توریست مدل 1950، سالم

محمدرضا ستوده- امروز بیست و هفتمین روز پشت آ سی یوئه. اینجا شده خونه اولم. وقتی میرم خونه احساس غربت می‌کنم. به صدای فواره روبه‌روم عادت کردم. امروز قبل از اینکه بیام بیمارستان یه سر رفتم اول خیابون سی‌تیر. چند تا توریست دیدم. پنج شش‌تا خانم بودن. قدهاشون حداقل یک و هشتاد! خوش‌تیپ و خوش‌رنگ. منظورم از خوش‌تیپ سفید و بلوند بود! همه‌شون عینک آفتابی زده بودن. داشتم از بین‌شون اهم و فی‌الاهم می‌کردم که بهترین مورد رو برای زندگی آینده‌ام انتخاب کنم. انتخاب بهترین، کار سختی بود. از طرفی خیلی هم زمان نداشتم. باید زود می‌رسیدم به ساعت ملاقات. انگار که پنج دقیقه زمان داشته باشی تا از بین بنز، بی‌ام‌و، فراری و فورد موستانگ یه دونه شو انتخاب کنی بدون اینکه امتحان‌شون کنی!
فاصله‌مون حدود 50 متر بود. آخر سر دلو زدم به دریا و گفتم: خدایا به امید تو و یکی‌شون انتخاب کردم. چهار ثانیه بعد از انتخابم دسته‌جمعی زیر یه سایه وایسادن و دونه دونه عینک آفتابی‌هاشونو برداشتن.
اولی که عینک و برداشت انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم. سنش حدود 60 بود. دومی که عینکش‌ و برداشت از توو ریختم. گوشت تنم شُل شد. حدود 70 سالش بود. سومی و چهارمی و پنجمی هم عینکا رو برداشتن. دیگه رو پاهام نمی‌تونستم وایسم!
میانگین قدشون صد و هشتاد بود. برای رسیدن به میانگین سنی‌شون کافی بود صدتا از میانگین قدشون کم می‌کردی!


باور کنین همه چی شون به 30 سال می‌خورد فقط وقتی عینک‌هاشونو برداشتن واقعیت آشکار شد. طی چند ثانیه خوشبختی و آینده‌ام جلوی چشمام پودر شد. چقد استرس کشیدم تا بالاخره یه نفرو انتخاب کردم! خوب شد قبل از اینکه عینکش‌و برداره عقد نکردیم!
دوست داشتم بدونم واسه چه کشوری بودن. توی کدوم کشور آدم انقد خوب می‌مونه؟