خوشحال» شدند» يا «مردم با سقوط دولت ملي از بر بادرفتن آرزوهاي سياسي-اقتصادي خود عملا به‌نااميدي پناه بردند». حق با کدام است؟ چه کسي ياورِ مورخان براي نتيجه‌گيري و تحليل است؟ آمارهاي ضدونقيضِ اقتصادي که از مصائب هميشگي ايران بوده که نتيجه‌گيري را ناممکن مي‌سازد؟ اعتماد به‌نوشته‌هاي روزنامه‌ها و مجلات اقتصادي-سياسي عصر؟ روي‌آوردن به‌نظرات دو طيف؟ قبول‌کردن تحليل‌هاي سياسي روزنامه‌هاي فرنگ و کارشناسان خارجي؟ به‌راستي چه منبعي بهتر از اسناد «مردم» و «نخبگان عصر»؟ چه ادبيات کوچه‌بازار که براي ما به‌ارث رسيده «دکتر مصدق تو پينه‌دوزي، کفش ثريا پاره شد بايد بدوزي!»، «مصدق عزيزم! چرا مي‌گي مريضم...»، «با خون خود نوشتيم: يا مرگ يا مصدق!». چه ادبيات نخبگان عصر (راست و چپ؛ مخالف و موافق) که ما مي‌خواهيم به‌بعضي از آنها اشاره کنيم و بررسي کامل اين اسناد، خود پژوهشي عميق و درازدامن‌تري را مي‌طلبد.
بررسي اين متون و اشعار، نه‌تنها روشنگر فضاي مبهم و مه‌آلود يک برهه‌ مهم تاريخي ا‌ست و به‌ريشه‌شناسي رويدادهاي پيش‌رو از نظر جامعه‌شناسي تاريخي و... ياري مي‌رساند، بلکه براي پژوهشگران ادبي نيز ارزشمند است. مثلا در نقد ادبي معاصر کاملا شهرت دارد که فريدون توللي يک شاعر گوشه‌گير و راست‌گرا -بعد از دهه‌ بيست- است يا پرويز ناتل‌خانلري استاد دانشگاه تهران و وزير فرهنگ است يا همان بديع‌الزمان فروزانفر که سناتور شناخته مي‌شود. بررسي اين چند سال مهم، مي‌تواند تماميِ اين حکم‌هاي کلي را به‌هم بريزد و نياز به ‌تدقيق در ديدنِ اسناد بيشتر و بررسي عميق‌ترِ ادوارِ زندگي شاعر-نويسنده را نمايان کند.


از مهم‌ترين چهره‌هاي شناخته‌شده‌ ادبيات و فرهنگ آن روز مي‌شود اين سياهه را در نظر گرفت: نيما يوشيج، ملک‌الشعراي بهار، علي‌اکبر دهخدا، صادق هدايت، پرويز ناتل‌خانلري، بديع‌الزمان فروزانفر و... . از اين ميان، هنوز رابطه‌ بهار و مصدق جاي تأمل دارد. بهار از دوستداران قوام‌السلطنه به‌شمار مي‌رفت و مدتي وزير فرهنگ کابينه‌ او نيز بود. پيش از اين دوره، در دوره‌ مشروطه نيز هم بهار هم مصدق مشروطه‌خواه بودند و هردو نيز از مخالفان شاهنشاهي سردارسپه و فعاليت‌هاي سرکوبگرانه‌ او بودند. هردو نيز از «کابينه‌ سياه» سيدضياء زخم خوردند. رابطه‌ صادق هدايت با مصدق نيز جالب‌توجه بايد باشد. هدايت از اقوام رزم‌آرا به‌شمار مي‌رفت و با توجه به‌زندگي دشوار و بدون درآمد هدايت در سال‌هاي پاياني، اميد زيادي به‌نخست‌وزيري رزم‌آرا بسته بود و اين را از نامه‌ها و نوشته‌هاي پراکنده‌اش مي‌توان دريافت. اينکه هدايت چه ديدي نسبت به‌جبهه‌ ملي و جنبش نفت داشته، تاکنون بررسي درستي انجام نشده. جالب آنکه هم هدايت هم بهار در فاصله‌اي 10 روزه در فروردين-ارديبهشت سال 1330 درمي‌گذرند.
از نامه‌ها و اوراق نيما يوشيج چنان برمي‌آيد که نظر مساعدي نسبت به ‌هياهوهاي جنبش ملي‌شدن نفت و دکتر مصدق نداشته، هرچند پژوهشگران، شعرهاي او بعد از کودتا را دائما رنجش سياسي او تفسير مي‌کنند که مثلا شعر مشهور «تو را من چشم در راهم»، با توجه به‌تاريخ سروده‌شدن و نيز محتواي آن، کاملا با بن‌بست سياسي و افسردگي روشنفکران بعد از کودتا خوش معنا مي‌شود. فروزانفر اما با توجه به‌اينکه رجلي «درباري» شناخته مي‌شد، براي دولت ملي، «قصيده» مي‌سرايد و آن را شخصا براي دکتر مصدق مي‌خواند و همان روز هم آقاي نخست‌وزير، دستور مي‌دهد که از «راديو» پخش بشود. بعدا اين شعر براي فروزانفر اسباب دردسر مي‌شود و کنارگذاشته‌شدن از «نظر ملوکانه» را به‌دنبال دارد که «فروزانفر برود شعرش را بگويد!»
علامه دهخدا از دوستان قديمي مصدق به‌شمار مي‌رفت و سال‌ها در دوران مشروطه و بعد از آن باهم ارتباط داشته‌اند؛ چنانچه مصدق در نامه‌اي خطاب به ‌ايرج افشار اذعان مي‌کند که او و دهخدا باهم به‌مجمعِ فريدون آدميت مي‌رفته‌اند. مصدق براي «لغت‌نامه‌ دهخدا» از طريق مجلس، حقوق تصويب مي‌کند و فيش‌هاي لغت‌نامه با مبلغ مناسبي خريداري مي‌شود و قانون براي ادامه‌ آن و دانشگاه تهران و... مصوب مي‌شود. دهخدا نيز از همان اندک سرمايه‌اش، براي دولت ملي پول مي‌فرستد که مصدق در ازاي آن اوراق قرضه‌ ملي صادر مي‌کند. دهخدا در چندين جا مصدق را «پيشواي ملت» مي‌خواند و او را مي‌ستايد و بعد از کودتا نيز خانه‌ او مورد هجوم قرار مي‌گيرد و استاد علامه ضربه‌هاي روحي شديدي مي‌خورد و اندکي هم بعد از آن جان مي‌سپارد:
«بسيار مفاخر پدرانتان و شما راست
کوشيد که يک لخت بر آنها بفزاييد
بنمود مصدق‌تان آن نعمت و قدرت
کاندر کفتان هست از آن سر مگراييد
گيريد همه از دل و جان راه مصدق
زين ره بدرآييد اگر مرد خداييد.»
ارتباط خانلري با دولت ملي اندکي جاي تأمل بيشتري دارد و اميد است که در آينده اسناد بهتري به‌دست بيايد. از قرار معلوم، خانلري به‌ خانلريِ بعد از کودتا و قبل از کودتا تقسيم مي‌شود و اسلامي‌ندوشن اذعان مي‌کند که خانلري با حکومت کودتا ساخته بود و کاملا تغيير منش او هويداست. از شاعران کمتر مشهور مثل رهي‌معيري در اين سال‌ها خبري نيست، اما در انتخابات مجلس چهاردهم-پانزدهم، رهي مقالات و اشعار طنز سياسي چاپ مي‌کرده که چند جا از مصدق به‌عنوان نماينده‌اي با سيماي خوب و مردم‌مدار ياد کرده است. تاثير کودتاي مردادماه بر غالب روشنفکران سنگين آمد و اگر با شخص و منش مصدق و دولت ملي زاويه داشتند، از آزادي بي‌مانند مطبوعات و نويسندگان -که بعدا به‌سانسور شديد جايش را سپرد- به‌عنوان دوره‌ طلايي ياد مي‌کردند و مصدق کمابيش چهره‌اي خوب و آرماني دارد؛ چنانچه اگر روشنفکران و اهل قلم موافق و مخالف او در سال‌هاي بعد از کودتا را مقابل هم قرار بدهيم، سنگيني کفه‌ هواخواهان او، مسلما بيشتر است و در لابه‌لاي همين نظرها و اسناد است که مي‌توانيم سيماي درستي از وضعيت اجتماعي-فرهنگي عصر پهلوي ترسيم کنيم.
-آواز آن پرنده غمگين
«آواز آن پرنده غمگين» يکي از مشهورترين شعرهايي است که در ستايش مصدق سروده شده است. اين شعر بلند را فريدون مشيري در تاريخ 29 اسفند 1349 سروده است.
هر چند پاي ِباد در اين دشت بسته است؛
روزي پرنده‌اي
خواهد گذشت از سر اين خانه‌هاي تار،
خواهد شنيد قصه خاموشي تو را
از زاري خموشِ درختانِ سوگوار.
بر بال ابرهاي مسافـر
خواهد گريست در دشت
همراه بادهاي مهاجر،
خواهد پريد در کوه
آنگاه، آن پرنده
از چشم‌هاي گم‌شده در اشک
از دست‌هاي بسته به زنجير
از مشت‌هاي پُرشده از خشم
آوازهاي غمگين،
خواهد خواند.
آواز‌هاي او را
جنگل براي دريا
دريا براي کوه
تکرار مي‌کنند
وان موج نغمه‌ها
جان‌هاي خفته را
در هر کرانه‌اي
بيدار مي کنند.
البرز،
اين شاهد صبور، که آموخت؛
زآن روح استوارتر از کوه،
درس شکوهمندي،
با ياد رنج‌هاي تو، سيلابِ درد را
تا سال‌هاي سال
بر گونه‌هاي سوخته
خواهد راند.
بعد از تو، تا هميشه،
شب‌ها و روزها،
بي‌ماه و مهر مي‌گذرند از کنار م
اما،
پشت دريچه‌ها،
در عمق سينه‌ها،
خورشيدِ قصه‌هاي تو همواره روشن است
از بانگ راستين تو، اي مرد، اي دلير
آفاق شرق تا همه اعصار پرصداست.
نام بزرگ تو
اين واژه منزه،
نام پيمبرانه
آن «صاد» و «دال» محکم
آن «قاف» آهنين
ترکيب خوش‌طنين،
تشديدِ دلپذيرِ مُصدّق،
مصداق صبح صادق؛
يادآور طلوع رهايي،
پيشاني سپيده فرداست.
نام بزرگ تو
در برگ‌برگ ياد درختانِ اين ديار
در قصه‌ها و زمزمه‌ها و سرودها
در هر کجا و هر جا
تا جاودان به گيتي
خواهد ماند
هرچند پاي باد در اين دشت بسته است.
-ديگر کدام روزنه
محمدرضا شفيعي‌کدکني مي‌نويسد که شعر «ديگر کدام روزنه» را براي 14 اسفند 1345 و درگذشت مصدق سروده است.
ديگر کدام روزنه، ديگر کدام صبح
خواب بلند و تيره دريا را
– آشفته و عبوس- تعبير مي‌کند؟
من مي‌شنيدم از لب برگ
– اين زبان سبز-
در خواب نيم‌شب که سرودش را
در آب جويبار، بدين‌گونه شسته بود:
– در سوکت اي درخت تناور!
اي آيت خجسته در خويش زيستن!
ما را
حتي امان گريه ندادند.
من، اولين سپيده بيدار باغ را - آميخته به خون طراوت -
در خواب برگ‌هاي تو ديدم
من، اولين ترنمِ مرغان صبح را
بيدارِ روشناييِ رويانِ رودبار -
در گل‌فشاني تو شنيدم.
ديدند بادها،
کان شاخ و برگ‌هاي مقدس
اين سال و ساليان که شبي مرگواره بود -
در سايه حصار تو پوسيد
ديوار،
ديوارِ بي کرانيِ تنهايي تو-
يا ديوار باستانيِ ترديدهاي من
نگذاشت شاخه‌هاي تو ديگر
در خنده سپيده ببالند
حتي، نگذاشت قمريان پريشان
(اينان که مرگ يک گل نرگس را، يک ماه پيشتر، آن‌سان گريستند)
در سوکِ ساکتِ تو بنالند.
گيرم، بيرون از اين حصار کسي نيست
گيرم در آن کرانه نگويند
کاين موج روشنايي مشرق
بر نخل‌هاي تشنه صحرا، يمن، عدن...
يا آب‌هاي ساحليِ نيل - از بخششِ کدام سپيده است
اما، من از نگاه آينه
هرچند تيره، تار-
شرمنده‌ام که: آه
در سکوتت اي درخت تناور،
اي آيت خجسته در خويش زيستن،
باليدن و شکفتن،
در خويش بارورشدن از خويش،
در خاک خويش ريشه‌دواندن
ما را
حتي امان گريه ندادند.
- تسلي و سلام
اخوان‌ثالث سرايش شعر «تسلي و سلام» را اين‌گونه توصيف مي‌کند: اين شعر را براي زنده‌ياد دکتر مصدق گفته‌ام. در آن وقت‌ها - در سال 35 - نمي‌شد اسم مصدق را ببري؛ اين بود که بالاي شعر نوشتم: براي پيرمحمد احمدآبادي. من خودم در زندان بودم که آن مرد بزرگ و بزرگوار تاريخ معاصر ما را گرفته بودند و تقريبا محکوم کرده بودند. وقتي ما را در زندان زرهي براي هواخوري مي‌بردند، او [دکتر مصدق] را مي‌ديديم که در يک حصار سيمي خاص و جداگانه‌اي به تنهايي راه مي‌رفت و قدم مي‌زد؛ مثل شيري درون قفس. بعدها اين شعر را برايش گفتم.
ديدي دلا که يار نيامد
گرد آمد و سوار نيامد
بگداخت شمع و سوخت سراپاي
وان صبح زرنگار نيامد
آراستيم خانه و خوان را
وان ضيف نامدار نيامد
دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غم‌گسار نيامد
آن کاخ‌ها ز پايه فروريخت
وآن کرده‌ها به کار نيامد
سوزد دلم به رنج و شکيبت
اي باغبان! بهار نيامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلي به بار نيامد
خشکيد چشم چشمه و ديگر
آبي به جويبار نيامد
اي شيرِ پيرِ بسته به زنجير
کز بندت ايچ عار نيامد
سودت حصار و پيک نجاتي
سوي تو وان حصار نيامد
زي تشنه کشتگاه نجيبت
جز ابر زهربار نيامد
يک از آن قوافل پر با
ران گهر نثار نيامد
اي نادر نوادر ايام
کت فرّ و بخت يار نيامد
ديري گذشت و چون تو دليري
در صف کارزار نيامد
افسوس کان سفاين حري
زي ساحل قرار نيامد
وان رنج بي‌حساب تو دردادک
چون هيچ در شمار نيامد
وز سفله ياوران تو در جنگ
کاري به جز فرار نيامد
من دانم و دلت که غمان چند
آمد ور آشکار نيامد
چندان که غم به جان تو باريد
باران به کوهسار نيامد...
در طول اين هفت دهه که از کودتاي 28 مرداد 32 مي‌گذرد، بسياري درباره مصدق يا اين کودتا شعر يا داستان گفته‌ و نوشته‌اند. بديع‌الزمان فروزانفر با مطلع «اي مصدق ثنا سزاست تو را/ همت اندر خور ثناست تو را» به ضيافت غزلي در رثاي مصدق مي‌رود و مظاهر مصفا در يکي از قصايدش مي‌گويد: «ايرانيان غريو برآرند/ يا مرگ يا که راه مصدق». هفت دهه پس از کودتاي 28 مرداد و پنج دهه از مرگ مصدق، حالا خيابان نفت تهران به نام او نام‌گذاري شده است.