دردهای بابانظر

مهین رمضانی  - حاجیه خانم نظرنژاد سلام و احوال پرسی گرم وگیرایی می کند آن قدر که  من احساس غریبگی نمی کنم. او مابین گفت وگو باید نوه ها را هم آرام کند.می‌گوید:«دخترم شاغل است و فرزندش را پیش من می‌گذارد.من هم  با بچه ها مشغولم.»خیلی زود گفت و گویم را با او شروع می کنم و می پرسم چه طور شد که شما حاج آقا را به همسری قبول کردید؟می گوید:« من هنوز به دنیا نیامده بودم که همسر شهید نظرنژاد(بابانظر) بودم.»می خندد ومن هم با او با صدای بلند می خندم . خواستگاری عموجان « قضیه از این قراربود که من وحاج آقا دخترعمو و پسرعمو هستیم . عموی خدا بیامرزم به سفر کربلا رفته بودند که در بازگشت مادرم من را به دنیا می آورند  و به همین دلیل نمی توانند به بازدید عمو بروند ، وقتی عمو سراغ مادر را می گیرند و متوجه می شوند که دختری ( من را) به دنیا آورده اند، به ملاقات مادرم می آیند و من را برای محمد حسن خواستگاری می کنند وبرای تبرک چند سکه از پول هایی را که به همراه آورده اند زیر بالش من می گذارند.»مرضیه خانم دوباره می‌خندد که مردم به خواستگاری می روند وخواسته های خرد وکلان عروس خانم را عمل می کنند وعمو جان هم این طور من را خواستگاری می کنند. من الان 5 فرزند دارم . یک فرزندم به نام مجتبی در 40 روزگی  به دلیل آثار شیمیایی بودن که بر او هم اثر گذاشته بود،  فوت کرد. با ما دوست بود  از اخلاق و رفتار شهید بابانظر هر چه بگویم کم گفته ام . او قبل از این که پدر بچه ها باشد، دوست و رفیق آن ها بود. ازهر فرصتی برای  تفریح بچه ها استفاده می کرد. اواوایل به مرزهای شرقی می رفت ، بعد کردستان وسپس به جنوب رفت .در طول جنگ هم به مرخصی نمی آمد ، اگر برای پادگان کار داشت وبه مشهد می آمد، ماهم او را می دیدیم. اگر مجروح می شد... اگر مجروح می شد سراغش را می گرفتیم وبا بچه ها وعمویم می رفتیم واو را به مشهد منتقل می کردیم . به من می گفت شما دخترها را برای نماز صبح بیدار کن ومن پسرها را ، با بچه ها گفت وگو می کرد و به راحتی مسائل را با آن ها در میان می‌گذاشت . با من بسیار مهربان بود و بین ما هیچ حرف وبحثی نبود. سال آخرگویا می دانست که عمر زیادی نمی‌کند،  از من بسیار عذر خواهی می کرد که من  را ببخش.  تو وبچه ها را زیاد تنها گذاشتم وکاری برایت نکردم . او هیچ کدام از نوه هایش را ندید، خیلی دوست داشت بچه هایش را ببیند، این روزها جایش خیلی خالی است.   هر جا گرفتار شدم...  «هر جا مشکلی پیدا می کنم ازخدا کمک می خواهم و ازشهید می خواهم کمکم کند، چون ما کسی را نداریم ، الحمدلله  کاری نکرده ایم که پشیمان شویم . » شب ها از درد به پشت بام می رفت  فاطمه فرزند بزرگ خانواده است. با او همکلام می شوم تا دخترانه های او را برای بابا که بابانظر بود و بابای بروبچه های هم رزمنده بود، بشنوم.  فاطمه می گوید: در طول مدت  حیات پدر تنها 7 ، 8 سال با هم زندگی کردیم. بیشترمواقع در دوران جنگ به مشهد می آمد، مجروح بود و مدتی برای مداوای جراحت ها به آلمان رفته بود. پدرم غیر ازجراحات عمیق، درتمام بدن ترکش داشت و 95 درصد جانبازی داشت. یعنی درتمام بدنش آثارجنگ بود بدون این که جلوی ما حتی یک قرص بخوردیا آه وناله کند.بعد از شهادتش با خواندن دفترچه خاطراتش متوجه شدیم  که شب ها از شدت درد به پشت بام می رفته و دردهایش را با خدا در میان می گذاشته است.یک چشم او را  از شدت عفونت تخلیه کرده بودند و مهره های کمرش آسیب جدی دیده بود اما بعد از جنگ هم بدون این که ما بدانیم مسئولیتش چیست به پادگان می رفت و ماموریت انجام می داد. این روال عادی زندگی است برایمان این موضوع جا افتاده بود که این روال عادی زندگی است وبه کم دیدن پدرعادت کرده بودیم .اما هیچ وقت نه مادرم ونه ما گله نمی کردیم . جای پدرم خیلی خالی بود اما هیچ وقت ابراز نگرانی ودلتنگی نمی کردیم .چند ماهی از ازدواج من نگذ شته بود که پدرم زنگ زد و از من خداحافظی کرد، قرار بود با دوستانش به غرب برود.همان روزهم دلهره زیادی داشتم. من هیچ وقت از پدر نمی خواستم برایم سوغاتی بیاورد اما این بار از او خواستم . بعد از شهادت پدرم یکی از دوستانشان گفتند که پدر برایم یک بسته نقل خریده است . مسئولان و مردم مراعات کنند «ما از نعمت پدر محروم هستیم اما ازاین بابت هیچ منتی بر کسی نداریم . هنوز مدت زیادی نگذشته است که  ایثار وجان فشانی کسانی را که شب وروز برای این کشور ومردم خدمت کردند از یاد ببریم . از دوستان‌مان  انتظار داریم که رعایت  خانواده شهدا و ایثارگران را بکنند. درحالی که هنوز شهدای مدافع حرم را داریم از کنار این خون ها نمی‌توان  به راحتی گذشت . پدر من به خاطر اسلام ، انقلاب ورهبری درد ورنج فراوانی را برای سال های سال تحمل کرد .امیدوارم مسئولانی هم که وظیفه خدمت به مردم را دارند، متوجه مسئولیت خطیر خود باشند واگر بعضی از آن ها دلسوز نظام ورهبری نیستند ، ما این را به پای ناکارآمدی نظام نمی گذاریم. هم رسانه ها مسئولیت سنگینی دارند وهم مسئولان. » و پرواز سردار شهید بابانظر از جمله فرماندهان موثر خراسانی در سال های دفاع مقدس است، که در کتاب خواندنی «بابانظر»، زندگی و جهاد او روایت شده است. بابا نظر در سال 1375 ماموریت یافت تا برای بازدید از مناطق جنگی به ارتفاعات برود.  او در این سفر فرزند کوچک ترش مرتضی را که آن موقع 14 ساله بود با خود همراه کرد. در یکی از بازدیدها وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﺑﺎﻻی ارﺗﻔﺎﻋﺎت رﺳﻴﺪ، می گوید: اﺣﺴﺎس ﻣﻰﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺪا ﻧﺰدﻳﻚﺗﺮم. ﻫﻤﺴﺮش - ﺑﻪ ﻧﻘﻞ از ﻓﺮزﻧﺪش ﻣﺮﺗﻀﻰ ﻛﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ آن روز را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ دارد - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻗﻠّﻪ را ﺑﺪون ﻫﻴﭻ ﻣﺸﻜﻠﻰ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ. ﺑﺎﻻ ﻛﻪ رﺳﻴﺪﻳﻢ، ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ. رﻓﺘﺎرش ﺑﺮای ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺠﻴﺐ ﺑـﻮد. ﻫﺮﮔـﺰ او را اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم. ﭼﻔﻴﻪاش را روی ﭘﻴﺸﺎﻧﻰاش اﻧﺪاﺧﺖ و دراز ﻛﺸﻴﺪ. ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷـﺪم ﻛـﻪ در ﺣـﺎل ذﻛﺮ ﮔﻔﺘﻦ اﺳﺖ. در ﺣﺎﻟﻰﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﻰﻛﺮدم، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ ارﺗﻔﺎع ﭼﻪ ﻗـﺪر زﻳـﺎد اﺳﺖ. دﻳﺪم ﭘﻴﺸﺎﻧﻰاش ﭘﺮ از ﻋﺮق ﺷـﺪه و رﻧﮕـﺶ ﺗﻐﻴﻴـﺮ ﻛـﺮده اﺳـﺖ. ﺳـﺮدار ﻣﻮﺳـﻮی را ﺻـﺪا زدم. ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ دوﻳﺪﻧﺪ. آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ آﻣﺪ و او را ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ اما  دﻳﮕﺮ ﺧﻴﻠﻰ دﻳﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد.  ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺳﺮدار ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﻧﻈﺮﻧـﮋاد در ﺗـﺎرﻳﺦ 1375.5.7 ﺑـﺮ اﺛـﺮ ﺗﻨﮕﻰ ﻧﻔﺲ و اﻳﺴﺖ ﻗﻠﺒﻰ در ارﺗﻔﺎﻋﺎت اﺷﻨﻮﻳﻪ ﻛﺮدﺳﺘﺎن - ﻛﻪ  ﻧﺎﺷـﻰ از ﻣﻌﻠﻮﻟﻴـﺖﻫـﺎی ﺣﺎﺻـﻞ‬ ﺟﻨﮓ ﺑﻮد - ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ.‬