ما برای تدفین زاده شدیم!

وقتی خورشید آمد وسط آسمان،شازده احتجاب روی شانه ها، شهر شلوغِ ترانه کُش را برای همیشه ترک کرد تا حجم دنیا پر از تابوت خالی او شود و زیر خروارها خاک به آرامش برسد.
رضا تفنگچی در پرده آخر، زیبایی مرگ را در مونولوگی ماندگار سرود و بیمار و بیدار و تبدار به دیار سایه ها پر کشید تا کمال الملک سطر زرین دیکته زندگی اش را مرور کند و جسم خسته اش درون جامه سپید به شکوفه ها و باران سلام دهد.
بعد از عزت نوبت جمشید پرده نقره ای بود که در بهاران این حوالی، پاییزان را در چشمخانه ها بنشاند و کاری کند که کبودترین مرثیه ها بوی سکوتی سکرآور به خود بگیرند.
حالا باید مرگ از نمای نزدیک به مردی از جنس باران خیره شود و در نبود لب های آکتوری که شاعرانه ترین واژه ها را هجی


می کرد، مثل زنجره های خشکیده تابستانی از معنا خالی شود.حالا باید مورچه هایی که از انتظار درآمده و ندیم جسم خسته اش
شده اند توشه بار خود را در حفره های تاریک جستجو کنند. حالا از ابتدای افتادن و در بستر جاودانگی و مانایی غلتیدن اندوهی سرازیر شده است که سینه های خاموش را آکنده از خدای باران های ناگهانی خواهد کرد.
بدرود آقای مشایخی. ما خو گرفته ایم
به مرگ که دم به دم ریحان می چیند و خون می چکاند در دل ها و خنجری بُرا بر قلب ها فرود می آورد.
سفر بی خطر آقای باران. دیروز که عابران خبر از تدفین تو دادند صورتمان را با عطیه‌های بهاری پوشاندیم و در جاده های مرطوب
گم شدیم و غزل های زلال را از بیم مرگی دیگر زمزمه کردیم و همه‌ قاصدک ها را به خاک سردت هدیه دادیم و چون ابر در بهاران مویه کردیم، نه برای پایان آلام و رنج هایتکه برای این حرمان بی سر انجام و بی پایان. سوگند به بام، سوگند به باور که ما حیرانیم هنوز!