زندگی در نیازمندی‌ها!

محمدرضا ستوده- گاهی می‌شود که در این ستون شعر می‌نویسم یا شعرهایی که خیلی به دلم می‌چسبد را می‌گذارم تا شما هم بخوانید. دو روز است که با شعری از یاسر قنبرلو کیف می‌کنم. از او اجازه گرفتم تا این شعر را اینجا چاپ کنم تا شما هم کیف کنید. بفرمایید شعر...
رفتم از چند مبدا معلوم
تا رسیدم به مقصدی مجهول
آخر عمر هم نفهمیدم


زندگی فاعل است یا ...!
هر چه من گوسفندتر شده‌ام
صاحب گله گرگ‌تر شده است
سال‌ها رفته است و چهره من
با نقابم بزرگ‌تر شده است
اشک من قطره‌های خون من است
خون من در رگ قلم جاری ست
قلم من به عشق می‌چرخد
که نخستین دلیل بیزاری ست
شعر از گونه‌هام می‌ریزد
زیر هر چتر، زیر هر باران
شعر، از دست دادن عشق است
بعد از دست دادن ایمان
زندگی آنچنان نبود که من
آنچه باید که می‌شدم باشم
تو خودت باش و آنچه باید شو
من بلد نیستم خودم باشم
من فقط روزنامه‌ای بودم
بین انبوه دسته‌بندی‌ها
مرگ در صفحه حوادث بود
زندگی در نیازمندی‌ها
سادگی کردم و پیاده شدم
که سواران پیاده می‌خواهند
که تمامی کارفرمایان
کارگرهای ساده می‌خواهند!