روزنامه جهان صنعت
1396/08/25
ادامه گزارش میدانی «جهان صنعت» از مناطق زلزلهزده غرب ایران؛
ریحانه جولایی- ساعت 4، جاده ازگله به سرپلذهاب، آمبولانس خصوصی از کرمانشاه آمده ورودی یکی از روستاهای ازگله توقف کرده است؛ از منطقه بازدید کرده و گوشهای ایستادهاند و تندتند کنسرو یخکرده لوبیا میخورند. برایشان نا نمانده. یکتنه وظیفه خیلیها را به دوش میکشند. دختران جوان سفیدپوش کارتن دارو و کیسههای قرص به دست بین خرابهها میچرخند و گاهی فشار میگیرند، قند خون تست میکنند و دارو و قرص بین مردم پخش میکنند. زخمهای چند روز پیش را که حالا خشک شده پانسمان میکنند، هرچند کمی برای پانسمان دیر است اما باز بهتر از هیچ است. لااقل همین که کسی مرهمی بر زخمهای صورتشان بگذارد امیدوارکننده است، زخم روی دلشان باشد پیشکش مسوولان.ساعت حدود 5، آفتاب هم آهسته رویش را از این مردم مظلوم اما همچنان قدرتمند برمیگرداند. هنوز برق نیست، عدهای جوان و مرد مسن کنار یک حوضچه آب که تا همین چند روز پیش پارک بود و هنوز هم چند تکه چمن این طرف و آن طرفش باقی مانده، نشستهاند. سیمکشی کردهاند و چندراهیهای برق آنجا متصل است. بیشتر سربازان سپاه پاسداران با موهای تراشیده و اکثرا کردزبان هستند. از فرصت استفاده کردم و همانجا نشستم تا گزارشم را بنویسم و به تهران بفرستم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که زمین لرزید. هراسان از جایم بلند شدم و گفتم زلزله. مردها خندیدند و یکی از آنها که لهجهای شبیه مردم لرستان داشت به طعنه گفت: «خواهرم زلزله آن وقتی آمد که شما در خانهتان نشسته بودید، اینها شوخی است برای اینجا. » بقیه سربازان همه با هم شروع کردند به حرف زدن و تمسخر ترس من.
حول و حوش 5:30 عصر یک کامیون از امدادیهای هلالاحمر به «سرپل ذهاب» رسید و بیشک از خوششانسهای روزگار بوده که جلوی پلیسراه یا در جاده به مردم و راهزنها برنخورده و به اینجا رسیده است. میگویند برای عبور کامیونها از جلوی پلیسراه نیروهای محافظتی انتظامی گذاشتهاند. مردم به سمت کامیون هجوم میبرند و بارش که چادر است را در کمتر از یک دقیقه خالی میکنند. بعضی موفق و خوشحال و بعضی دیگر در این رقابت شکست میخورند. کامیون از اولین بریدگی میپیچد و به سمت کرمانشاه میرود. شاید همین است که هیچچیز از جمله چادر، دارو و غذا به روستاها نمیرسد. ولوله تمام شد و همه دوباره برگشتند همان جایی که بودند.
ساعت 6 عصر، هوا دیگر تقریبا تاریک شده و جادههایی که به سمت اسلامآباد غرب و کرمانشاه میروند بسته شدهاند. مردم شهرها و روستاهای اطراف که شانس یارشان بوده و خانه و زندگیشان در امان مانده هر روز صبح برای کمک میآیند و عصر که تاریک میشود به شهر خودشان برمیگردند. وجه اشتراک خیلی از ساکنان اسلامآباد با زلزلهزدگان این است که آنها هم شب در چادر میخوابند. از شبی که زلزله آمد و همان موقع برقهای شهر قطع شد، شش، هفت نفر به خاطر ترس و تاریکی موقع فرار کشته شدند خیلیها دیگر خانه نمیروند و شبها را یا در چادرهای مسافرتی یا چادرهای هلالاحمر صبح میکنند.
ساعت 6:30 عصر، روی جدولهای کنار خیابان کمی نشستم تا نفسی تازه کنم از این حجم تباهی و غمی که از صبح جلوی چششم بود که زن جوانی صدایم کرد. به کردی چیزهایی گفت که متوجه نشدم. با دست به پایین خیابان اشاره میکرد. پسرکی به دادم رسید و برایم حرفهایش را ترجمه کرد. زن به محله فولادی اشاره میکرد. حدود یک کیلومتر پایینتر از جایی که من بودم. وقت را تلف نکردم و راه افتادم. کمی بعد روبهروی ورودی محله فولادی بودم. برایم حتی تصور کردن محله فولادی سخت است. از این محله هیچ نمانده و فقط خاک و آوار و گل و لای باقی است. به جرات میتوانم بگویم محله فولادی کامل تخریب شده است و دردآورترین قسمتش دست نخورده ماندن محله بود. چند کوچه پایینتر صدای آواربرداری و ریزش ساختمان مسیرم را مشخص میکند. چندین مرد با لباسهایی که از عرق خیس شده مشغول آواربرداری از یک خانه هستند. صدای بیل مکانیکی اجازه شنیدن حرفهایشان را نمیدهد و خاک هم جلوی دید را به اندازه زیادی گرفته است. مردان بعد از اینکه از تلاششان به نتیجه نرسیدند کار را تعطیل میکنند و بهترین فرصت برای صحبت کردن بود.
عباس که در هوای نسبتا خنک اوایل شب از گرما صورتش قرمز شده بود از دست همکارش لیوان نصفه آب را گرفت و سرکشید. روی تکهای آوار نشست و سرش را میان دستش گرفت به دور و اطراف نگاه کرد و گفت: «چی ماند؟هیچی. زندگی مردم رفت. جان مردم رفت. همه چیز مردم رفت.» عباس که با همکارانش از ایلام آمده بود و عضوی از گروه مینیابی است به محض شنیدن خبر زلزله راه افتاده و بعد از ارتش اولین گروهی بودند که به سرپل ذهاب رسیدند. بقیه هم که دست از کار کشیدند به سمت ما آمدند و از تجربیات دلخراش این روزها گفتند. از محله فولادی که هیچ کس بعد از سه روز هنوز به دادش نرسیده و از خاک سستی که این محل داشت. عباس گفت: «هیچ خانهای از زلزله سالم نمانده چون هم خاک سست است و هم شهرداری منطقه با توجه به آگاهی داشتن از سستی خاک اجازه سنگینسازی داده و حالا هم تمام محل خاک و آهن و آجر است.»
ساعت 7:15 شب، ظلمات است و سرما و بوی دود. بچهها از سرما پتوپیچ شدهاند و داخل چادر نشستهاند. انگار کودکان سه و چهارساله هم فهمیدهاند چه بر سرشان آمده چون نه صدای خندهشان میآید نه گریه، نه بازی میکنند و نه حتی حرف میزنند. کوچکترها در آغوش مادر و بزرگترها در آغوش پدر، کنار بقیه مردها و دور آتش نشستهاند و آنها هم که چند شب بود دیگر هیچکدام را نداشتند گوشهای کز کرده بودند و بقیه هم بین بازماندگان پخش شده بودند. از تهران کمی تنقلات برای بچهها بردم به هر چادری که رسیدم میان بچهها پخش کردم و مادرها دعای سلامتی میکردند و میگفتند مردم کمک میکنند، دستشان درد نکند اما کسی چیزی برای بچهها نمیآورد.
چند خیابان پایینتر زنی یک فرش و چند تکه از باقی ماندههای زندگیاش را جمع کرده بود. از دور به سمت من آمد و گفت خانم پتو دارید؟ گفتم نه هیچی ندارم. ناامید شد و کودک تقریبا دوسالهاش را که در ماشین خوابیده بود نشانم داد. دختری سفیدرو با موهای مشکی مجعد داشت که اصلا شباهتی به بچههای دیگری که دیده بودم نداشت. تمیز بود، صورت شسته شده و لباس مرتبتری نسبت به بقیه داشت. عمیق خوابیده بود و انگار دنیا برایشان به هیچ بود. مادر جوان یک کاپشن روی بچه انداخته بود و یک پتوی چرک کنار دستش بود. گفت: «این پتو را از زیر آوار بیرون کشیدم، نمیدانم مال کی بوده ولی کثیف است دلم راضی نمیشود روی بچه بندازم.» گریه میکند. ادامه میدهد: «اگر بدانی چه زندگی داشتم. همه چیز تمیز، همه چی پاک، تعریف زندگی من پیش همه بود که فلانی خانه دارد برق میزند. بچهها هر روز حمام میرفتند. یادم نیست خاک روی زندگی من نشسته باشد و حالا زندگیام روی خاک است و پتویی که معلوم نیست از کجا آمده روی دخترم، دستهگلم بندازم.» دختر بزرگش وسط حرفهای مادر پرید و گفت: «خانم نمیدانید از کجا باید پوشک بگیریم؟ شبها سرد که میشود سارینا خودش را خیس میکند. دیشب پنج بار خودش را خیس کرد. پارچه برای بچه گذاشتیم ولی ادرار از پارچه عبور میکند. بودن و نبودنش هم هیچ تاثیری ندارد.»
طاقت ماندن در محله فولادی را ندارم و بیشتر از این هم امکان ماندن نیست. سگها دور و اطراف میچرخند و جز ساکنان دیگر کسی در محله نمانده. انگار چیزی قلبم را گرفته و چنگ میزند. پاهایم توان راه رفتن ندارد و در سرم فقط صدای ناله و گریه و جلوی چشمم اشک و خون و آوار است. دلم میسوزد برای مردمی که امیدشان هلالاحمر بود و توقعشان کمک و کشیدن دست نوازش مسوولان به سر کودکانشان اما دریغ.
سایر اخبار این روزنامه
اطلاعیه دفتر آیتاللهالعظمی وحید خراسانی در خصوص زلزله غرب کشور
خردمندی ایران در مقابل اشتباه بچگانه عربستان
اصولگرایان دعوا راه انداختند
سهم کارگزاریها از معاملات مهرماه بورس
پایان موگابه
ادامه گزارش میدانی «جهان صنعت» از مناطق زلزلهزده غرب ایران؛
کنسرت ناظری و کامکارها در حمایت از زلزلهزدگان
سرخط خبرها!
راههای دستگیری بستنشینان!
بررسی ابعاد فنی تخریب مسکن مهر کرمانشاه در اثر زلزله؛
بقایی بهجای دادگاه به حرم شاهعبدالعظیم رفت؛
حرکت اقتصاد بر محور خدمات
وعدههایی از جنس پلاسکو
بیتوجهی شورای شهر تهران به ایمنی ساختمانها
اطلاعیه دفتر آیتاللهالعظمی وحید خراسانی در خصوص زلزله غرب کشور
واکنش وزارت امور خارجه به تصویب قطعنامه حقوق بشری علیه ایران
وعدههایی از جنس پلاسکو
در باب سالمندی و توانمندی
جا انداختن مالیات زلزله
معاون گردشگری کشور مطرح کرد؛