روزنامه جوان
1402/06/14
این خاک پای زائران حسین شفای ماست
سال پیش فاطمهزهرا گرمازده شده بود و میگفت دیگر به این سفر نمیآید! امسال یک ماه مانده به شروع ایامی که زائران در تدارک مقدمات سفر هستند، هر شب که به خانه میرفتم کاغذی را که روی آن تعداد روزهای مانده به اربعین را با دستخط کودکانهاش نوشته بود، نشانم میداد و خوشحال از فرارسیدن روز موعود بود، حتی سه هفته قبل از سفر کولهاش را پر کرده بود از بستههای کادویی مثل گل مو، گیرسرهای صورتی و قرمز و حتی جاسوئیچیهای آویزدار و پشت در خانه گذاشته بود.امسال هم با ماشین شخصی تا مرز مهران رفتیم. میدانستم که باید محل پارک ماشین را دقیقاً نشانهگذاری کنم تا مثل سال گذشته چند ساعتی را به دنبال آن در میان آن همه ماشین نگردم، برای همین از تمام داشتههایی مثل ستارهشناسی و حتی تکنیکهای مکانیابی که بلد بودم، استفاده کردم. بعد از پارک ماشین، تازه همه چیز شروع شد و برای رفتن تا خروجیهای مرز مهران یک موتور سهچرخه کرایه کردم.
خروجیهای مرز مملو از جمعیت گاری و کالسکه به دستی بود که کولههایی هم بههمراه داشتند. از بخش گیتهای مرز مهران و سمت عراق که به زرباطیه معروف است، عبور کردیم و به پایانه بیابانی و خاکآلود خودروهای عراقی رسیدیم که با لهجه عربی سعی میکردند فارسی حرف بزنند. حیران و سرگشته میان خیل عظیم مسافران ایرانی و رانندگان عراقی میچرخیدم تا یکی را نشان کنم و با او وارد مذاکره برد - برد بشوم!
نجف کولر!
یک جوان با کلاه لبهدار قرمز مدام میگفت «نجف کولر، نجف کولر»، منظورش این بود که ماشینش کولردار و مقصدش هم نجف است. تلاش کردم به عربی شکستهبسته و حرکات پانتومیم تعداد نفرات و قیمت را با او هماهنگ کنم. بر سر کرایه هر نفر ۱۵ هزار دینار توافق کردیم، ولی مشکل اینجا بود که ماشین ون این جوان عراقی پنج مسافر دیگر برای حرکت کم داشت. از من خواست کمک کنم تا پنج مسافر دیگر برایش پیدا کنم. اولش کمی خجالت میکشیدم که بروم و به سبک رانندههای خطی داد بزنم «نجف پنج نفر، نجف پنج نفر». به هر حال بر خجالتم غلبه و کارم را شروع کردم، در حالی که مشغول تجربه جدیدی بودم، دیدم راننده جوان دارد فریاد میزند «نجف هفت نفر!» و با دستش عدد ۵ را نشان میداد. خیلی سریع رفتم کنارش و به او توضیح دادم که اشتباه میکند بعد با خنده به من گفت «آها! بنج نفر». من هم گفتم بله پنج نفر، نه هفت نفر! بالاخره توانستم پنج مسافر ایرانی به مقصد نجف پیدا کنم و راه بیفتیم.
وارد نجف که شدیم تقریباً صبح شده بود، اما شلوغی خیابانها که مملو از زائران کوله به دوش و گاری به دست بود، چنین چیزی را نشان نمیداد. همه با شتابی که شوق و شور از تندی قدمهایشان نمایان بود به سمت شاه نجف حرکت میکردند. به زیارت رفتیم و به سرعت خودمان را به ابتدای مسیر پیادهروی رساندیم.
همه چیز به جز فضای کلی وجود موکبهای پذیرایی، سیل زائران مشتاق و یک جاده که به کربلا منتهی میشد، تازه و جدید بود. در مسیر پیادهروی عشق و خلوص عراقیها در پذیرایی از زائران ایرانی آدم را مبهوت میکرد. آیا این مردم همان کشوری هستند که صدام آنها را مجبور کرد تا هشت سال با مردم ما بجنگند؟! واقعاً باور کردنی نیست و سخت است که این مسئله را خیلی راحت تفسیر کرد و تنها یک پاسخ دارد «حبالحسین (ع) یجمعنا.»
۲ تا لپ و یک چادر گلگلی!
دختربچههای عراقی با موهای بافته شده و برخی دیگر با چادرهای عربی در مسیر پیادهروی بهصف میایستادند و شعار «لبیک یا حسین» میگفتند و زائران ایرانی هم به آنها هدایای متنوعی میدادند. یکی گل سر میداد، یکی بستههای خوراکی، دیگری اقلام فرهنگی و حتی برخی بستههایی پر از میوههای خشک. انگار این دختربچهها میدانستند که اگر لبیک یا حسین بگویند، هدیه میگیرند. با این حال این عبارت در وجود آنها تهنشین شده بود. تقریباً اواسط راه بودیم که حلقه بزرگی از زائران که چیزی یا کسی را دربر گرفته بودند، توجهمان را جلب کرد. کمی جلوتر که رفتیم، دیدم دو تا لپ بزرگ و یک چادر گلگلی دل همه را ربوده بود، دختربچهای حدوداً دو ساله و بزرگی لپهایش تمام صورتش را پوشانده بود، او با چادر گلگلی خوشرنگی که بر سر داشت دل همه را آب کرده بود. در حالی که یک بسته دستمال کاغذی دستش گرفته بود با لحن کودکانهای لبیک یا حسین میگفت. فاطمهزهرا مثل بقیه مردم به او و دیگر دختربچههای لبیکگو، هدیههایی را که از قبل در کیفش بستهبندی کرده و گذاشته بود، هدیه میداد و همدیگر را در آغوش میکشیدند. به نظرم میآمد در دلهایشان قرار ملاقات و دیدار سالهای بعد را میگذارند که اینقدر با محبت و محکم همدیگر را بغل میکنند.
راز شفا در خاک پای زائران
روزها اینقدر گرم بود که از ساعت ۱۰ صبح تا ۵ بعدازظهر امکان حرکت نبود. عصرها تا نیمههای شب حرکت و برای استراحت در موکبهای بینراه توقف میکردیم. شب دومی که در راه بودیم برای استراحت جلوی موکبی توقف کردیم که پیرمرد مسئول آن کمی تندمزاج بود. وقتی کثرت جمعیت روی جاده کم شد، با جارو و خاکاندازی وسط راه رفت و کمی از خاک بسیار نرم و لطیفی را که زیر پای زائران حسابی نرمتر شده بود جمع کرد و آن را در پارچهای ریخت. به عربی شکستهبسته به او گفتم این خاکها را برای چه میخواهد. در پاسخم با لحنی جدی و تأکیدی گفت که این خاک پای زائران حسین است و ما برای شفا گرفتن از آن استفاده میکنیم. خودم را مقابل این همه صفای باطن و عظمت ایمان پیرمرد عراقی تندمزاج، کوچک و حقیر میدیدم. آن شب تا صبح به کارهای آن پیرمرد فکر میکردم و با اینکه جای خواب خودش را هم به من داده بود، اصلاً نتوانستم بخوابم.
به هر حال بعد از چند روز کشف و شهود در بین میلیونها زائر اربعین به کربلا رسیدیم، حالا دیگر دلم نمیخواست به ایران برگردم، اصلاً دوست نداشتم این سفر به انتها برسد. به فاطمهزهرا گفتم باباجون باز هم دوست داری بیایی پیادهروی؟ هنوز حرفم تمام نشده بود که با همان طنازی دخترانه، بالا و پایین پرید و گفت که «خیلی دلم میخواد». تجربه پیادهروی اربعین امسال هم متفاوتتر از سالهای گذشته بود، اصلاً هیچ سالی مثل سال قبل نیست.
سایر اخبار این روزنامه
قضاوت کروبی همیشه زود است!
قضاوت کروبی همیشه زود است!
پیامهای سیاسی راهپیمایی اربعین
تاکسی بخرید و مسافر نزنید!
جان جهان در رستاخیز اربعین
تاکسی بخرید و مسافر نزنید!
عبور از گردنه انحصار با تغییر نرخ تسعیر صنایع بورسی
این خاک پای زائران حسین شفای ماست
یک بازپرس مقابل هزارتوی فساد
والیبال ملی را دریابید
جعبه سیاه «سند سپتامبر»
میانجیگری نافرجام امریکا در محیط ناآرام شرق سوریه
مرگ ۶ معدنکار در انفجار معدن طرزه دامغان
کسری دموکراتیک فرانسه روی ترازوی اجتماعی
پایان بازی در زمین بیطرف تیمهای ایرانی و عربستانی
اصلاح هدفمند یارانههای انرژی صنعت
اصلاح هدفمند یارانههای انرژی صنعت