اگر تمام دنیا را به من بدهند، برنمی‌گردم!

 [شهروند]  بیستم فروردین ماه سال 1372مصادف است با روزی که شهید محمدسعید یزدان‌پرست، همراه و همپای شهید مرتضی آوینی در منطقه عملیاتی «فکه»، واقع در مناطق مرزی خوزستان به شهادت رسید. شهید محمدسعید یزدان‌پرست، فرزند یحیی، در هشتم تیر ماه سال ۱۳۴۶ در خانواده‌ای مذهبی در تهران متولد شد. بعد از اخذ دیپلم در رشته معماری هنرستان، به حوزه علمیه مجتهدی تهران رفت، اما چندی بعد عازم جبهه‌های نبرد شد. شهید یزدان‌پرست 1900روز را در کردستان گذراند. پس از قطعنامه ۵۹۸، در کنکور سراسری پذیرفته و در سال ۱۳۶۸ در رشته معماری و شهرسازی دانشگاه علم و صنعت مشغول تحصیل شد. او از سال هفتاد در شرکت مهندسی مشاورین فعالیت داشت و آخرین پروژه‌‌ای که در آن فعالیت کرد، طرح توسعه حرم حضرت عبدالعظیم بود. سعید در هجدهم فروردین سال ۱۳۷۲ به‌منظور تهیه فیلمی مستند از تفحص شهدا با گروه روایت فتح، به فکه رفت و دو روز بعد 20فروردین به همراه سیدمرتضی آوینی در آسمان شهادت اوج یافت. به همین مناسبت، تصمیم گرفتیم خاطراتی درباره زندگی این شهید بزرگوار انتخاب و نقل کنیم. آنچه در ادامه می‌خوانید مستند است به روایت‌های پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ ایثار و شهادت.

بدا به حال ما!
روایت خواهر شهید
یک شب که برنامه شب‌‌های رمضان پخش می‌‌شد و در آن برنامه با آقای آهنگران مصاحبه می‌‌کردند، من و برادرم، محمدسعید پای تلویزیون بودیم. گزارشگر به آقای آهنگران گفت: شعر «شهادت» که در اول برنامه روایت فتح می‌خوانید آتش به جان بسیجیان زده است، مخصوصا در آن بیت که می‌‌گویید: «درِ باغ شهادت را بستند. …»  آقای آهنگران گفت: «این شعر ادامه دارد و نوید می‌‌دهد که درِ شهادت برای آنهایی که لیاقتش را دارند، می‌تواند باز باشد.» من به محمدسعید گفتم: «دیدی دنباله شعر، امیدوارکننده است!» او گفت: «نه، همان یک بیت است. بدا به حال ما که ماندیم و موز و شکلات و... نصیب‌مان شد و خوش‌به‌حال شهدا که پیش خدا رفتند.»
 



1900روز در جبهه
روایت یکی از همرزمان
بی‌وقفه کار می‌کرد و درس می‌خواند. به‌عنوان دانشجوی نمونه معرفی ‌شد، اما این چه اهمیتی برایش داشت؟ پیشتر نیز می‌خواستند او را به‌عنوان بسیجی نمونه معرفی کنند، اما خود را کنار کشید، چون برای گرفتن «عنوان»، سختی‌های جنگ را تحمل نکرده بود. بودن در جبهه را عبادت تلقی می‌کرد و کسی نمی‌آید عبادتش را رو کند. به همین جهت وقتی پس از پروازش متوجه شدیم که او 1900روز در جبهه بود، تعجب کردیم، چراکه او حتی برای یک‌بار هم نگفته بود که چقدر در جبهه مانده بود. جنگ تمام‌شده و باید به خانه برمی‌گشت. برگشت اما جهاد را تمام‌شده نمی‌دانست. همه عشقش رفتن به لبنان بود.
 
مراقبت از پدری بیمار
روایت خواهر
حسابی درس می‌خواند و در رشته معماری دانشگاه علم و صنعت پذیرفته ‌شد. به قول خودش وارد «فیضیه دانشگاه‌ها» شد. پرجنب‌وجوش بود و بسیار فعال و خستگی‌ناپذیر. یک‌بار بعد از سه شب به خانه آمد، سیاه شده بود، علت را پرسیدم، گفت: «در این سه شبانه‌روز نه خوابیدم و نه چیزی خوردم و تنها برای خواندن نماز لحظاتی روی زمین نشستم. مدام پشت میز نقشه‌کشی بودم…» خستگی به‌وجودش راه نداشت. تازه در خانه هم ساعت‌ها کنار پدرِ بیمار می‌نشست و از او مراقبت می‌کرد و قرآن و دعا می‌خواند و پدر آرام می‌گرفت.
 
11ساعت حمل یک مجروح روی برانکارد!
از دست‌نوشته‌های شهید
کردستان منطقه‌اش، مردمش و حتی جبهه‌اش مظلوم است. خیلی وقت‌ها چندین متر برف می‌بارد. راه‌ها قطع می‌شود، دشمن کمین می‌گذارد و آذوقه تمام می‌شود: «...دیروز یکی مجروح شده بود، زمین دیده نمی‌شد و آسمان دیوانه شده بود. مجبور شدیم چهار نفری او را روی برانکارد بگذاریم. گاه پای‌مان سُر می‌خورد، گاه از سرما بی‌حس می‌شدیم و گاهی تا سینه در برف فرو می‌رفتیم. یازده ساعت طول کشید تا او را به دکتر برسانیم... ذخیره نان و برنج‌مان ته کشیده، کنسرو و کمپوتی هم در کار نیست، بچه‌ها گرسنه‌اند. چاره‌ای جز این نیست که برایشان رُب گوجه‌فرنگی و نان خشک ببرم، اما کسی نمی‌نالد و اظهار عجز و ناله نمی‌کند....»
 
بعدها فهمیدم فرمانده گردان است!
روایت یکی از اهالی محل
فروتن، مهربان و سر به زیر بود. یک عالمه کتاب می‌خرید و با خود می‌برد. می‌پرسیدم: «در جبهه چه کار می‌کنی؟» می‌گفت: «برای بچه‌ها که بیکار و خسته می‌شوند، قصه‌های مجید را می‌خوانم، گاهی هم رانندگی می‌کنم.» با خودم می‌گفتم: «پس مسئول کتابخانه است یا راننده». بعدها بی‌آنکه چیزی به زبان بیاورد، می‌فهمم که فرمانده گردان است.
 
اینجاست که باید نماز خواند
روایت خواهر
چهار ساله بود. بیماری مدام ضعیفش کرده بود، در نتیجه حساس شده بود و مدام گریه می‌کرد. تا اشکش می‌ریخت، پوست زیر ابروانش سرخ می‌شد و مادر برای اینکه آرامش کند، از گلفروش سیار، بوته‌ای نسترن می‌خرید. آرام می‌گرفت. برای همین نسترن در باغچه کاشته ‌شد، جان گرفت، قد کشید و گل داد و آبشاری سرخ روی «به» و «انجیر» غلتید. آن روز که او را آوردند، باز زیر نسترنش گذاشتند، دوستش می‌گفت: «اینجا باید نماز خواند.» و من هروقت گل می‌دهد، گلبرگ‌هایش را می‌بویم و می‌بوسم....
 
ماجرای یک خواب عجیب
روایت خواهر
شب قبل از شهادت شهید ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی و همراهان ایشان، حدود ساعت دو نیمه شب بود که در خواب عده زیادی را در حال حرکت دیدم و در میان آنها برادرم سعید که در منطقه فکه با شهید سیدمرتضی آوینی به درجه والای شهادت رسیده بود، دیده می‌شد. برادرم و شهید آوینی و چند نفر دیگر شِنل‌های سبزرنگ زیبایی بر دوش داشتند و روی سرشان نیم‌تاجی دیده می‌شد. روز بود و آنها در حال حرکت. هرچه برادرم سعید را صدا می‌زدم، جواب نمی‌داد و توجهی نمی‌کرد. با خودم گفتم معلوم است وقتی به سرش تاج گذاشته است به من توجهی نمی‌کند. در این میان سعید که متوجه نگرانی من شده بود با اشاره به من گفت: «میهمان داشتیم. آمده بودند و ما در حال استقبال از آنها بودیم.» پرسیدم: «پهلوی شما می‌آیند؟»
  گفت: «نه، پهلوی شهدای اُحد می‌روند.» صبح که از خواب بیدار شدم ماجرای خوابی را که دیده بودم برای او تعریف کردم. گفت: «مگر خبر رادیو را نشنیده‌ای که خبر سقوط هواپیمای شهید ستاری و شهید اردستانی و شهید یاسینی و شهید شجاعی و... را داد.»
 نکته جالب این است که این شهدا یک روز پس از خوابِ من به فیض عظیم شهادت رسیدند. به جز شهید اردستانی که در زادگاه خود مدفون شد بقیه شهدا و با فاصله سه قبر در کنار قبر برادرم سعید به خاک سپرده شدند.
 
فعال و خستگی‌ناپذیر
روایت برادر
سعید بسیار فعال و خستگی‌ناپذیر بود؛ طوری‌که گاه چند شبانه‌روز یکسره کار می‌کرد و سرپا بود. یک‌بار از خودش شنیدم که گفت سه شبانه‌روز است جز آب هیچ‌چیز نخورده‌ام و فقط هنگام نماز بر زمین نشسته‌ام. در عین حال سرزندگی و خوشرویی را از دست نمی‌داد. در ضمن فعالیت‌های بسیار اجتماعی و فرهنگی، هیچ‌گاه از توجه به درس غافل نبود و از همین رو به‌عنوان دانشجوی ممتاز دانشکده معماری دانشگاه علم و صنعت برگزیده شده بود.
 
اگر تمام دنیا را بدهند، برنمی‌گردم!
روایت خواهر
او را در خواب دیدم که نزد حضرت علی اکبر(ع) ایستاده و می‌گوید: «به مادر بگو ناراحت نباشد. اگر تمام دنیا را به من بدهند، من دیگر برنمی‌گردم.» آخرین نوشته او هم در دفتر یادداشتش این بود: «در راه وصل، این تن خاکی عدوی ماست / از جان بریده‌ایم و به جانان رسیده‌ایم»