هر سه حجره‌اش را فروخت تا خرج خانواده‌های مستمند کند

     آب‌منگل که محل تولد شهید مهاجری است، از محلات قدیم تهران به شمار می‌رود، چطور خانواده‌ای داشتید و اخوی در چه فضایی رشد کرده بود؟ ما یک خانواده سنتی و مذهبی با شش برادر و دو خواهر بودیم. برادربزرگ‌مان محمدحسن که رئیس اداره ارزی بانک مرکزی بود، سال‌۱۳۱۷ در همان محله آب‌منگل به دنیا آمد. عرضم این است که از قدیم آنجا ساکن بودیم. پدر و مادرم بین در و همسایه به عنوان آدم‌های اصیل و آبرودار شناخته می‌شدند. الان سال‌هاست هر دو فوت کرده‌اند. پدرمان سال‌۶۸ و مادرمان سال‌۷۸ مرحوم شدند. محمدهادی متولد سال‌۱۳۳۴ بود؛ ته‌تغاری خانواده. من ۱۰ سال از شهید بزرگ‌تر بودم، اما زرنگی او را نداشتم. وقتی رفتم بازار فرش عباس‌آباد، نتوانستم خوب و زود کار را یاد بگیرم. شاید به این دلیل بود که باید از سن پایین‌تر وارد کار می‌شدم، اما محمدهادی که آمد و دستش را پیش یک حجره‌دار تبریزی بند کردم، خیلی زود کار را قاپید و توانست در این حرفه موفق شود. سه تا مغازه در طبقه بالای بازار فرش خرید و مستقل شد، البته قیمت مغازه آن زمان ارزان بود، اما خب شهید با آن سن کمش خیلی زود توانسته بود موفق شود.     علت فروش مغازه‌ها چه بود؟ بحبوحه انقلاب مغازه‌ها را فروخت تا خرج خانواده انقلابی‌های زندانی یا دیگر خانواده‌ای مستمند کند. وقت انقلاب، محمدهادی دیگر آن آدم سابق نبود. شب و روز نداشت و دائم فعالیت می‌کرد. یادم است با دوستانی مثل حسن محمدی و حسین کلاهدوز و مصطفی تقوایی، سیب‌زمینی و پیاز و از این چیز‌ها می‌خریدند و بین مردم پخش می‌کردند. پول خیلی از این اجناس را هم خودشان می‌دادند. بار‌ها گزارش اخوی را به ساواک و شهربانی داده بودند و چند بار مأمور‌ها آمدند خانه ما تا او را دستگیر کنند، اما از پشت بام فرار می‌کرد و از این بام به آن بام، خودش را چند کوچه آن طرف‌تر پایین می‌انداخت و فرار می‌کرد. همین طور گذشت تا اینکه انقلاب پیروز شد.     از خانواده شما برادر‌های دیگرتان هم فعالیت انقلابی داشتند؟ تقریباً همه‌مان فعال بودیم. خصوصاً من و دو برادر بزرگ‌ترم محمدحسن و محمدحسین که الان هر دو مرحوم شده‌اند. عرض کردم مرحوم محمدحسن سمت بالایی در بانک مرکزی داشت. آدم فوق‌العاده سالمی بود و تا آنجا که می‌توانست فعالیت انقلابی انجام می‌داد. اخوی دوم مرحوم محمدحسین شاگرد آیت‌الله مجتهدی بود و در وادی انقلاب حضور داشت. بنده و دیگر برادرهایم علی‌محمد، محمدمهدی و آخری هم که محمدهادی بود، فعالیت‌هایی داشتیم. محمدهادی که خب از همه فعال‌تر بود.     شهید مهاجری عضو گروه دستمال‌سرخ‌ها بود. از چه زمانی با شهید اصغر وصالی همراه شد؟ این‌ها در سپاه باهم دوست شده بودند. شهید دوره اولی سپاه بود. در پادگان ولیعصر (عج) با شهید وصالی آشنا می‌شود و تا پایان عمرش ایشان را همراهی می‌کند. بیشتر در کردستان و بعد جبهه سرپل ذهاب و غرب کشور باهم بودند.     یکی از همرزمان شهید مهاجری می‌گفت ایشان در قضیه گنبد هم حضور داشت؟ اینطور بگویم که بعد از انقلاب ما کمتر داداش را می‌دیدیم. یا در سپاه بود یا در مأموریت‌های خارج از تهران. از همان گنبد که شما گفتید گرفته تا کردستان و جبهه‌های دفاع مقدس، مرتب می‌رفت و می‌آمد و آرام و قرار نداشت. یکسری کار‌های اطلاعاتی هم برای اصغر وصالی انجام می‌داد. هر وقت می‌رفت می‌پرسیدم: محمدهادی کی برمی‌گردی؟ می‌گفت مثلاً هفت روز دیگر. می‌رفت و سر موعد برمی‌گشت یا می‌گفت دو هفته بعد و درست روز چهاردهم خانه بود، اما بار آخر که می‌رفت پرسیدم کی برمی‌گردی؟ گفت موقعش را نپرس! این بار می‌روم تا ان‌شاءالله راه کربلا را باز کنم و مادرمان را ببرم زیارت آقا. رفت و دیگر روی پای خودش برنگشت. شهید شد و روی تابوت او را به خانه آوردند.     پیش از شهادتش مجروح شده بود؟ یک بار در کردستان و موقع درگیری با کومله، گلوله‌ای از شانه چپش خورده و از بین دو تا کتفش خارج شده بود. دکتر می‌گفت با قلبش فقط یک سانت فاصله داشت. یک بار هم خودش ماجرای جالبی از درگیری با ضدانقلاب در کردستان را تعریف کرد. می‌گفت: «حقوق بچه‌ها را داده بودند. تعداد زیادی از بچه‌ها گفتند ما در منطقه جنگی پول به کارمان نمی‌آید. این‌ها را ببر تهران یا به خانواده‌های‌مان بده یا برگردان به خزانه بیت‌المال.» محمدهادی هم امانت بچه‌ها را می‌گیرد و با یک جیپ و سه نفر از دوستانش می‌زنند به جاده. در راه ضدانقلاب برای‌شان کمین می‌گذارند و به سمت‌شان شلیک می‌کنند. اخوی می‌گفت: «من رفتم زیر فرمان و سرعت را کم کردم تا آن‌ها فکر کنند می‌خواهیم تسلیم شویم. بعد یکهو پایم را گذاشتم روی گاز و سریع حرکت کردیم. ضدانقلاب ما را بستند به رگبار، اما خواست خدا بود که گلوله به هیچ کدام از بچه‌ها نخورد. وقتی به کرمانشاه رسیدیم، افرادی که ماشین ما را می‌دیدند می‌گفتند امکان ندارد کسی در این ماشین زنده مانده باشد، ولی نه به ما آسیب رسیده بود نه به امانتی بچه‌ها که همان کیسه پول حقوق‌شان بود.»     خود شما هم به جبهه رفته بودید؟ همان زمان‌ها که محمدهادی به کردستان و جبهه‌های دفاع مقدس می‌رفت، من هم در پشتیبانی جبهه کار می‌کردم. آن زمان بازاری‌ها پول جمع می‌کردند و جیپ و ماشین‌هایی از این دست را می‌خریدند و به جبهه اهدا می‌کردند. ما این جیپ‌ها را بر‌می‌داشتیم و آن‌ها را به منطقه می‌رساندیم. یک مدتی از این کار‌ها می‌کردم تا اینکه محمدهادی شهید شد. گفتم نباید اجازه بدهم اسلحه او روی زمین بماند. رفتم و در پادگان امام حسین (ع) آموزش دیدم، اما همان جا مجروحیت پیدا کردم و نتوانستم به عنوان نیروی رزمی جبهه بروم.     اصغر وصالی یا دیگر دوستان دستمال‌سرخ برادرتان را دیده بودید؟ اصلاً ماهیت گروه دستمال‌سرخ‌ها برای‌تان مشخص بود؟ آن زمان ما چیز زیادی از این گروه نمی‌دانستیم، اما بعد‌ها که اسم و رسم دستمال‌سرخ‌ها پیچید، متوجه شدم محمدهادی از دوستان نزدیک اصغر وصالی و عضو گروه دستمال‌سرخ‌هاست. در مراسم شهادت اخوی هم تعدادی از دوستان دستمال‌سرخش آمده بودند. شهید ماشاءالله استادمرتضی را یادم است که آمده بود. خود اصغر وصالی را خوب یادم نیست، ولی به نظرم ایشان هم آمده بود.     انگار بین شهادت برادرتان و شهادت اصغر وصالی زمان زیادی فاصله نبود؟ محمدهادی ۱۴ آبان ۵۹ شهید شد و اصغر وصالی هم که ۱۰ روز بعد در ۲۴ آبان ماه شهید شد. همان دو، سه ماه اول جنگ خیلی از دستمال‌سرخ‌ها شهید شدند. بعد از اصغر وصالی، رضا مرادی و مجید جهان‌بین و عباس مقدم و دیگر دستمال‌سرخ‌ها شهید شدند.     از نحوه شهادت اخوی چیزی می‌دانید؟ دوستش مصطفی تقوایی می‌گفت که محمدهادی را نشان کرده بودند، یعنی دشمن به دنبال او می‌گشت تا شهیدش کند. من خبر دقیق ندارم، چیزی را می‌گویم که مصطفی تقوایی تعریف می‌کرد. ایشان اعتقاد داشت که برای سر محمدهادی جایزه تعیین کرده بودند و دنبالش می‌گشتند تا شهیدش کنند. گویا سر نماز گلوله خورده و به شهادت رسیده بود. تیر از گیجگاهش خورده و از پشت سرش خارج شده بود. پیکرش را که آوردند صورتش سالم بود. لبخندی بر لب داشت و هر کسی که پیکر را می‌دید، این لبخند را احساس می‌کرد.     در جبهه مسئولیتی هم داشت؟ اصغر وصالی و گروهش در سرپل ذهاب مستقر بودند. آن طور که خبردار شدیم، مسئولیت یک گروهی از رزمنده‌ها با اخوی بود. دوستانش از شجاعت محمدهادی خاطرات زیادی تعریف می‌کردند. کلاً آدم نترس و بسیار شجاعی بود. یکی از دوستانش می‌گفت در خط مقدم ناگهان می‌دیدیم که از سمت عراقی‌ها سر و صدا بلند می‌شد. کمی بعد محمدهادی با یک گونی پر از سلاح‌های غنیمتی دشمن از راه می‌رسید. تازه آنجا متوجه می‌شدیم رفته بوده سنگر دشمن و از آن‌ها غنیمت آورده است.     محمدهادی موقع شهادت متأهل بود؟ قسمت نشد متأهل شود. مادرم دنبالش بود تا دستش را بند کند، حتی دختر یکی از اقوام را برایش دیده و پسندیده بودند. خود محمدهادی هم به خواست مادر احترام می‌گذاشت و پذیرفته بود که ازدواج کند. آن دختر خانم نشان کرده محمدهادی می‌شود، اما خیلی طول نمی‌کشد که اخوی به شهادت می‌رسد و فرصت نمی‌شود ازدواج کنند. مادرم تا مدت‌ها ناراحت پسرش بود. پیش ما نه، ولی در خفا بسیار گریه می‌کرد. یک روز خودش تعریف کرد که در خواب محمدهادی را دیده و ایشان هم به مادرمان گفته بود جای من اینجا (آن دنیا) خوب است. از آن روز به بعد دل مادرم آرام شد و مثل قبل بی‌قراری نمی‌کرد.     چه خاطره‌ای از شهید در ذهن‌تان بیشتر مرور می‌شود؟ محمدهادی بسیار زبر و زرنگ و لوتی‌مسلک بود. رفیق‌باز هم بود. خوش‌مشرب و سر و زبان‌دار. همه را جذب خودش می‌کرد. یادش بخیر در بازار فرش خیلی زود جا افتاد و کار را دستش گرفت. زیاد هم درس نخوانده بود، اما معلومات سیاسی و اجتماعی بالایی داشت.