و پیام‌های عاشقانه ی من به نون ف ...!

به قلم: محمد جوان
سوپاپ ... !
سلسله یادداشت‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فکاهی«مارکو گامبارو» پیرمرد منشوری ...!




همین که پایم را از آسانسور به داخل راهرو گذاشتم تا آمدم زنگ دفترروزنامه رابزنم. درب باز شد و دشمن خونی و ابدی ام «ملی جان» رئیس بخش فنی روزنامه که سال هاست به خون من تشنه است همچون گربه وحشی آستین کت مندرس ام را گرفت و زورمندانه مرا به گوشه ای برد و ورزشکارانه یقه ام را گرفت وبا کمال پروریی گفت: اوهوی مارکوی گوربه گورشده، فلان فلان شده،این اراجیف چی بود که پشت سر من در سوپاپ نوشتی؟!
دفعه آخرت باشد از این شکرخوری‌ها می کنی، من خودم یک پا سانشوی مبارز هستم. نانچیکو می گیرم، فلان و بهمانت می کنم. فکر نکن من «ملیحه» سی سال قبل هستم که درگیر نامه های عاشقانه ات بشم. یه بار دیگه اسم
من رو توی ستونت بیاری جوجه تیغی ات
می کنم. تهدیدش آن چنان وحشتناک و مثبت 18 بود که من یک آن فکر کردم، طراح و کارگردان فیلم‌های ترسناک است! لامصب عصبانی که می‌شد از فرط هیجان می لرزید و چشمانش خون ریز می شد.
در همین پاراگراف دوم لازم و واجب می‌دانم تا قضیه نامه های عاشقانه ای که رئیس بخش فنی در سطر بالا افشا کرد را زودتر
بگویم بلکه رفع شبهه شود و خاطر مبارک خوانندگان جان به بیراهه نرود . من می دانم نصف بیشتر شما عزیزان دل،انسان های خوب و
فرهیخته ای هستید و بالطبع نگاه شما به این قضایا وسایر نامه ها و قصه های عاشقانه دهه های
گذشته واین دوره زمانه روشنفکرانه است اما قطع به یقین آن نصف باقیمانده، دنبال یک «آتوی جانانه» هستند تا شمشیرداموکلسش کنند و بعدها بر فرق سر من و آقای نویسنده بکوبند و «معلوم الحالمان» بخوانند – حال کردید – دیدید . بعد باز بیایید بگویید این مارکو ابله است.نه عزیزان جان،من هم
به اندازه خودم، خردک شرر و عقل نصف و نیمه ای دارم.بگذریم بهتر است به ادامه قصه بپردازیم.
پیام‌های عاشقانه ای که «گربه جان» - اوه ببخشید این عنوانی است که من سال هاست در خفا روی او گذاشته ام - «ملی جان» از آن نام برد همه کشک است و بهتانی بیش نیست. من هیچ گاه به او پیامی نداده ام. اصلا حالا که کار به این جا رسید چرا دروغ بگویم، شما که غریبه نیستید . رک و راست می گویم . پیغام داده ام اما ... داده ام تا بدهد به شخص سوم اما برای خودش «بینی و بین الله» چیزی
ننوشته ام.من کتمان نمی کنم که عاشق بوده ام . سرم را با افتخار بالا می گیرم . سینه ام را سپر می کنم و بدون ترس و واهمه می گویم؛عاشق بوده ام عاشق«ن ف» و در طول دوره دانشگاه تا قبل از انقلاب فرهنگی، شب و روز برای «ن» پیام می نوشتم و از طریق «ف س» و خود همین «گربه وحشی» به «ن» میرساندم اما قسمت آن بود که دست تقدیر ما را از هم سوا کند . البته الان که دقت می کنم می بینم دست تقدیر ما را از هم جدا نکرد بلکه این«ص» مادر«ن» بود که سرسختانه مخالفت کرد و مرا شوربختانه از دخترزیبایش دور کرد و...
حالا در این میان ممکن است «ملی جان» فضولی اش گل کرده باشد و عبارات عاشقانه ای که برای (نون عزیز) می نوشتم را خوانده و دچار هیجانات ذهن سیال شده و خودش را جای «نون» تصور کرده باشد.به هرحال دختر است دیگر به اقتضای سن و سالش رویا
بافی می کند. خودش را جای سیندرلا
می گذارد و دنبال اسب سفید و مرد رویاهایش می گردد. کل قصه نامه‌های عاشقانه ما همین بود و چیز دیگری میان ما نبود . البته بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها ما مدت
زمان زیادی از هم دور بودیم و هر کدام
به راه خودمان رفتیم . اما در اوان حماسه
دوم خرداد و میتینگ هایی که ما برای شستشوی مغزی جوانان تشکیل می دادیم همدیگر را
به طور کاملا اتفاقی دیدیم و چند باربه اتفاق هم سینما آزادی و شهرقصه رفتیم وآژانس شیشه ای و شوکران را دیدیم. پس از مدتی با باز شدن فضای مطبوعاتی در روزنامه های دوم خردادی مشغول به کار شدیم تا این که برای «ملیحه» خواستگار آمد اما از دیگ من بخاری بلند نشد و او ازدواج کرد و بعد
چند ماه شکست سختی خورد و این قضیه
سه بار تکرار شد و درفرجام تمام این سه ازدواج نافرجام «ملی جان» مرا مقصر می دید و...
قصه کل کل و نفرت او از«مارکو گامباروی
بینوا» از همین جا شکل گرفت و از آن
سال ها تا به امروز هرجا کم می آورد به من فحش می دهد . حتی کار را به آن جا کشانده که از همکاران خواسته هرچه فریاد دارید سر مارکو
بکشید. البته من هم بی کرم و دنگاسه نبوده ام و تا به امروز در بزنگاه های مختلف حالش را گرفته ام . آخرین بار همین چند ماه پیش بود که او را به کافی شاپ بردم بعد که باهم رفتیم «دور دور» او به هذیان گویی افتاد و من حرکتی کاملا ددمنشانه زدم و ازالفاظ واعمال وحرکاتش با گوشی موبایلم فیلم گرفتم و به بچه های روزنامه نشان دادم و تا مدت ها اسباب خنده همکاران را فراهم کردم و از آن روز تا به امروز او به دشمن شماره یک من تبدیل شده وقسم خورده است تا نابودی مارکو گامبارو دست از مبارزه نکشد و هر از چندگاهی با من چنان گردگیری می کند که کسی با دشمنش هم این گونه رفتار نمی کند . البته در پس پرده قضایای دیگری هم هست که فعلا غیر قابل انتشار است و من ایمان دارم اگر بنویسم سانسورچی روزنامه مستقیم روانه سطل آشغال می کند. لذا ترجیح می دهم سایر قضایا را مسکوت بگذارم. فقط این را بگویم «ملیحه» تنها کسی است که مارکو نتوانسته است حریف زبانش بشود و این امرتا به این تاریخ سابقه نداشته است . غیرممکن است گامبارو اراده کند و نتواند چیزی را که می خواهد به دست بیاورد حتما با خود می گویید پس اگر این گونه است چرا مارکو گامباروی با اراده به «نون» جانش نرسیده است؟!. سوال بسیار خوبی است . به قول امروزی ها ، پرسش چالشی است . اما عزیز دل برادر؛ این دیگر از اسرار
است . اسرار را که نمی شود فاش کرد .
می شود ؟! آفرین . باریکلا . حالا شدید خواننده خوب . دعا کنید کمی بیشتر زنده بمانم واجل به من مهلت بدهد تا یک روز مفصل درباره «ن» وچشمان زیبایش بنویسم.!
بیوفا،نالوطی، نمیخوای بزنی اون دست قشنگه رو.آفرین.احسنت.صد باریکلا! حالا با صدای بلند بگو: زنده باد عشق ...!