شهادت در لحظه‌ای تاریخی

زهره فریدونیان‪-‬ با اینکه بیش از شش سال در کرمان زندگی دانشجویی همراه با فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی داشتم، اما بعد از فارغ‌التحصیلی در بهمن سال ۸۹ ارتباطم با دوستان کرمانی‌ام قطع شد.. تا اینکه چندی پیش یکی از همکلاسی‌های قدیمی بعد از سال‌ها گروهی واتساپی از دوستان سابق کرمانی تشکیل داد و من را عضو کرد. گروه را چک کردم، نام برخی دوستان از جمله یاسر سلیمانی (برادرزاده سردار سلیمانی) را دیدم.
حس کنجکاوی‌ام گل کرد. یاسر ورودی رشته ما بود و برخی واحدهای درسی را همکلاس بودیم. سال ۸۳ بود و من سال اول دانشگاه شهید باهنر. روزی یکی از همکلاسی‌هایمان در انجمن علمی علوم اجتماعی با یاسر (که دبیر انجمن علمی بود) بحث سیاسی می‌کرد... صحبت شان بر سر حضور نظامیان در قدرت بود. من پرسیدم «مگه یاسر سلیمانی کیه که هی می‌گین عموت!» گفت: «یعنی تو نمی‌دونی عموش کیه!؟ حاج قاسم عموشه» آن دوستمان ادامه داد:«بابا حاج قاسم کسی‏یه که وقتی در جنگ می‌رفت خط مقدم در دل دشمن، ساعت‌ها پیداش نبود، بعد با چندتا تانک برمی‌گشت و همه متحیر می‌شدند که چطور توانسته! نبوغ نظامی و شجاعت عجیبی دارد...» کرمانی‌ها کوچک و بزرگ به سردار قاسم سلیمانی می‌گفتند حاج قاسم... یه جوری اسطوره شجاعت و دلاوری برای همه‌شان بود، چه چپ، چه راست. واقعا به او می‌نازیدند. من سلیمانی را نمی‌شناختم چون فکر کنم آن زمان به‌جز کرمانی‌ها سایر ایرانی‌ها شناختی از سردار نداشتند... در بحبوحه انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴ به تالار دانشگاه آمد (دقیق یادم نیست برای انتخابات بود یا موضوع دیگری) و موقع خروج از تالار وحدت دانشگاه او را از نزدیک دیدم... به خنده به دوستان گفتم:«عجب هیکلی و چشمانی! واقعا کاریزما داشت با چهره و قامتی زیبا و آرام...»
اکنون نام یاسر در گروه توجهم را جلب کرد که سراغی از او بگیرم. بیش از هر چیز دوست داشتم از نزدیک درباره حاج قاسم اطلاعاتی پیدا کنم. ارتباطات‌مان از سر گرفته شد. چند ماه پیش به اتفاق یکی از دوستان دیگر، یاسر را دیدیم. مثل قدیم مهربان، بامعرفت و فروتن بود. از او سوالات زیادی پرسیدم و برای اطمینان از صحت صحبت‌هایش از سایر دوستان نزدیکش- که دوستان من هم بودند و خط فکریشان کاملا متفاوت و حتی متضاد بود- همان سوالات را پرسیدم.
امروز صبح زود که خبر شهادت سردار سلیمانی را شنیدم با شناختی که داشتم بر خود واجب دیدم که بنویسم و بتوانم گواهی بدهم که سردار سلیمانی و خانواده‌اش به‌راستی پاک و به‌دور از رانت‌های اقتصادی و سیاسی بودند و حتی همین پاکدستی باعث دشمنی برخی از رانتخوارها با او بود.


سردار سلیمانی در کرمان نفوذ زیادی داشتند که از شهرت و محبوبیت زمان جنگ تحمیلی سردار نشات می‌گرفت، اما هیچ کارخانه، شرکت و... ندارند و حتی خانواده‌اش را از ورود به سمت‌های سیاسی و اجرایی به شدت منع می‌کرد. چهارسال قبل زمانی که یاسر سلیمانی در انتخابات نمایندگی کاندید شد، سردار دستور داد که انصراف دهد زیرا نمی‌خواست به واسطه نام و اعتبار او خانواده‌اش به جایگاه خاصی برسند.
جالب است که ما از سختی‌های زندگی این افراد چیزی نمی‌دانیم و گمان می‌کنیم مانند سلبریتی‌ها در ناز و نعمت و خوشگذرانی‌اند... هر لحظه منتظر شهادت بود. هر روز برایش توطئه‌ای می‌شد. همین اربعین از دوستان خبر رسید که گویا سردار را ترور کرده‌اند، اما بعد متوجه شدیم که عملیات ترور او در منزلش در کرمان ناکام ماند. یاسر می‌گفت همیشه و مخصوصا این ده، پانزده سال اخیر هر روز ما منتظر اتفاقی هستیم... دشمنان در ایران، گاهی می‌خواستند با غذا مسمومش کنند و گاهی با عملیات مسلحانه. غذا، لباس و... همه‌چیز او همیشه چک می‌شد، زیرا بارها از این طرق خواستند وی را ترور کنند. در عراق هم که جانش کف دستش بود.
چندی پیش که موج ایران‌ستیزی در اثر تبلیغات سوء در عراق پدید آمد به دوستان می‌گفتم که شرایط سختی است و شاید باعث نزول محبوبیت و حتی تنفر از حاج قاسم در بین عموم مردم شود. چه زیباست که در لحظه‌ای تاریخی خداوند شهادت را نصیب وی کرد. مردان خاص خدا در بستر نمی‌میرند.
به گفته خودش او فقط یک سرباز وطن است.
جایش خالی... روحش شاد و یادش جاودان.