روزنامه شهروند
1397/07/05
امدادگری در وضعیت قرمز
علی جواهری | سالهاي موشك و بمباران و آژير و آوار و تاريخ پرافتخار دفاعمقدس يك نام را براي هميشه در خاطرهها ثبت كرده است؛ امدادگر. كم نبودند ازجان گذشتههاي سرخپوشي كه در بحبوحه تير و تركش به دل حادثه ميزدند تا جان رزمندهاي يا خانواده بيدفاعي را نجات دهند و آنها را سالم از مهلكه به دربرند. باور كنيد حالا اگر از برخي آوارگان خوزستاني 8سال جنگ تحميلي رد و نشان يكي از همين امدادگران از جان گذشته را بگيريد در لابه لاي تصاوير تلخ وشيرين آن سالها نام «هادي غروي» در خاطرشان مثل يك تكه روشن ميماند. امدادگر همداني كه يك تنه سنگ بناي كمپ جنگ زدگان خوزستان را گذاشت و هنوز پس از سالها همچنان به ديار حماسهسازان جنوب ميرود و ارتباطش را با اهالي غیرتمند آن قطع نكرده است. اردوگاهی بیخ گوش عراقیها5مهر سال 1359 زماني كه زبانه های آتش جنگ تحميلي در خرمشهر در حال شعلهور شدن بود، از سوی هلالاحمر به من مأموريت داده شد كه براي اسكان و ساماندهي خانوادههاي آواره دشت عباس و شهرهاي دهلاويه، هويزه و سوسنگرد كاري انجام دهم. پيشنهاد دادم اردوگاهي را برپا كنيم تا از سویی مركزي براي تجمع آوارگان شود و از سوی ديگر اين افراد يك به يك خانوادههايشان را پيدا كنند. با اينكه اين اولين باري بود كه در دنيا چنينكاري نزديك منطقه جنگي انجام ميشد، مسئولان با اين پيشنهاد موافقت كردند. به همين دليل همراه 14 امدادگر از استانهای مازندران و همدان به سوی اهواز
حركت كرديم.
مسئولان ستاد جنگ در اهواز به ما گفتند جايي نزديكيهاي شوشتر وجود دارد كه آمريكاييها در آنجا كمپي درست كردهاند تا اتوباني را از بندر ماهشهر به درياي خزر بسازند. جاي خيلي مناسبی است. محيط باز دارد و يكسري امكانات هم هنوز در آنجا هست. آنجا برويد و بررسي كنيد. ما هم به آنجا رفتيم. همانطور كه گفته بودند فضاي بسيار خوبي بود. شروع به كار كرديم و طي 14 روز 900چادر برپا كرديم. اين درحالي بود كه نیروهای عراقی در 14 كيلومتري دزفول قرار داشتند و مرتب منطقه را بمباران ميكردند. بعضی وقتها هواپيماهاي جنگنده عراقي آنقدر در ارتفاع پايين پرواز ميكردند كه چهره خلبان را ميديديم. قديميهاي هلالاحمر خوب ميدانند در اين شرايط زدن اين تعداد چادر چقدر دشوار است و تقريباً در اين زمان ما كار محال را
ممكن كرديم.
تولد در وضعيت قرمز
4آبان ماه پذيرش آوارگان در اردوگاه شروع شد. از سپاه پاسداران درخواست كردم براي حراست از كمپ كمك كند. از همان روز اول جيره خشك در اختيار جنگ زدگان گذاشتيم. بعد از 40ساعت كار بيوقفه و بدون استراحت حدود 800خانواده را سازماندهي كرديم. به خاطر وضعيت قرمز شبها كمپ در تاريكي مطلق بود. یکی از همان روزها بعد از اينكه به تمام نقاط كمپ سركشي كردم به چادرم رفتم تا استراحت كنم. همين كه فانوس كنار تخت را روشن كردم و داشتم روي تخت مينشستم ناگهان صداي نالهاي از بيرون چادر به گوشم رسيد. بيرون آمدم كه ببينم چه خبر است. ديدم چند زن عرب يك زن را به سمت چادرم ميآورند. هراسان به طرفشان رفتم و گفتم: چه شده؟ يكي از زنها گفت: «پا به ماه است و ميخواهد بارش را زمين بگذارد.» زبانمبند آمده بود و نميدانستم چه بگويم. توقع هر چيزي را داشتم جز اين. ولي با اين حال بايدكاري ميكردم چون مسئول آنجا بودم. گفتم: «در شوشتر بيمارستان نداريم. بايد شما را چراغ خاموش به اهواز بيريم كه ممكن نيست. پس خودم كار زايمان را انجام ميدهم.» آن زنها با شنيدن اين حرفم خيلي خوشحال شدند. آن زن را به داخل چادر برديم. وقتي معاينه كردم متوجه شدم بچه در حال به دنيا آمدن است و بالاخره بچه را با تجهيزات ابتدايي كه در اختيار داشتيم به دنيا آوردم. مادر و بچه را در چادر خودم گذاشتم و براي استراحت به كانكسي رفتم كه دفتر امور اداري بود. فردا صبح ماجراي زايمان به ستاد فرماندهي جنگ رسيد و همين باعث شد كه مأموريت چند ماهه من به 18ماه تمديد شود. تقريباً هر روز يك يا 2زايمان انجام ميدادم و از روستاهاي اطرف كمپ هم براي درمان و زايمان پيش من ميآمدند. روزانه 80نفر را معاينه ميكردم و به كارهاي مختلف كمپ ميرسيدم.
هركاري ميكردم تا مردم در آسايش باشند
همه چيز نظم گرفته بود كه يكباره از يكي از چادرها صداي ناله وزاري بلند شد. بلافاصله به آنجا رفتم و ديدم پيرمردي فوت كرده است. مسلماً بايد مراسم تشييع را انجام ميداديم. كسي نبود اين كارها را بداند و بتواند انجام دهد. به همين دليل مجبور شدم خودم همه كارها را انجام دادم. آن مرحوم را به غسالخانه بردم و شستم و نماز ميت و تلقين را خواندم. از آن موقع اين كار هم به وظايفم اضافه شد. البته خانم كراني هم بود كه كار كفن و دفن خانمها را
انجام ميداد.
با همكاري جهاد سازندگي براي اردوگاه حمام ساختم و مسائل بهداشتي را براساس استانداردهاي بينالمللي كنترل ميكردم. مرتب از صليبسرخ به اردوگاه ميآمدند، ولي هرگز خودم را نشان نميدادم تا آنها به راحتي هر جايي را كه ميخواهند بررسي كنند و متوجه شوند هلالاحمر ايران چقدر در كارش مسلط است. يكي از ناظران صليبسرخ در دفتر كمپ نوشته بود: «اين غروي كيست كه هيچوقت نتوانستيم او را ببينيم ولي حضورش در تمام كمپ ديده ميشود. هرجايي كه ميرويم اثري از او ميبينيم.»
رفته رفته اردوگاه موقت تبديل به اردوگاه دائم شد. چون نيازهايمان را با ايجاد ساختمانهای جدید برطرف ميكرديم. نانوايي درست كرديم و هر روز نان گرم به مردم ميداديم. خيري به نام ميرعبدالباقي بود كه آرد و وسايل نانوايي را تهيه ميكرد. در وسط اردوگاه با چادرهاي خيمهاي كه اهدايي پاكستان بود مسجد درست كرديم و اهالي اردوگاه از من خواستند امام جماعتشان شوم. جوانان دم بخت پيش من ميآمدند و ميگفتند فلان دختر را ميخواهند. من هم تحقيق ميكردم تا از نظر خانوادگي همسطح باشند و آن وقت پا پيش ميگذاشتم با يك مهريه كم و حداقل امكانات عروسي برپا ميكرديم. عربهاي خوزستان رسم دارند داماد را به خانه ببرند و جهيزيه به پاي خانواده مرد است. به ستاد جنگ ميرفتم و با وسايلي در حد بضاعت، جهيزيه تهيه ميكردم. كنار چادر خانواده عروس برايشان چادري اضافه ميكردم و آن وقت سينيهايي را با چادر رنگي درست ميكردم و مراسم عروسي ميگرفتيم. خدا آيتالله جزايري، امامجمعه آن زمان خوزستان را رحمت كند. از او خواستم براي جهيزيه و سيسموني اهالي اردوگاه در نماز جمعه كمك جمع كند. او هم اين كار را انجام داد و وضع خيلي بهتر شد. خلاصه هركاري از دستم بر ميآمد انجام ميدادم تا مردم در كمپ آسوده باشند.
جشن تلخ خداحافظي!
براي اردوگاه نام علمالهدي و شهردار انتخاب كردم. معضل بعدي ما كمبود شيرخشك بود. تصور كنيد براي آن جمعيت يك قوطي 5كيلويي ميدادند و من مجبور بودم كه آن را به كيسههاي كوچك، تقسيم و بين اهالي اردوگاه توزيع كنم. البته تمام كشور مشكل شيرخشك داشت. به همراه آقاي پاپهن، رئيس هلالاحمر شوشتر براي رفع اين مشكل شروع به تحقيق كرديم. چون با تمام تلاشي كه براي استاندارد نگهداشتن تغذيه مادران انجام ميداديم ولي مواد غذايي آنقدر مناسب نبود كه آنها بتوانند قوت شير دادن داشته باشند. از بچههاي جهادي خبر رسيد كه در انباري نزديكي شوشتر قوطيهاي زيادي هست كه نميدانند داخلش چيست. بلافاصله به آنجا رفتيم. متوجه شدم داخل آن شيرخشك است و اينگونه تا يكسال مسأله شيرخشك را در اردوگاه حل كرديم. چندين بار از سوی هلالاحمر همدان درخواست كردند كه نياز به حضور من دارند ولي هربار كه مطرح ميكرديم با اعتراض مردم اردوگاه روبهرو ميشديم. چون ارتباطم با آنها آنقدر دوستانه بود كه نميتوانستيم از هم دور شويم. در 18ماهي كه در اردوگاه بودم فقط چند بار براي ديدن خانواده به همدان رفتم. اما بالاخره بايد ميرفتم و قبل از آن زمينهسازيهاي لازم را انجام دادم. تلخترين خاطرات امدادي من همينجاست؛ زماني كه ميخواستم از اين اردوگاه خارج شوم. به قدري دردناك بود كه هروقت مرورش ميكنم بياختيار گريهام ميگيرد. صبح روزي كه ميخواستم بروم مردم وسط كمپ جمع شدند و برايم جشن خداحافظي گرفتند. هنوز به آن اردوگاه كه اكنون به يك شهرك تبديل شده است سر ميزنم و با افرادي كه با دستانم آنها را به دنيا آوردم ديدار ميكنم و با مرور خاطرات آن دوران ميخنديم و گريه ميكنيم. مدال پرستار داوطلب نمونه بر سینه آقا هادی
«هاديغروي» بيش از نيم قرن با لباس سفيد پرستاري در قامت يك امدادگر داوطلب تمام عيار و كاركشته فعاليت كرده است. او مدال پرستار داوطلب نمونه جهان را در سال 2001 ازسوي صليبسرخ به پاس يك عمر خدمترساني عاشقانهاش دريافت كرده است. غروي از سال 1342 در 11 سالگي و زماني كه در مقطع پنجم دبستان تحصيل ميكرد وارد جمعيت شير و خورشيد شد. او مدتي در رشته پرستاري اتاق عمل تحصيل كرد و 48 سال در بيمارستانهاي متعدد مثل بيمارستان اكباتان همدان سابقه پرستاري دارد. در زمان جنگ تحميلي همراه گروهي از پرستاران و همكارانش بيمارستاني تأسيس كرد كه آن روزها تأثير زيادي در درمان ومداواي مجروحان جنگي داشت. اين امدادگر سال 1359 درآغازجنگ تحميلي باپيشنهاد وموافقت استانداروقت همدان،خانه مسكونياش را تبديل به يك بيمارستان 30 تختخوابي كرد. خلاقيتهاي او در كار پرستاري جان بسياري از مصدومان جنگ تحميلي را نجات داده است.
سایر اخبار این روزنامه
هوشمندانه، مقتدرانه و دیپلماتیک
لوازم خانگی «بانه» از زیرپلههای «تهران» میآید
آزاده نامداری خداحافظی کرد
آخرین بدرقه «طاها» در روستای اذان
بیا به چیز دیگری فکر نکنیم
5 جنجال بزرگ قضاوتهای فغانی در دربی
استقلال میبرد یا پرسپولیس؟
احتمال برگزاری رفراندوم دوم درباره برگزیت
استارت پروژه حذف نامدارهای والیبال
ممنوع التیزرها!
آزار دختر 18 ساله کنکوری
دوربرگردان ستارهها از اروپا به ایران!
مردم: بعد از اشکنه دلمون به املت خوش بود
انگلیس در انتظار بحران سیاسی ناشی از کاهش سن امید به زندگی
بزرگترین دایناسور جهان در آرژانتین
کمی منصفانهتر بکوبید
نوزادی که دو بار مرد
امدادگری در وضعیت قرمز
خلبان عراقی با گریه میگفت شرمندهام
بعید است دونالد ترامپ خنده حضار را ببخشد
مسأله عجیب «لاستیک»
راهنمایی خرید تجهیزات فستفود و آشپزخانه
چرا رب گوجه فرنگی هم شورش کرد؟
هیچ دانشآموزی با ماجرای «مدرسه معین» شوخی نمیکند